می توانم :
وقتی برف میاد آدم با یه حس خاصی به گذشته نگاه می کنه و مسیری که تا این لحظه اومده رو با خودش مرور می کنه...
سها :
بارش برف مثل گذشت زمانه. رد پاهایی ک میمونن و دوباره با برف تازه پر میشن مثل آدمهایی هستن که میان و میرن. برف های سفیدی ک با لگد کوب شدن سیاه و کدر میشن مثل پاکی هستن که ب پلیدی تبدیل میشه ..امشبم برف میاد و توی مرور گذشت زمان، یادم افتاد به ..
خانوم لبخند :
به حس خوبی که تو بچگیامون بود وقتایی که برف میبارید و ما از ته دل خوشحال میشدیم از سفید پوش شدن زمین...یادم افتاد به آدم برفیای کوچیک و بزرگی که میساخیتیم و از پشت پنجره چشم ازش برنمیداشتیم که مبادا آب بشه...یادم افتاد به دستایی که بعد از یه برف بازیِ حسابی از سوز سرما قرمز و بی حس شدن و کنار بخاری منتظر گرم شدنن،حالا ما آدم بزرگا
عاشق فاطمه زهرا :
حالا ما آدم بزرگا ، برف که می باره غصه دار خواهیم شد که چطور می خواهیم به مقصد برسیم. همیشه ی خدا به سمت مقصد نامشخصی در حرکت هستیم و به هر چیزی به چشم سرعت گیر نگاه می کنیم. حتی اگر این چیز بزرگترین شانس زندگی ما باشد ، فرقی نمی کند ، گاه به بدترین و زشت ترین شکل ممکن او را از خود می رانیم. بزرگترین شانس زندگی من هم ...
گل سرخ:
بزرگترین شانس زندگی من هم یک روز برفی به سراغم اومد...
مهدی یار:
اون هم درست در موقعی که در حال تکوندن رخت و لباسم از برف و راست کردن کمرم داشتم به زمین و زمان لعنت میفرستادم.
داشتم لنگ لنگون راهمو از سر میگرفتم و خودخوری میکردم که چرا بین این همه آدم، من باید بی هوا سر بخورم و تمام جونم خیس و کثیف بشه؛ اونم درست قبل یه قرار مهم.
همین طور که داشتم حسابی این چرخ فلک رو با حرفهای آبدار فلک میکردم، یهو...
قاصدک :
یهو صدای بچه هایی که در کوچه برف بازی می کردن به گوشم رسید ، چه شوق و ذوقی داشتن . دنیا رو بهشون میدادی با این لحظه ها عوض نمی کردن .
کمی با خودم فکر کردم ، دنیا ارزش این همه خودخوری نداره. همون لحظه بود که یه گلوله برف درست کردم و ...
بیــــ ــ ـصــــــدا:
یه گلوله برف درست کردم و پرت کردم سمت اسمون، خیلی دوس داشتم الان کسی کنار بود و اون گلوله برفو سمت اون پرت کنم اونم یه گلوله درست کنه و دنبالم بیفته که تلافی کنه ... یادش بخیر. ساعتو نگاه کردم وای 5 دقیقه دیگه باید اونجا باشم، دوس نداشتم برای این قرار یه دقیقه هم دیر کنم چون ...
گل سرخ:
چون تاخیر من همه چی رو خراب می کرد و شانس داشتن یک مصاحبه جنجالی رو از دست می دادم. معمولا افراد سرشناس از خبرنگاری که دیر به سر قرار برسه دلخور میشن و ممکنه دیگه کار به جلسات بعدی نکشه. درسته اون روز ملاقات با اون شخص برای حرفه کاری من خیلی مهم و حیاتی بود اما بعدها فهمیدم که اون روز در عین حال بزرگترین شانس زندگی من هم بود...
می توانم :
دروغ نگم خیلی وقت پیش ها خودمو تو موقعیت اون تصور می کردم . ولی اینا همه ش رویاهای نوجوونی بود و خیلی زود فراموششون کردم . کی می دونه چی می شه؟ قسمتو صاحب قسمت می نویسه
سها:
نگاهمو دوختم به آسمون، هنوزم میگم کی میدونه قسمت چیه.شرایطی که الان دارم نتیجه رفتاری بود که اون روز داشتم. برف امشبم مثل اون روزه ریز و تند و قشنگ..
پا تند کردم و سر ساعت رسیدم . دو دقه بعد از من اونم اومد
عاشق فاطمه زهرا :
مصاحبه خوب پیش رفت ، بدون مشکل و ناراحتی. قرار شد یک بار دیگه هم ملاقات داشته باشیم. بیرون اومدم. برف قطع شده بود. هوا ، هوای بعد برف بود. نفس عمیقی کشیدم و احساس خوش آیندی داشتم. این چند روزی فکر این ملاقات بدجوری اذیتم کرده بود.
تاکسی گرفتم تا برگردم خونه. آخرای مسیر دست کردم توی جیبم تا پول دربیارم. اما انگار کیف پولم نبود. یک لحظه تمام بدنم لمس شد. کل مدارک و مقدار زیادی پول توش داشتم. حتما وقتی که زمین خورده بودم همان جا افتاده بود روی زمین. اون لحظه فکرم کار نمی کردم. یک درصد هم احتمال نمی دادم که همین گم کردن کیف پول تمام آینده من رو عوض کنه.
ماشین ایستاد و راننده برگشت به من نگاه کرد و گفت : از انقلاب تا این جا 15 تومن...
می توانم :
آخ آخ ! مشتش که مشت نبود! وقتی فهمید پول باهم نیست از ماشین پیاده شد یقه منو دو دستی گرفت و از ماشین کشید بیرونو مشت اولو زد...
خدا همراهمونه:
مشت دوم رو ک خواست بزنه گفتم صبر کن ی لحظه دست نگه دار. من خبرنگار هستم، اینم کارتمه.این پیشتون باشه تا فردا پولتونو میریزم ب حساب اگه بدقولی کردم بیاید دم اداره مون و هرچی خواستید بهم بگید. اولش مکث کرد و وقتی دید چاره ای نیست قبول کرد و شماره حسابشو بهم داد تا پول رو واریز کنم. رفتم توی خونه و خودمو لعنت میکردم ک چرا اینقدر حواس پرت بودم و نفمیدم ک کیف پولمو گم کردم. توی فکر بودم ک حالا چطوری پول رو بریزم ب حسابش آخه کارت بانکیم هم توی کیفم بود. توی همین افکار بودم و ب دست و پاچلفتی بودن خودم لعنت میفرستادم ک گوشیم زنگ خورد...
می توانم :
وقتی برف میاد آدم با یه حس خاصی به گذشته نگاه می کنه و مسیری که تا این لحظه اومده رو با خودش مرور می کنه...
سها :
بارش برف مثل گذشت زمانه. رد پاهایی ک میمونن و دوباره با برف تازه پر میشن مثل آدمهایی هستن که میان و میرن. برف های سفیدی ک با لگد کوب شدن سیاه و کدر میشن مثل پاکی هستن که ب پلیدی تبدیل میشه ..امشبم برف میاد و توی مرور گذشت زمان، یادم افتاد به ..
خانوم لبخند :
به حس خوبی که تو بچگیامون بود وقتایی که برف میبارید و ما از ته دل خوشحال میشدیم از سفید پوش شدن زمین...یادم افتاد به آدم برفیای کوچیک و بزرگی که میساخیتیم و از پشت پنجره چشم ازش برنمیداشتیم که مبادا آب بشه...یادم افتاد به دستایی که بعد از یه برف بازیِ حسابی از سوز سرما قرمز و بی حس شدن و کنار بخاری منتظر گرم شدنن،حالا ما آدم بزرگا
عاشق فاطمه زهرا :
حالا ما آدم بزرگا ، برف که می باره غصه دار خواهیم شد که چطور می خواهیم به مقصد برسیم. همیشه ی خدا به سمت مقصد نامشخصی در حرکت هستیم و به هر چیزی به چشم سرعت گیر نگاه می کنیم. حتی اگر این چیز بزرگترین شانس زندگی ما باشد ، فرقی نمی کند ، گاه به بدترین و زشت ترین شکل ممکن او را از خود می رانیم. بزرگترین شانس زندگی من هم ...
گل سرخ:
بزرگترین شانس زندگی من هم یک روز برفی به سراغم اومد...
مهدی یار:
اون هم درست در موقعی که در حال تکوندن رخت و لباسم از برف و راست کردن کمرم داشتم به زمین و زمان لعنت میفرستادم.
داشتم لنگ لنگون راهمو از سر میگرفتم و خودخوری میکردم که چرا بین این همه آدم، من باید بی هوا سر بخورم و تمام جونم خیس و کثیف بشه؛ اونم درست قبل یه قرار مهم.
همین طور که داشتم حسابی این چرخ فلک رو با حرفهای آبدار فلک میکردم، یهو...
قاصدک :
یهو صدای بچه هایی که در کوچه برف بازی می کردن به گوشم رسید ، چه شوق و ذوقی داشتن . دنیا رو بهشون میدادی با این لحظه ها عوض نمی کردن .
کمی با خودم فکر کردم ، دنیا ارزش این همه خودخوری نداره. همون لحظه بود که یه گلوله برف درست کردم و ...
بیــــ ــ ـصــــــدا:
یه گلوله برف درست کردم و پرت کردم سمت اسمون، خیلی دوس داشتم الان کسی کنار بود و اون گلوله برفو سمت اون پرت کنم اونم یه گلوله درست کنه و دنبالم بیفته که تلافی کنه ... یادش بخیر. ساعتو نگاه کردم وای 5 دقیقه دیگه باید اونجا باشم، دوس نداشتم برای این قرار یه دقیقه هم دیر کنم چون ...
گل سرخ:
چون تاخیر من همه چی رو خراب می کرد و شانس داشتن یک مصاحبه جنجالی رو از دست می دادم. معمولا افراد سرشناس از خبرنگاری که دیر به سر قرار برسه دلخور میشن و ممکنه دیگه کار به جلسات بعدی نکشه. درسته اون روز ملاقات با اون شخص برای حرفه کاری من خیلی مهم و حیاتی بود اما بعدها فهمیدم که اون روز در عین حال بزرگترین شانس زندگی من هم بود...
می توانم :
دروغ نگم خیلی وقت پیش ها خودمو تو موقعیت اون تصور می کردم . ولی اینا همه ش رویاهای نوجوونی بود و خیلی زود فراموششون کردم . کی می دونه چی می شه؟ قسمتو صاحب قسمت می نویسه [تصویر: 53258zu2qvp1d9v.gif]
سها:
نگاهمو دوختم به آسمون، هنوزم میگم کی میدونه قسمت چیه.شرایطی که الان دارم نتیجه رفتاری بود که اون روز داشتم. برف امشبم مثل اون روزه ریز و تند و قشنگ..
پا تند کردم و سر ساعت رسیدم . دو دقه بعد از من اونم اومد
عاشق فاطمه زهرا :
مصاحبه خوب پیش رفت ، بدون مشکل و ناراحتی. قرار شد یک بار دیگه هم ملاقات داشته باشیم. بیرون اومدم. برف قطع شده بود. هوا ، هوای بعد برف بود. نفس عمیقی کشیدم و احساس خوش آیندی داشتم. این چند روزی فکر این ملاقات بدجوری اذیتم کرده بود.
تاکسی گرفتم تا برگردم خونه. آخرای مسیر دست کردم توی جیبم تا پول دربیارم. اما انگار کیف پولم نبود. یک لحظه تمام بدنم لمس شد. کل مدارک و مقدار زیادی پول توش داشتم. حتما وقتی که زمین خورده بودم همان جا افتاده بود روی زمین. اون لحظه فکرم کار نمی کردم. یک درصد هم احتمال نمی دادم که همین گم کردن کیف پول تمام آینده من رو عوض کنه.
ماشین ایستاد و راننده برگشت به من نگاه کرد و گفت : از انقلاب تا این جا 15 تومن...
می توانم :
آخ آخ ! مشتش که مشت نبود! وقتی فهمید پول باهم نیست از ماشین پیاده شد یقه منو دو دستی گرفت و از ماشین کشید بیرونو مشت اولو زد...
خدا همراهمونه:
مشت دوم رو ک خواست بزنه گفتم صبر کن ی لحظه دست نگه دار. من خبرنگار هستم، اینم کارتمه.این پیشتون باشه تا فردا پولتونو میریزم ب حساب اگه بدقولی کردم بیاید دم اداره مون و هرچی خواستید بهم بگید. اولش مکث کرد و وقتی دید چاره ای نیست قبول کرد و شماره حسابشو بهم داد تا پول رو واریز کنم. رفتم توی خونه و خودمو لعنت میکردم ک چرا اینقدر حواس پرت بودم و نفمیدم ک کیف پولمو گم کردم. توی فکر بودم ک حالا چطوری پول رو بریزم ب حسابش آخه کارت بانکیم هم توی کیفم بود. توی همین افکار بودم و ب دست و پاچلفتی بودن خودم لعنت میفرستادم ک گوشیم زنگ خورد...
آقای ضربتی :
گوشیم زنگ خورد ، آقای دوستی مهر، سر دبیر مجله خبری بهم زنگ زد . گفت وسایلت جمع کن آماده شو ...
می توانم :
وقتی برف میاد آدم با یه حس خاصی به گذشته نگاه می کنه و مسیری که تا این لحظه اومده رو با خودش مرور می کنه...
سها :
بارش برف مثل گذشت زمانه. رد پاهایی ک میمونن و دوباره با برف تازه پر میشن مثل آدمهایی هستن که میان و میرن. برف های سفیدی ک با لگد کوب شدن سیاه و کدر میشن مثل پاکی هستن که ب پلیدی تبدیل میشه ..امشبم برف میاد و توی مرور گذشت زمان، یادم افتاد به ..
خانوم لبخند :
به حس خوبی که تو بچگیامون بود وقتایی که برف میبارید و ما از ته دل خوشحال میشدیم از سفید پوش شدن زمین...یادم افتاد به آدم برفیای کوچیک و بزرگی که میساخیتیم و از پشت پنجره چشم ازش برنمیداشتیم که مبادا آب بشه...یادم افتاد به دستایی که بعد از یه برف بازیِ حسابی از سوز سرما قرمز و بی حس شدن و کنار بخاری منتظر گرم شدنن،حالا ما آدم بزرگا
عاشق فاطمه زهرا :
حالا ما آدم بزرگا ، برف که می باره غصه دار خواهیم شد که چطور می خواهیم به مقصد برسیم. همیشه ی خدا به سمت مقصد نامشخصی در حرکت هستیم و به هر چیزی به چشم سرعت گیر نگاه می کنیم. حتی اگر این چیز بزرگترین شانس زندگی ما باشد ، فرقی نمی کند ، گاه به بدترین و زشت ترین شکل ممکن او را از خود می رانیم. بزرگترین شانس زندگی من هم ...
گل سرخ:
بزرگترین شانس زندگی من هم یک روز برفی به سراغم اومد...
مهدی یار:
اون هم درست در موقعی که در حال تکوندن رخت و لباسم از برف و راست کردن کمرم داشتم به زمین و زمان لعنت میفرستادم.
داشتم لنگ لنگون راهمو از سر میگرفتم و خودخوری میکردم که چرا بین این همه آدم، من باید بی هوا سر بخورم و تمام جونم خیس و کثیف بشه؛ اونم درست قبل یه قرار مهم.
همین طور که داشتم حسابی این چرخ فلک رو با حرفهای آبدار فلک میکردم، یهو...
قاصدک :
یهو صدای بچه هایی که در کوچه برف بازی می کردن به گوشم رسید ، چه شوق و ذوقی داشتن . دنیا رو بهشون میدادی با این لحظه ها عوض نمی کردن .
کمی با خودم فکر کردم ، دنیا ارزش این همه خودخوری نداره. همون لحظه بود که یه گلوله برف درست کردم و ...
بیــــ ــ ـصــــــدا:
یه گلوله برف درست کردم و پرت کردم سمت اسمون، خیلی دوس داشتم الان کسی کنار بود و اون گلوله برفو سمت اون پرت کنم اونم یه گلوله درست کنه و دنبالم بیفته که تلافی کنه ... یادش بخیر. ساعتو نگاه کردم وای 5 دقیقه دیگه باید اونجا باشم، دوس نداشتم برای این قرار یه دقیقه هم دیر کنم چون ...
گل سرخ:
چون تاخیر من همه چی رو خراب می کرد و شانس داشتن یک مصاحبه جنجالی رو از دست می دادم. معمولا افراد سرشناس از خبرنگاری که دیر به سر قرار برسه دلخور میشن و ممکنه دیگه کار به جلسات بعدی نکشه. درسته اون روز ملاقات با اون شخص برای حرفه کاری من خیلی مهم و حیاتی بود اما بعدها فهمیدم که اون روز در عین حال بزرگترین شانس زندگی من هم بود...
می توانم :
دروغ نگم خیلی وقت پیش ها خودمو تو موقعیت اون تصور می کردم . ولی اینا همه ش رویاهای نوجوونی بود و خیلی زود فراموششون کردم . کی می دونه چی می شه؟ قسمتو صاحب قسمت می نویسه [تصویر: 53258zu2qvp1d9v.gif]
سها:
نگاهمو دوختم به آسمون، هنوزم میگم کی میدونه قسمت چیه.شرایطی که الان دارم نتیجه رفتاری بود که اون روز داشتم. برف امشبم مثل اون روزه ریز و تند و قشنگ..
پا تند کردم و سر ساعت رسیدم . دو دقه بعد از من اونم اومد
عاشق فاطمه زهرا :
مصاحبه خوب پیش رفت ، بدون مشکل و ناراحتی. قرار شد یک بار دیگه هم ملاقات داشته باشیم. بیرون اومدم. برف قطع شده بود. هوا ، هوای بعد برف بود. نفس عمیقی کشیدم و احساس خوش آیندی داشتم. این چند روزی فکر این ملاقات بدجوری اذیتم کرده بود.
تاکسی گرفتم تا برگردم خونه. آخرای مسیر دست کردم توی جیبم تا پول دربیارم. اما انگار کیف پولم نبود. یک لحظه تمام بدنم لمس شد. کل مدارک و مقدار زیادی پول توش داشتم. حتما وقتی که زمین خورده بودم همان جا افتاده بود روی زمین. اون لحظه فکرم کار نمی کردم. یک درصد هم احتمال نمی دادم که همین گم کردن کیف پول تمام آینده من رو عوض کنه.
ماشین ایستاد و راننده برگشت به من نگاه کرد و گفت : از انقلاب تا این جا 15 تومن...
می توانم :
آخ آخ ! مشتش که مشت نبود! وقتی فهمید پول باهم نیست از ماشین پیاده شد یقه منو دو دستی گرفت و از ماشین کشید بیرونو مشت اولو زد...
خدا همراهمونه:
مشت دوم رو ک خواست بزنه گفتم صبر کن ی لحظه دست نگه دار. من خبرنگار هستم، اینم کارتمه.این پیشتون باشه تا فردا پولتونو میریزم ب حساب اگه بدقولی کردم بیاید دم اداره مون و هرچی خواستید بهم بگید. اولش مکث کرد و وقتی دید چاره ای نیست قبول کرد و شماره حسابشو بهم داد تا پول رو واریز کنم. رفتم توی خونه و خودمو لعنت میکردم ک چرا اینقدر حواس پرت بودم و نفمیدم ک کیف پولمو گم کردم. توی فکر بودم ک حالا چطوری پول رو بریزم ب حسابش آخه کارت بانکیم هم توی کیفم بود. توی همین افکار بودم و ب دست و پاچلفتی بودن خودم لعنت میفرستادم ک گوشیم زنگ خورد...
آقای ضربتی :
گوشیم زنگ خورد ، آقای دوستی مهر، سر دبیر مجله خبری بهم زنگ زد . گفت وسایلت جمع کن آماده شو ...
بهمن. :
همون موقع بود که گفتم بخشکی شانس این از کجا پیداش شد چی می خواد ؟! چه اتفای پیش اومده تماس گرفته چرا باید اماده بشم و هزار سوال دیگه ، تو این گیرو و دار اون موقع بحث با راننده تاکسی رو فراموش کردم داستان رو برای سردبیر تعریف کردم سردبیر گفت سریع خودت رو پیش من برسون یه موقعیت کاری مهم پیش اومده هر طور شده خودمو باید برسونم اونجا تصمیم گرفتم برم پیش سردبیر و پول راننده تاکسی رو اونجا حساب می کنم باهاش چون پولی همرام نبود رفتم که اماده بشم تو همین فکرا تصمیم رو گرفتم تو اون سرما و گیرو دار هر طور شده خودمو بهش رسوندم و سردبیر اوضاع من و دید و پول راننده تاکسی رو حساب کرد سیر دبیر من رو دید و گفت ...
عاشق فاطمه زهرا:
به من گفت که وسایلت رو جمع کن که باید راه بیافتی بری سمت جنوب. بهش گفتم که من دارم روی یه موضوع مهمی کار می کنم و چند روز دیگه باز قرار ملاقات دارم. جواب داد : یکی رو می فرستم جات گزارش رو کامل کنه ، غیر از تو کسی بدرد این پروژه نمی خوره.
سردبیر برام توضیح داد که قرار بریم از مناطق محروم گزارش تهیه کنیم. جاییکه هنوز آب شرب درست و حسابی هم ندارند.
از سردبیر جدا شدم ، تو فکر این پروژه جدید و ایضا کیف پول گم شده ام بودم که تلفنم زنگ زد ، یعنی کی می تونست باشه....
ســـلــام دوســـتـان
حال شما؟
نوزور 1395 در پیشه
یه سال جدید
برای کارای جدید
نمی دونم تا حالا دست به قلم شدید یا نه؟
می خوایم "مسابقه داستان کوتاه" برگزار کنیم
شرایط مسابقه داستان نویسی :
شرکت کننده ها یه داستان کوتاه می نویسن
حداکثر 500 کلمه
موضوع :
داستانی درباره کانون
یا
هر داستانی که شخصیت هاش شخصیت های کانونی باشن
در ضمن هر شخص فقط با یک داستان می تونه تو مسابقه شرکت کنه
جــــــــــــــوایــــــــــــــــــز :
به سه نفر جایزه می دیم
نفر اول کارت شارژ 5000 تومنی
نفر دوم کارت شارژ 2000 تومنی
و نفر سوم کارت شارژ 1000 تومنی
روش انتخاب برنده :
از روز
چهارشنبه 5 اسفند تا روز
چهارشنبه 12 اسفند شرکت کنندگان مهلت دارن که داستانهایی که نوشتن رو در یک پست در همین تالار قرار بدن
از روز پنجشنبه
13 اسفند تا روز
سه شنبه 18 اسفند مشاوه هیات ژوری شروع می شه
هیات ژوری یک گروه سه نفر از دوستان خودمون در کانون هستن
در روز
چهار شنبه 19 اسفند هم برنده ها اعلام می شن
سه نفر اول مشخص می شن
و به جز جوایزی که در یافت می کنن
داستانشون در بنویس های نوشته شده توسط خودمون درج خواهد شد
اگه می خواین از داستان مورد علاقه تون حمایت کنین
می تونین نقدی بر اون بنویسید و در همین تالار قرار بدید
مسلما نقد های خوب (به رای اعضای هیات ژوری) اعتبار مثبت دریافت می کنن
از حالا زمان براتون شروع شد
تا داستان کوتاه خودتون رو بنویسید
مشخصا تا پایان مهلت گذاشته شدن داستان هر پستی غیر از داستان کوتاه اینجا گذاشته بشه رو بدون اخطار حذف می کنم
بعدشم تا پایان رای گیری دیگه بنویسی که داشتیم معلق باقی می مونه
دوستان سه عضو هیات ژوری تعیین شدند
یه عضو چهارم هم برای اینکه اگر اختلاف نظر بود ایشون نظر بده داریم
از همکاری این چهار عزیز ممنونم
بچه ها داستان غیر کانونی هم گذاشتید قبوله
فقط داستان کوتاه باشه
سلام
مقدمه ی خیر
کفشدوزک ترسان و هراسان ب اطراف نگاه میکرد قلب کوچکش با هر حرکت پیرمرد سبزی فروش متلاطم میشد.
ناگهان دستان پینه بسته ی پیرمرد ب سمت او آمد.پرید، اما پیرمرد سریعتر از او کفشدوزک کوچک را گرفت.
پیرمرد خندید.
برای کفشدوزک این لبخند هراس مرگ داشت.بارها دیده بود کودکان با همین لبخند دوستانش را......
دستان پیرمرد ب سمت جیبش رفت وناگهان تاریکی همه جا را گرفت.حرکت را حس میکرد، ارام و هراسناک.
با تکانی شدید نور پاشیده شد و مزرعه سبز نمایان..پیرمرد کفشدوزک را ب خانه رسانده بود.
یاعلی.
یادت هست که همیشه ی خدا دعوا می کردیم
و آخرش هیچ کدام کوتاه نمی آمدیم
در اوج دعوا جوش می آوردم
بلند بلند ، چند بار تکرار می کردم
ساکت شو ، ساکت شو ، ساکت شو
کاش زمان بر می گشت و می توانستم بار دیگر صدایت را بشنوم
حالا دیگر حتی یک کلمه هم نخواهی گفت
حالا تو آرام و ساکت مثل یک فرشته در قبر خوابیده ای ....
بچه ها زیاد فرصت نداریما
زودتر داستان ها رو جمع و جور کنید بفرستید
سال گذشته پر فراز و نشیب طی شده بود. سالی که پایانش خیلی خوشایند جمع نبود. مدیران یکی یکی حرف از رفتن زده بودند. نق و نوق می کردند از شرایط کانون. دلخور از نتیجه ی تلاش هایی که منطبق با آن همه تلاش نبود.
همه سر ساعت 8 در محل از پیش تعیین شده حاضر شده بوند. گرمای خورشید سردی هوا را متعادل کرده بود و امواج دریا آرام تر از همیشه این سو و آن سو میرفتند. هوا بهاری بود و پرنده ها شادمان و خرم در حال پرواز. همه چیز برای بهتر فکر کردن مهیا بود. برای حرف زدن و حرف شنیدن. 13 به در امسال برای همهی آن ها متفاوت بود...
همه غرق در طبیعت بودند تا اینکه مدیر فنی سکوت را شکست: «کانون در رتبه بندی گوگل بالا نیامده. کسی به این راحتی ها کانون را پیدا نمی کند.» در حالی که نمایشگر لپ تاپش را نشان بقیه می داد، ادامه داد: «گوگل باز هم این ماه معیارهای جستجویش را تغییر داد.»
مدیر تازه واردها رو به او کرد و گفت: «ما به اندازه ی کافی تازه وارد داریم. دلیل نتیجه نگرفتن کانون، نبود راهنمایی برای این تازه واردهاست. تازه واردها نیاز به حامی دارند؛ کسی که راه بلد باشد و انتقال تجربه دهد.»
مدیر گروه های ترک که انگار حرف دلش را زده بودند، ادامه داد: «حامی که نداریم هیچ؛ برای همین مسابقات گروهی هم کمبود نیرو داریم. چطور می شود مسابقه ای را برگزار کرد و نبود نیروی حمایتی به آن لطمه نزند؟»
مدیر تجربیات در حالی که ظاهرا خیلی موافق نبود، با قیافه ای حق به جانب گفت: «حالا به فرض نیرو هم داشته باشیم؛ چه فایده وقتی بچه های ما ذره ای تلاش برای بهتر کردن خودشان نمی کنند؟ این همه مطلب در انجمن تجربیات. چه کسی آن ها را می خواند؟ خیلی وقت ها حس می کنم برای خودم می نویسم، برای خودم تبلیغ میکنم و برای خودم می خوانم!»
مدیر ادبی با شنیدن این حرف، بوستان سعدی که در دست داشت را بست و گفت: «بچه های ما واقعا عجیب و غریبند! حتا با ادبیات هم میانه ای ندارند. نمیدانید آشنایی با جهانبینی مولانا و شنیدن از رندی چون حافظ چطور مسیر حرکتی انسان را تغییر میدهد.»
مدیر محتوایی که برگه هایی در دستش بود و در حال دسته بندی مطالب بود، هیجان زده گفت: «دقیقا مشکل همین جاست؛ مطالب ما! این تاپیک های درهم و برهم را من هم حاضر نمیشوم بخوانم؛ چه برسد به اعضای کانون.»
مدیر ورزشی که دراز و نشست می رفت، از حرکت ایستاد. در حالی که هنوز نفس نفسمی زد گفت: «آخر ترک کردن که همه اش مربوط به خواندن نیست. عمل کردن چه می شود؟ چند نفر از همین بچه ها حاضرند حرکتی به بدن شان بدهند و مدتی ورزش منظم داشته باشند؟ حرف بی عمل به هیچ دردی نمی خورد!»
مدیر روانشناسی که حالتی شبیه به ایکیوسان به خود گرفته بود، تکانی به خود داد و گفت: «نه اینکه به ورزش اعتقاد نداشته باشم. اما اکثر بچه ها طی سالهای درگیری شان مشکلات روانی زیادی پیدا کردهاند. ما چقدر به طور خاص برای رفع مشکلات روحی روانی آنها تلاش کردهایم؟»
مدیر مذهبی که آرام تر از همه صحبت ها را دنبال می کرد، این بار واکنش نشان داد و گفت: «شما بچه ها را به سمت تالار مذهبی هدایت کنید، من قول میدهم مشکلات آنها هم برطرف خواهد شد. حیف نیست از تاپیکی چون قرار عاشقی که خبر از عشق و عاشقی نیست!؟»
مدیر خانواده و جامعه که گویی از این صحبت ها خسته شده بود، لب به سخن گشود و گفت: «می دانستید خیلی از مسائل و مشکلات روحی، مرتبط با ارتباطات و آدمهای اطراف ماست؟ اگر اجتماعی شدن را یاد بگیریم و دوستان اطراف مان را درست شکل بدهیم، باور کنید اوضاع خیلی تفاوت خواهد کرد.»
مدیر برنامهریزی که امتیازهای هفتهی قبل خود را جمع میزد، سرش را بالا کرد و گفت: «زندگی بچههای ما رسماً روی هواست! من اصلاً نمیفهمم آنها چطور زندگی میکنند! خیلی تلاش کردم به آنها تاثیر هدفگذاری و برنامهریزی و ارزیابی را بیاموزم اما باید اعتراف کنم که کمتر موفق بودم.»
مدیر کل که از ابتدا لبخندی بر لب داشت بالاخره شروع به صحبت کرد و گفت: «مشکل کانون ما، هیچ یک از اینها نیست. حاصل مجموعهای از تمام اینها است و نتیجهی هیچ یک از آنها به تنهایی نیست. کمتر کسی را در طول زندگی دیدهام که اندکی فکرش را تغییر داده باشد، اندکی جسمش را، اندکی آدمهای اطرافش را و اندکی روح و روانش را؛ اما به هدف خود نرسیده باشد. دیر و زود دارد؛ اما سوخت و سوز نه. تلاشی که همه جانبه باشد همچون آهنربا ما را به هدف خود نزدیک میزند.
باور کنید قدیمتر ها این همه دم و دستگاه نبود؛ خروجیهای کانون هم عالی بود. نمیگویم بیکار بنشینیم و تلاشی در جهت بهتر کردن این خانه نکنیم؛ که این وظیفهی ماست و دغدغهی هر روز ما. اما کاش، امسال سال استفادهی درست ما از کانون باشد. کمی وسعت دید پیدا کنیم. کانون را درست ببینیم و درست از آن بهره ببریم. ابتدای سال بارها به دیگران تبریک گفتهایم و همراه با آن بارها برای یکدیگر طلب خیر و برکت کردهایم. اما خیر و برکت واقعی، نعمت درست دیدن و درست استفاده کردن از چیزی است که داریم؛ نعمت درست دیدن موقعیتها و درست استفاده کردن از فرصت ها. همه میدانیم استفادهی نابهجا از هر چیز، چیزی جز اسراف نخواهد بود. حواسمان باشد که اگر عمری به اسراف گذشت، لااقل از این جا به بعد زندگیمان جزء اسرافکاران نباشیم...»
کم کم وقت نماز فرا رسیده بود. مدیر مذهبی فرصت را غنیمت شمرد و گفت: «اسراف یعنی اینکه وقت نماز شده باشد، حرفهای ما هم تمام شده باشد اما همچنان سرجایمان نشسته باشیم. منتظر چه هستید؟ حی علی خیرالعمل...»
(1394 اسفند 14، 17:39)می توانم نوشته است: [ -> ]بچه ها زیاد فرصت نداریما
زودتر داستان ها رو جمع و جور کنید بفرستید
کی برنده شد؟
انقدر داستان نیومد که بشه ازش مسابقه درآورد
سلام
علی جان داستانت رو خوندم، استعداد نوشتن داری. خوب بود.
بچه ها! موافق هستید که یک داستان جدید شروع کنیم و با هم ادامه اش بدیم؟
سعی کنید که طولانی ننویسید لطفا، هر کسی یک خط هم اضافه کنه به داستان خیلی خوبه
من شروع می کنم.
عاشق:
به سختی چشم هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم. شش و نیم صبح بود. بیدار شدن این وقت صبح، برای خودم هم عجیب بود، اما استرس کار خودش را کرده بود. آنروز روز بزرگی برای من بود و باید از هر جهتی آماده می بودم ....
نفر بعدی:
......
به سختی چشم هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم. شش و نیم صبح بود. بیدار شدن این وقت صبح، برای خودم هم عجیب بود، اما استرس کار خودش را کرده بود. آنروز روز بزرگی برای من بود و باید از هر جهتی آماده می بودم ....
این استرس بیدلیل نبود . بعد از گذشت هفته ها بالاخره به خودم قبولاندم که عاشق شدم . باور نمیکردم اما شده بود
برایم سخت و در عین حال شیرین بود .. ولی ای کاش زودتر تکلیف خودم را روشن میکردم چون چیزی به انتهای این ترم نمانده بود و اگر کاری نمیکردم دیگر حتی یواشکی هم نمیتوانستم ببینمش .....