1392 تير 14، 11:37
سلام
یاد خاطرات دوران جاهلیت افتادیم
جوان بودیم و جویای نام
من هروقت با خواهرزاده ام (از من 3 سال کوچیکتره) میوفتادم اصلا شخصیتم عوض میشد
اون کودک شیطان درون جولان میداد
ی روز زد به سرمون گفتیم بریم زنگ خونه چند نفر رو بزنیم و در بریم
اونموقع تو خونه حیاط دار بودیم (هعی یادش بخیر)
از همسایه بغل دستش شروع کردیم
در رفتیم , یکی دوجا دیگه هم زدیم دوباره اومدیم گفتیم وسط راه دوبار یادی از همسایه بغل دستی کنیم زنگ زدیم و دوباره در رفتیم
دیگه دورامون رو زده بودیم و خسته شده بودیم گفتیم برگردیم خونه دوباره یادی از همسایه گرامی کردیم زنگی زدیم و در رفتیم مثل موشک کروز دویدیم رفتیم تو خونه
به ثانیه نکشید که صدای زنگ خونه مون در اومد ما دوتا رنگ باختیم:21:
بله درست حدس زدید همسایه گرامی اومده بود و به پدرمون توضیح میداد
(از پدرمون خیلی حساب میبردیم جرات نداشتیم جلوش پامو دراز کنیم )
پدر گرامی هم هرچی از دهنش در اومد بهمون گفت
خواهر زاده ام سریع مثل گوجه خیار منو فروخت گفت این منو مجبور کرد:21:
( من همزمان هم تو شوک بودم که چطوری این پیرمرده (بنده خدا فکر کنم پاشم شکسته بود)مارو دید حتی اگه دم در هم بود با اون سرعت ک ما دویدیم عمرا اگه میرسید) هم تو ترس دعوا شدن و احتمال کتک خوردن و هم تو تعجب اینکه خواهر زادم منو فروخت)
پدرم به داداش بزرگم (همین که دو سه تا پست بالاتر در موردش گفتم) زنگ زد و توضیح داد
داداشم هم اومد منم رفته بودم تو اتاق پدرم بهش گفته بود یکم نصیحتش کن
داداشم اومد تو اتاق منو دید نمیدونست بخنده یا چیزی بگه :21:
از قیافه اش تابلو بود به زور جلو خنده شو گرفته بود خلاصه چیزی نگفت و رفت
بعد ها متوجه شدم که اون بنده خدا(همسایه بغل دستی) مدت ها جایی جا خورده و منتظر بود تا مچ مارو بگیره
پیام اخلاقی هم بدم و به شدت پشیمون هستم و خدا از سر تقصیراتمون بگذره
این شد که سرم به سنگ خورد و دیگه هم زنگ در خونه کسی رو برای آزار نزدم
یاد خاطرات دوران جاهلیت افتادیم
جوان بودیم و جویای نام
من هروقت با خواهرزاده ام (از من 3 سال کوچیکتره) میوفتادم اصلا شخصیتم عوض میشد
اون کودک شیطان درون جولان میداد
ی روز زد به سرمون گفتیم بریم زنگ خونه چند نفر رو بزنیم و در بریم
اونموقع تو خونه حیاط دار بودیم (هعی یادش بخیر)
از همسایه بغل دستش شروع کردیم
در رفتیم , یکی دوجا دیگه هم زدیم دوباره اومدیم گفتیم وسط راه دوبار یادی از همسایه بغل دستی کنیم زنگ زدیم و دوباره در رفتیم
دیگه دورامون رو زده بودیم و خسته شده بودیم گفتیم برگردیم خونه دوباره یادی از همسایه گرامی کردیم زنگی زدیم و در رفتیم مثل موشک کروز دویدیم رفتیم تو خونه
به ثانیه نکشید که صدای زنگ خونه مون در اومد ما دوتا رنگ باختیم:21:
بله درست حدس زدید همسایه گرامی اومده بود و به پدرمون توضیح میداد
(از پدرمون خیلی حساب میبردیم جرات نداشتیم جلوش پامو دراز کنیم )
پدر گرامی هم هرچی از دهنش در اومد بهمون گفت
خواهر زاده ام سریع مثل گوجه خیار منو فروخت گفت این منو مجبور کرد:21:
( من همزمان هم تو شوک بودم که چطوری این پیرمرده (بنده خدا فکر کنم پاشم شکسته بود)مارو دید حتی اگه دم در هم بود با اون سرعت ک ما دویدیم عمرا اگه میرسید) هم تو ترس دعوا شدن و احتمال کتک خوردن و هم تو تعجب اینکه خواهر زادم منو فروخت)
پدرم به داداش بزرگم (همین که دو سه تا پست بالاتر در موردش گفتم) زنگ زد و توضیح داد
داداشم هم اومد منم رفته بودم تو اتاق پدرم بهش گفته بود یکم نصیحتش کن
داداشم اومد تو اتاق منو دید نمیدونست بخنده یا چیزی بگه :21:
از قیافه اش تابلو بود به زور جلو خنده شو گرفته بود خلاصه چیزی نگفت و رفت
بعد ها متوجه شدم که اون بنده خدا(همسایه بغل دستی) مدت ها جایی جا خورده و منتظر بود تا مچ مارو بگیره
پیام اخلاقی هم بدم و به شدت پشیمون هستم و خدا از سر تقصیراتمون بگذره
این شد که سرم به سنگ خورد و دیگه هم زنگ در خونه کسی رو برای آزار نزدم