کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
.
.
.
_ مادرم راست می‌گفت ، دل آبروی آدم رو میبره .
خیلی بد شد .حتما الان پیش خودش فکر میکنه که چقدر از آدمیزادی دورم که ندیده عاشقش شدم و براش آهنگ میخونم.
لحظه‌ای بعد فکر کرد که آنچنان چیز بدی هم نگفته ، اصلا مگر کجایش بد است ، دوست داشتن یا حرف دل را زدن ؟
از زمانی که از دم در برگشته بود و رفته بود نشسته بود روی صندلی داخل اتاق و به دیوار خیره شده بود این تغییر آرای ذهنی اش کلافه اش کرده بود .
خودش را توی آینه دید :
_من جوونم ، حق هایی دارم ، بخاطر یه چیز کوچیک برگردم و با فلانک هایی که مادرم لقمه گرفته ازدواج کنم؟
کنج شقیقه اش دانه های عرق بود و با روغنی موهایش قاطی شده شده بود.
_ کی رو گول میزنم ؟ از جانب کی حرف میزنم ؟ خود الانم یا خودی که تو حال واقعی هستم؟اصلا منِ واقعی کدومه ؟
در خیالش آمد که پری چه حالیست؟ مسخره کرده یا خوشش آمده و یا فقط خنده اش گرفته ؟
سرش را تکان میداد و با خودش حرف میزد و هی تایید و تکذیب میکرد و خودش را در مقابل محکمه خودش میدید.
.
.
‌‌.
پری انگار خنده اش کش می آمد . برایش مسخره نبود و همینطور بی احترامی محسوبش نمیکرد.یکجورهایی بی تجربگی بود برایش.
از این خنده اش می آمد که مردها وقتی احساساتی میشوند ، شورشان چقدر بچه‌گانه و لطیف است.
بعد با خودش گفت مطمئنا همه اینطور نیستند و این یکی هنوز چشم و گوشش باز نشده. 
_ حالا چی ؟ چیکارش کنم ؟ چندشم بیاد یا چی ؟
روزهایی گذشت و خانواده پری انگار بهشان خوش میگذشت و پری هم اینجا حسابی بی حوصله بود .
قضیه بهنام در ذهنش کمرنگ شده بود اما آن روز مادرش از او خواسته بود برای چک کردن کولرشان که بوی بدی ازش می آمد از بهنام کمک بخواهد و همین کک به جانش انداخته بود.
پری خیالی شد و خیالاتی بعد از آن سراغش آمد . تازه فهمید که انگار این چند روز را بهنام از خانه بیرون نیامده.
این بار که پشت در ایستاد صدایی نمی آمد . در زد ، در باز شد .
حاج و واج ماند . این چه ریختی بود ؟
پسر خوشتیپ که چند روز قبل مثال باکره‌ای 
خوش سیما و معصوم بود انگار رفته بود و از درونش موجودی دیگر درآمده بود.
بهنام را اینگونه دید :
کچل ، آن هم نا منظم طوری که انگار موزر را چشم بسته دور سرش چرخانده بود .
بدون ریش و سبیل و چشمهایی گود رفته و ترسناک .
از او ترسید و نمی‌دانست آنجا چه میخواهد
.
.
.
ـــــــــــــــ
بهنام عزیز سلام
مهرت در دل می نشیند. جرأت گفتن نیست ولی موضوع این است : هم اینکه نمیدانم من را چطور میبینی و هم اینکه نمیدانم ورای احساس کنونی ام تو را چطور میبینم.  چه بر سر خود آوردی ؟ آیا حالت از من اینگونه است ؟ 
 تو می مانی و حرف دلت که بگویی یا نه . 
میسپارمش به تو . 


این نامه یا درخواستی بود که پری هیچگاه به بهنام نداد و عادتش بود که بنویسد و دور بریزد.
بهنام اما دلش چیز و جای دیگری بود ، آنجا که محبت در دل داشت و راستی که با دیدن پری در کنار دیگری باید همه چیز را فراموش میکرد.
_فراموشت کنم  ؟
با خود گفت مگر می شود.
_ از یاد میبرمت پری ، هر چند که بهت احتیاج دارم.
از حرفش بدش آمد ، چه احتیاجی ؟
_ آره احتیاج  ، ما به هم محتاجیم 
ما به هم محتاجیم ؟
_ خودم رو کچل کردم و ریختم رو اینطوری دیدی ، چون میخوام دیگه نبینیم  و من هم همینطور . دیگه نبینمت
خسته بود  ، تصمیم گرفته بود برود ....
ولی جمله ی :(( ولش کن پررو میشه، نزاشت خیلی حرفا رو بزنیم)).


مثلاً دیروز توی سینما وقتی با یه صندلی فاصله کنارم نشست . . می‌خواستم بهش بگم : من اصلاً به خاطر اینکه دستمو توی ظرف پفیلا ی تو بکنم اومدم سینما....
یا وقتی به بهانه ی اسپویل کردن فیلم گردنم مثل زرافه ، دراز شده بود رو صندلی تو ، دلم میخواست بگم خب میتونی بهم بگی یکم بیام نزدیک تر....


یا وقتی دیشب توی بارون اومد و اون پک قهوه رو داد دستم تا تقسیم کنم بین بچها: دلم میخواست بگم بهترین قسمتش این بود که صبر کرد تا لیوان رو من بدم دستش بعد شروع به خوردن کنه...


ولی بجای تمام اینها توی دلم گفتم : ولش کن پررو میشه

15ابان هزار و چهارصد
آهو

پ ن : نه واقعیه واقعی؛نه تخیلیه تخیلی
با تغییر و تصرف در اتفاقات
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45