اقا سلام
صحبت از دوران مدرسه شد بذارید منم دو سه نمونه از کارامو بگم
سوم راهنمایی بودیم , اخر کلاس یه لوله ده سانتی از زمین اومده بیرون چیزی هم معلوم نمیشد
خلاصه یه بار صندلی اخر نشسته بودم یه بطری اب دستم بود همینجوری کرمم گرفت اب رو ریختم تو اون لوله
نیم ساعت بعدش ناظم اومد دنبالم
نگو دفتر مدیر مدرسه دقیق زیر کلاس ما بود
اون لوله هم دقیق بالای سر مدیر
دیگه نگم براتون
یه بارم تو دبیرستان یه دبیر عربی داشتیم به شدت رو اعصاب بود
هر هفته با هم دعوا داشتیم (بعضی وقتا تا میومد تو هنوز کلاس شروع نشده میگفت تو برو بیرون
)
طی یه فرایند پیچیده شماره موبایلشو گیر اوردم
خلاصه از شب تا صبح ده بار زنگ میزدم بهش
هر دفعه هم برمیداشت چرت وپرت میگفت
دیگه اونم نمیگم اخرش چی شد
اصغر فرهادی طور داستان رو پایان باز میذارم خودتون حدس بزنید
سلام.یه جریانی یادم اومد. روز اول دانشگاه.
وارد که شدم قرار بود با بچه های گروهمون دمه سلف جمع بشیم.
منم زودتر همه رسیده بودم فک کنم. چون وقتی بعد از تلاش های زیاد(!) سلفو پیدا کردم به جز دونفر کسی اونحا نبود.
رفتم اونجا گفتم: شما میدونید ساختمان معارف کجاس؟
گفتن مستقیم بروووو...
همینجا بگم لطفا نذارید بفهمن ترم یکی هستید
بعدش که معارفو پیدا کردم فهمیدم اون دونفر مثه خودم ترم صفری بودن
رو دست خورده بودم شدیییید.
اونام نخواستن که بپذیرت ادرس اشتباه دادن.
خلاصه داشتیم گم میشدیم که پیدا شدیم.
کلا اگه بفهمن ترم صفری هستی عواقب داره. تعریف میکردن یکی پرسیده اموزش کجاست گفتن این اتوبوسارو میبینی؟؟؟ سوارشو ایستگاه اخر !!!
بیچاره فک کرده اموزش دانشگاه از دانشگاه بیرونه
رفته دروازتهران دوباره سوار شده و برگشته دانشگاه.
اصلا عاشق این سرکار گذاشتناشونم
لطفا با ترم صفریاااا مهربون رفتار کنین.بابا خودتونم یه روزی بودین دیگه...والا!!
ترم صفریای محترم.... لطفا شما هم تا میتونید از ترم بالایی ها ادرس ،سوال،،و... نپرسید
به نفعه خودتونه
مدرسه که عاولی بود...
یادمه برای انکه کلاسارو بتونم بپیچونم اسممو نوشتم جزو المپیاد
اخه به المپیادی ها اجازه میدادن کلاس نیان...منم گفتم چی ازین بهتتتتتر؟؟؟؟
... هیمنکه میتونسی از کلاس بیای بیرون کیف میداد.
قبول دارییین؟؟؟؟
بعد از مرحله اول که برگزار شد دوباره که رفتم پیش مدیر گفتم اجازه بدید نرم کلاس برای المپیاد... گفت: مگه ندادی؟؟تموم شده که!!!
منم موندم چی بگم گفتم: حب بالاخره مرحله دومم هس
اون موقع هنوز جواب مرحله یک نیومده بود...
باورتون نمیشه اگه یه چیزی بگم... فکم افتااااد
اخهههههههه
مرحله اول پذیرفته شدم
میدونم شکّه شدین
من خودمم هنوز نفهمیدم چی شد
ولی خوب شد مدیر ازون به بعد منو میدید چپ چپ نگام نمیکرد.
منم از این قبول شدن به نحو احسنت استفاده کردم .خیلی حال داد
خدا بعضی جاها که اصلا انتظار نداری یه جور شیرینی بهت انرژی میده که سال ها انگشت به دهن میمونی
یه سال رفتیم خونه ی زن داییمون ...
به محض وارد شدن زن داییمو که دیدم هول شدم بهش گفتم : سلام زن عمو!
اونم هر موقع منو سالی ده بارم ببینه میگه: چطوری زن عمو؟
......................................................
آخه این انصافه که آدم رو برای یه سوتی ده سال پیش ، ده سال آینده هم تنبیه بشه!؟
سلام
اومدم یه سوتی از خودم تعریف کنم
هرچند خیلی خوب و بامزه نمی تونم بنویسم
چند وقت پیش ها داشتم می رفتم مترو قبل از ورودی یکدفعه پام پیچ خورد و جلوی ملت پخش زمین شدم
قیافه من بعد از افتادن
قیافه ملت البته نه تو ظاهر تو دلشون
قیافه سرباز جوانی که تو ورودی مترو ایستاده بود
پام درد گرفت
سر زانوی شلوار جینم هم کمی ساییده شد
من چنان کودکی تا نوجوانی شَرّی داشتم که خودم باور نمیشه ,
چنتا کوتاه کوتاه میگم حوصله کسی سر نره :
فقط تاکید میکنم هیچ کدوم از خاطره های زیر برای هیجان دادن و یا بزرگ کردن به هیچ عنوان پیاز داغش زیاد نشده و دقیقا همه اتفاق افتاده با همون جزییات.
خاطره اول : دوره دبیرستان یک روز با دوستم راه افتادیم تمام کلید های برق کلاس ها رو شکستیم , جوری که معاون مدرسه سر صبحگاه گفت بفهم هرکس چنین کاری کرده کلیدهای شکسته رو دورگردنش می اندازم , تو همون حالت پرونده شو میدم زیر بقلش , از اون طرف مستقیم میبرمش آموزش و پرورش تحویل میدم.
خاطره دوم : تو همون دبیرستان یک روز عصر که تا 6 مدرسه کلاس داشتیم و زمستون بود قرار شد با دوستم کپسول بندازیم تو بخاری ولی چون بخاری داغ بود باید اول خاموش میکردیم تا اثر کپسول وقتی مشخص بشه که تازه بخوان روشن کنن , حالا اینجا رو داشته باشین : من شلنگ گاز رو از پشت بخاری کندم = شیوه خاموش کردن !! دوستم کپسول رو ریخت داخل بخاری , من هم شلنگ گاز وِل بود, گفتم خب دیگه بریم !! جدی جدی من که داشتم میرفتم ولی دوستم که مات و مبهوت مونده بود شلنگ رو جا زد.
خاطره سوم : سال آخر پیش دانشگاهی صندلی معلم ها که 4 پایه داره رو از طبقه چهارم روی یک پایه دقیقا بالای محل ورودی ساختمان آویزون کردیم که 3 پایه اش تو حیاط بود و یک پایه به لبه پنجره گیر کرده بود , و خودمون که میخواستیم از ورودی خارج شیم بیایم تو حیاط با ترس و لرز خارج شدیم و بعد هم رفتیم خونه !!! ( شک دارم که برگشتیم درستش کردیم یا نه اینو یادم نیست)
خاطره چهارم : یک شب مدرسه جشن بود , با دوستم یک ربع زودتر در اومدم , و تقریبا 40-50 جفت کفش رو از پنجره راهرو مدرسه ریختیم تو حیاط همه قاطی پاتی شده بود , بعد هم رفتیم
خاطره پنجم : دوم ابتدایی یک کاری کردم ولی انداختم گردن یکی دیگه , معلممون با شلنگ افتاد به جونش ( از این شلنگ قرمز ها که رده رده داره)
خاطره ششم : همون روز که کلید های مدرسه رو شکستیم سر راه پرده چنتا کلاس رو هم با چاقو پاره پاره کردیم.
خاطره هفتم : اون سالی که ما میز رو از پنجره حیاط آویزون کردیم , پیش دانشگاهی بود و دیگه از اون مدرسه میرفتیم , کلاس بقلیمون شنیدم که با بنزین پرده کلاسشون رو آتش داده بودند, این خودم ندیدم چون امتحان آخر بود و ما هم رفتیم تا موقع کارنامه ها برنگشتیم.
خاطره هشتم : کمی تلخ , سال پنجم ابتدایی بودم , یادمه همون سال خاتمی کاندید شده بود دور اول , دهه 70 بود , چقدر مارو میزدن تو مدرسه , همون سال یک معلم وحشی داشتیم با کاپشن چرم مشکلی از این کوتاه ها , که مخصوص الوات ها بود با شلوار خمره ای و کفش نوک تیز , سبیل و موهها فرفری رو به بالا , یک از بچه ها که کنار دیوار نشسته بود رو بخاطر مشق چنان زد تو سرش که سرش به تیزی دیوار خورد همونجا شکست و خون راه افتاد بعد گفت به مادرت بگو خوردم زمین , نگی چی شده , تلخ ترین خاطره امشب مربوط به نفری میشه که میز جلوی من بود و میز پشتی کسی که سرش شکست چند وقت قبل دیدم تو قبرستون قبرهارو میشوره و بجاش میوه و حلوا میگیره تو جیباشو پر میکنه , یکم تعقیبش کردم ببینم درست فکر کردم یا نه که دیدم رفت جلوتر به یکی دیگه مثل خودش میوه ها رو تقسیم میکردن و جیبهای بیرون زدش و لباسهای کهنه ش واقعا صحنه دردناکی بود.
من عاشق این تاپیکم
من را همین بس که در مهمانی رو در بایستی دار میخواستم بگم سفینه فضایی . گفتم فضینه
قشنگ کلمه رو ترکیب کردم
از این موردا برام پیش میاد همون لحظه الکی خودمم میخندم درستش میکنم کلمه رو
والا بعدا نگن دختره نمیتونه حرف بزنه
رفتم خونه دوستم امسال نذری داشت، موقع خداحافظی همه خانواده ش با زن ش اومدن بدرقه، هول شدم به جای اینکه به زن دوستم بگم نذرتون قبول باشه، گفتم سمیه خانم نذرتون مبارک باشه
یه بار 4 سال پیشا وقتی دبیرستانی بودم چون مدرسه ی شاهد بودم چادر اجباری بود بعد منم کلا بلد نیستم
چادر سر کنم به عادت خودمون که خوزستانی هستیم عبا میزدم (اون رو هم بلد نیستم سر کنم) داشتم با عبا و یه کوله پشتیه گنده میرفتم مدرسه
بعد وقتی داشتم از خط عابر پیاده رد میشدم عبام رفت زیر پام خوردم زمین همون موقع هم چراغ برای ماشینا سبز شد
دوتا ازین پلیس راهنمایی رانندگی ها داشتن بهم میخندیدن گفتم برادرا بیاید کمک جا خنده خلاصه وواسه ماشینا سوت میزدن تا من بلند شم برم مدرسه
خیلی مختصر و مفید
استخر بودیم با یکی از دوستام .
این دوستم داشت تو آب غرق میشد ، هی دست و پا میزد تو آب . نجات غریقه هم جای کمک ، داشت بهش میخندید
هر موقع یادش میوفتم ، روحم شاد میشه
برای درک خنده های من ، یبار این رو تو ذهنتون تجسم کنین
دوم ابتدایی بودم
وسط سال معلممون عوض شد
یه معلم جدید اومده بود داشت بهمون درس میداد
یه روز وسط کلاس ناظم مدرسه اومد تو کلاس برای نظر سنجی
این داستان مصادف بود با همون دورانی که یه برنامه کودک نشون میداد میگفت بچه ها باید شیرین سخن باشن و قبل از حرف زدن باید به حرفی که میخوان بزنن خوب فکر کنن تا حرف های قشنگ بزنن و خودشون رو تو دل بزرگترها جا کنن
این برنامه کودک تو ذهن من مونده بود از اون موقع هر روز سعی میکردم حرف هایی که خیلی بار مفهویی بالایی داره رو حفظ کنم تا به وقتش استفاده کنم
ناظم اومد از چند تا از بچه ها پرسید این معلمتون بهتره یا قبلیه
از دو سه نفر پرسید همه میگفتن هر دوتاشون خوبن .
بعد منو صدا کرد گفت شما بگو خانوم مهابادی بهتر بود یا خانوم صداقت؟
منم خیر سرم میخواستم بگم جفتشون خوبن ولی دنبال یه جمله ی متفاوتی میگشتم که خیلی پخته و کامل باشه
یکم فکر کردم دنبال یه جمله ی خیلی دهن پر کن گشتم که بخوام اصل مطلب رو ادا کنم
برگشتم گفتم فرقی نمیکنه جفتشون یه پوخن
من معنی این واژه رو میدونستم ولی فکر میکردم وقتی برای شخص به کار میره یه معنی دیگه میده . چند بار شنیده بودم فکر میکردم معنیش این میشه که جفتشون خیلی خوبن . اصلا تا اون لحظه با چیزی به اسم ناسزا گفتن آشنا نبودم فکر میکردم اینو برای تعریف و تمجید بکار میبرن
ناظم بیچاره سرخ شد فقط گفت این جمله ی خوبی نیست دیگه تکرارش نکن
حالا با این حال من انقدر گیج بودم که بازم تا چند وقت نمیدونستم چی گفتم بعد از مدتها فهمیدم که تو اون روز چه گندی زدم
بچه ها وقتی سوم دبیرستان بودم مارو میخواستن ببرن راهیان نور .. حالا من کلا از دین و اینا بدم میومد
زوری چادر سرم بود جزو شیاطین رجیم مدرسه بودم که همه ی بچه ها میخواستن به راه راست هدایتم کنن و اینا ولی همیشه کارای اینترنتی بیت رهبریو میکردم بعد مدرسه توی کانونی .. حالا همه با حجاب و خانم من کلا توشون گاو پیشونی سفید بودم ... ولی خیلی سعی میکردن منو درست کنن خلاصه قضیه راهیان نور پیش اومد منم سفت و سخت گفتم نمیام..... دوستم به گوشه بابام رسونده بودن و اینا اومد یه روز مدرسه اسم منو داد که برم راهیان نور شاید ادم بشم.... بچه ها تمام سوتیا و تذکر این زن سپاهیا که تذکر میدنو اینا به کنار ... داشتیم با یه دوستام توی اردوگاه میگشتیم بعد ما اردوگاهمون اینطوری بود که یه سمتش خوابگاه پسرای سپاهی بود یه سمت دانش اموزا...... یه اقایی بهمون گفت برید تو فلان قسمت بگید مهدیه امیری بیاد پیش باباش ( انگار باباش از فرمانده ها اونجا بود) .. خلاصه ما همه جا رو گشتیم رسیدیم به خوابگاهی که اقاهه گفت .. با عبا عربی هامون همینطور میدویدیم اینور اونر خیلی خوشحال و شاد و خندان دوستم رفت دره خوابگاهه رو باز کرد من عقب تر بودم فقظ شنیدم دوستم گفت مهدیه . . . ..
من رفتم جلو دیدم این خشکش زده زدمش کنار گفتم مهدی. . . . . .
بله دیگه
خوابگاه براردان پاسدار بود همه شون با زیرپوش زل زده بودن به در ..... نفهمیدم چطوری فقط دویدیم سمت خوابگاه خودمون .. بماند که هی نزدیک بودم بخورم زمین با این عبای سنگین رو سرم
ولی خیلی خندیدیم.. اما ز ترس ناظممون ساعت 8 رفتیم تو تختامون .. واسه شاممم بیرون نرفتیم حتی