کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی‌ من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمد غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد."حواست کجاست صدای من رو میشنوی...."
محمد با نگرانی گفت: "می ترسم نتونم به موقع خودمو برسونم". جک به آرامی گفت: "نگران نباش، من راه سریع تری سراغ دارم" و به چند دانه لوبیا که در دستش بود اشاره کرد ...
محمد گفت: "این همون لوبیای سحرآمیزه که در موردش صحبت می کردی؟؟!"
"جک شوخیت گرفته؟؟؟"
"ببخشید نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...." وشروع کرد به خندیدن ولی‌ وقتی‌ حال محمود را دید خنده اش در سینه حبس شد.
" ببخشید خواستم جو رو عوض کنم..........سفرت بخیر دوست قدیمی‌، سوهان ایرانی‌ یادت نر...."
"چشم یادم نمیره...."
دو دوست هم دیگر را در آغوش کشیدن. " به امید دیدار"
به نام خدا

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی‌ من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمود غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد."حواست کجاست صدای من رو میشنوی...." محمود با نگرانی گفت: "می ترسم نتونم به موقع خودمو برسونم". جک به آرامی گفت: "نگران نباش، من راه سریع تری سراغ دارم" و به چند دانه لوبیا که در دستش بود اشاره کرد ... محمود گفت: "این همون لوبیای سحرآمیزه که در موردش صحبت می کردی؟؟!""جک شوخیت گرفته؟؟؟" "ببخشید نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...." وشروع کرد به خندیدن ولی‌ وقتی‌ حال محمود را دید خنده اش در سینه حبس شد. " ببخشید خواستم جو رو عوض کنم..........سفرت بخیر دوست قدیمی‌، سوهان ایرانی‌ یادت نر...." "چشم یادم نمیره...." دو دوست هم دیگر را در آغوش کشیدن. " به امید دیدار"
تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.

4fvfcja
یاعلی.
نه خوب بود
خوشمان آمد 4fvfcja
به زنم به تخته [تصویر:  q.gif](آیکون دیگه ای واسه زدن به تخته نداشتیم4fvfcja) خوب جمع و جورش کردید 53258zu2qvp1d9v
4fvfcja4fvfcja


عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی‌ من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمود غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد."حواست کجاست صدای من رو میشنوی...." محمود با نگرانی گفت: "می ترسم نتونم به موقع خودمو برسونم". جک به آرامی گفت: "نگران نباش، من راه سریع تری سراغ دارم" و به چند دانه لوبیا که در دستش بود اشاره کرد ... محمود گفت: "این همون لوبیای سحرآمیزه که در موردش صحبت می کردی؟؟!""جک شوخیت گرفته؟؟؟" "ببخشید نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...." وشروع کرد به خندیدن ولی‌ وقتی‌ حال محمود را دید خنده اش در سینه حبس شد. " ببخشید خواستم جو رو عوض کنم..........سفرت بخیر دوست قدیمی‌، سوهان ایرانی‌ یادت نر...." "چشم یادم نمیره...." دو دوست هم دیگر را در آغوش کشیدن. " به امید دیدار"
تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
بی اختیار یاد گذشته اش افتاد . روزی که برای اولین بار مریم رو تو دانشکده دید.
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی‌ من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمود غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد."حواست کجاست صدای من رو میشنوی...." محمود با نگرانی گفت: "می ترسم نتونم به موقع خودمو برسونم". جک به آرامی گفت: "نگران نباش، من راه سریع تری سراغ دارم" و به چند دانه لوبیا که در دستش بود اشاره کرد ... محمود گفت: "این همون لوبیای سحرآمیزه که در موردش صحبت می کردی؟؟!""جک شوخیت گرفته؟؟؟" "ببخشید نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...." وشروع کرد به خندیدن ولی‌ وقتی‌ حال محمود را دید خنده اش در سینه حبس شد. " ببخشید خواستم جو رو عوض کنم..........سفرت بخیر دوست قدیمی‌، سوهان ایرانی‌ یادت نر...." "چشم یادم نمیره...." دو دوست هم دیگر را در آغوش کشیدن. " به امید دیدار"
تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
بی اختیار یاد گذشته اش افتاد . روزی که برای اولین بار مریم رو تو دانشکده دید.
-"آقا جلو پاتو نگاه کن ! همه ی جزوه هامو ریختی زمین ! "

4fvfcja
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی‌ من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمود غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد."حواست کجاست صدای من رو میشنوی...." محمود با نگرانی گفت: "می ترسم نتونم به موقع خودمو برسونم". جک به آرامی گفت: "نگران نباش، من راه سریع تری سراغ دارم" و به چند دانه لوبیا که در دستش بود اشاره کرد ... محمود گفت: "این همون لوبیای سحرآمیزه که در موردش صحبت می کردی؟؟!""جک شوخیت گرفته؟؟؟" "ببخشید نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...." وشروع کرد به خندیدن ولی‌ وقتی‌ حال محمود را دید خنده اش در سینه حبس شد. " ببخشید خواستم جو رو عوض کنم..........سفرت بخیر دوست قدیمی‌، سوهان ایرانی‌ یادت نر...." "چشم یادم نمیره...." دو دوست هم دیگر را در آغوش کشیدن. " به امید دیدار"
تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
موقع پیاده شدن از هواپیما حین پائین آمدن از پله ها سعی می کرد آهسته تر گام بردارد و نفس های عمیق تری بکشد . حس عجیبی به او می گفت اینجا و برای همیشه خواهد ماند و دیگر طعم تلخ غربت و تنهایی را نخواهد چشید.
چرا پریدی احسان ؟ 17
تازه نشسته بود داشت فکر می کرد که ، کی سوار هواپیما شد ؟ 17
گفتم زیاد کشش ندیم , مریض در حال فوته آخه 4fvfcja
خیلی زیاده تا بیایم بخونیم و ادامه داستان را بنویسیم یکی دیگه نوشته و ...
آقا امین یعنی شما هر بار از اول میخونید؟؟جذابیتم داره اونوقت؟؟؟Khansariha (134)
سلام
وا ؟؟
احسان خان. چرا اینجووری کردین؟!
آقا من میخواستم بگم:

فصل دوم!!!4fvfcja

و تازه بریم تو سالهای دانشجویی .. اونم تو مدت پرواز.. ! فکر کنم آقاامیرحسین هم همین نظر رو داشتن...آره؟

حالا پس کی بره تو گذشته؟!4fvfcja
یکی محمود آقا رو ببره تو گذشته! تا ادامه بدیم افتادن جزه ها و احیانا دعوا رو..haha

4fvfcja
در پناه خدا..
یاعلی.
خوب فکر کنم نوبت من باشه ببرمش به گذشته......
سوال:
می‌شه از اینجا بگیم فصل ۲ و دیگه همهٔ قبلی‌ رو کپی نکنیم؟؟؟؟؟
من فعلا فصل ۲ رو شروع می‌کنم و بدون کپی کردن نوشتار قبلی‌ ادامه میدم:
___________________________________________________
فصل ۲

تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
بی‌اختیار یاد گذشته‌اش افتاد . روزی که برای اولین بار مریم رو تو دانشکده دید.
-"آقا جلو پاتو نگاه کن ! همه ی جزوه هامو ریختی زمین ! "
"اهه...ببخشید ..." محمود سریعاً دلا شد تا به جم کردن ورق‌های در هم ریخته در کف راهروی دانشگاه به اون خانوم کمک کند.
"من شما رو یه جایی‌ ندیدم....آهان شما یکی‌ از دانش اموزان من هستید..در کلاس..."
"بله خانم تقوی من...."
جملهٔ محمود به پایان نرسیده بود که یهو صدای مهیب افتادن شیع سنگینی‌ حواس این ۲ را جلب کرد.
"دخترم چی‌ شده؟؟؟مریم صدای من رو میشنوی؟؟؟"
هنوز یه صفحه نشده بریم فصل 2؟ 4fvfcja
حالا اشکال نداره شما فعلا همینطوری بنویسین ( همین قدر رو کپی کنین من بعدا میام ویرایشش می کنم که تر و تمیز بشه
همینطوری میگذره و من ویرایششو حواله میکنم به فردا 4fvfcja فکر کنم آخر کار مجبور شم یه کتاب کامل رو ویرایش کنم 4fvfcja
سلام
داستان مون به سر رسید؟؟! 4fvfcja4fvfcja
نه
تموم چرا ؟
ادامه بدین خوب 4fvfcja
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45