کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.

در تمامه این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است؟
haha

انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.

در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است؟
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟!
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.

در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.

در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.

برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم

انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.

در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.

برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم...
به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟"


انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود. یک لحظه به خود آمدم و گفتم
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود. یک لحظه به خود آمدم و گفتم... آب گل آلود جاده به لباسم پاشید و از خیال بیرون آمدن، در حالیکه اتومبیل پیچ سربالایی جاده را طی میکرد و از نظر ناپدید میشد...
فکر کنم طبق قانون باید داستان تموم شه چون 48 ساعت از جواب ندادن گذشته! خودمم که چند روز نبودم بیام..
موقع نوشتن پست بالایی مردد بودم. اگه فکر میکنید خوب نیست از پست righteous_40 ادامه بدید. یا طبق قانون برید داستان جدید
چشم m71عزیز Khansariha (18)

انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود. یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود. یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"

گفت واقعا نشناختی! با با من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم به تو هیچ ربطی نداره فضوووول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم به تو هیچ ربطی نداره فضوووول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم به تو هیچ ربطی نداره فضوووول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد... ای کاش میتوانستم اسد رو پیدا کنم اون یکی از بهترین دوستای دبیرستانم بود و میتوانست حالا مرهمی برای دل مجروح و خستم باشه و با حرفای ارامش بخشش مثه همیشه ارومم کنه...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45