1390 شهريور 20، 14:54
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیماای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمد غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد."حواست کجاست صدای من رو میشنوی...."
محمد با نگرانی گفت: "می ترسم نتونم به موقع خودمو برسونم". جک به آرامی گفت: "نگران نباش، من راه سریع تری سراغ دارم" و به چند دانه لوبیا که در دستش بود اشاره کرد ...
محمد گفت: "این همون لوبیای سحرآمیزه که در موردش صحبت می کردی؟؟!"
"جک شوخیت گرفته؟؟؟"
"ببخشید نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...." وشروع کرد به خندیدن ولی وقتی حال محمود را دید خنده اش در سینه حبس شد.
" ببخشید خواستم جو رو عوض کنم..........سفرت بخیر دوست قدیمی، سوهان ایرانی یادت نر...."
"چشم یادم نمیره...."
دو دوست هم دیگر را در آغوش کشیدن. " به امید دیدار"
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیماای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمد غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد."حواست کجاست صدای من رو میشنوی...."
محمد با نگرانی گفت: "می ترسم نتونم به موقع خودمو برسونم". جک به آرامی گفت: "نگران نباش، من راه سریع تری سراغ دارم" و به چند دانه لوبیا که در دستش بود اشاره کرد ...
محمد گفت: "این همون لوبیای سحرآمیزه که در موردش صحبت می کردی؟؟!"
"جک شوخیت گرفته؟؟؟"
"ببخشید نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...." وشروع کرد به خندیدن ولی وقتی حال محمود را دید خنده اش در سینه حبس شد.
" ببخشید خواستم جو رو عوض کنم..........سفرت بخیر دوست قدیمی، سوهان ایرانی یادت نر...."
"چشم یادم نمیره...."
دو دوست هم دیگر را در آغوش کشیدن. " به امید دیدار"