کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سلام

داستان جدید


آسمون آبی:

همه چیز از ی فراخوان شروع شد، داشتم از کلاس برمیگشتم توی برد دیدم اطلاعیه جدید زدن:


" قابل توجه دانشجویان گرامی،به مناسبت میلاد حضرت ابالفضل عباس و بزرگداشت روز جانباز، در تاریخ 27 خرداد ماه بازدیدی از

آسایشگاه جانبازان شیمایی هشت سال فاع مقدس به عمل خواهد آمد، متقاضیان با مراجعه به دفتر نهاد نام نویسی نمایند ساعت

حرکت 15 عصر روز دوشنبه 27 خرداد از جلوی درب اصلی"

پیش خودم گفتم میخوان ببرمون یهمشت مفلوکرو ببینم چی بشه؟ تازه اینا قاطین ی وقت میزننمون!!تو این فکرا بودم که هادی دوستم زد

روی شونم و گفت سلام پلوون، ی خبر واسط دارم اسمت رو نوشتم واسه بازدید از آسایشگاه جانبازان! باهم میریم و از این جا بود که

بدبختی من آغاز شد
..
سلام

داستان جدید


آسمون آبی:

همه چیز از ی فراخوان شروع شد، داشتم از کلاس برمیگشتم توی برد دیدم اطلاعیه جدید زدن:


" قابل توجه دانشجویان گرامی،به مناسبت میلاد حضرت ابالفضل عباس و بزرگداشت روز جانباز، در تاریخ 27 خرداد ماه بازدیدی از

آسایشگاه جانبازان شیمایی هشت سال فاع مقدس به عمل خواهد آمد، متقاضیان با مراجعه به دفتر نهاد نام نویسی نمایند ساعت

حرکت 15 عصر روز دوشنبه 27 خرداد از جلوی درب اصلی"

پیش خودم گفتم میخوان ببرمون یهمشت مفلوکرو ببینم چی بشه؟ تازه اینا قاطین ی وقت میزننمون!!تو این فکرا بودم که هادی دوستم زد

روی شونم و گفت سلام پلوون، ی خبر واسط دارم اسمت رو نوشتم واسه بازدید از آسایشگاه جانبازان! باهم میریم و از این جا بود که

بدبختی من آغاز شد
..

محسن72: چشمام گرد شد ...نفس نفس می زدم یک لحظه ناخواسته گفتم: "باشه میریم"
نمی دونم چی شد گفتم باشه آخه منو چه این کارا!!؟ ی چیزی ته دلم بود که آرومم می کرد ...
سلام

داستان جدید


آسمون آبی:

همه چیز از ی فراخوان شروع شد، داشتم از کلاس برمیگشتم توی برد دیدم اطلاعیه جدید زدن:


" قابل توجه دانشجویان گرامی،به مناسبت میلاد حضرت ابالفضل عباس و بزرگداشت روز جانباز، در تاریخ 27 خرداد ماه بازدیدی از

آسایشگاه جانبازان شیمایی هشت سال فاع مقدس به عمل خواهد آمد، متقاضیان با مراجعه به دفتر نهاد نام نویسی نمایند ساعت

حرکت 15 عصر روز دوشنبه 27 خرداد از جلوی درب اصلی"

پیش خودم گفتم میخوان ببرمون یهمشت مفلوکرو ببینم چی بشه؟ تازه اینا قاطین ی وقت میزننمون!!تو این فکرا بودم که هادی دوستم زد

روی شونم و گفت سلام پلوون، ی خبر واسط دارم اسمت رو نوشتم واسه بازدید از آسایشگاه جانبازان! باهم میریم و از این جا بود که

بدبختی من آغاز شد
..

محسن72: چشمام گرد شد ...نفس نفس می زدم یک لحظه ناخواسته گفتم: "باشه میریم"
نمی دونم چی شد گفتم باشه آخه منو چه این کارا!!؟ ی چیزی ته دلم بود که آرومم می کرد ...



آسمون آبی:

بالاخره دوشنبه شد، 5 دقیقه به 3 بود که دم درب انشگاه ایستاده بودم، دیدم هادی هم اومد سریع اومد جلو

دست داد و شروع کردیم به خوش و بش، 3 دستگاه اتوبوس اسکانیا آماده شده بود، لعنتی دخترا 2 دستگاه

رو پرکردند از بس بیکارن این دخترا، دین ی مشت خل و چل این همه سر و ست شکوندن نداشت!!!

سوار شیم و حرکت کردیم، آسایشگاه بیرون شهر بود، خداییش خیلی منطقه باصفایی بود.. بالاخره

بعد از 1 ساعت رسیدیم. ی تابلو بزرگ والبته یکمی پوسیده سردرش بود:" آسایشگاه جانبازان شیمیایی اعصاب و روان بقیه الله"

فقط گفتم یا حضرت عباس بی دست، زنده بیام بیرون، مسئول نهاد اومد ی سری توضیحات داد و گفت بریم تو...

آسمون آبی:

همه چیز از ی فراخوان شروع شد، داشتم از کلاس برمیگشتم توی برد دیدم اطلاعیه جدید زدن:


" قابل توجه دانشجویان گرامی،به مناسبت میلاد حضرت ابالفضل عباس و بزرگداشت روز جانباز، در تاریخ 27 خرداد ماه بازدیدی از

آسایشگاه جانبازان شیمایی هشت سال فاع مقدس به عمل خواهد آمد، متقاضیان با مراجعه به دفتر نهاد نام نویسی نمایند ساعت

حرکت 15 عصر روز دوشنبه 27 خرداد از جلوی درب اصلی"

پیش خودم گفتم میخوان ببرمون یهمشت مفلوکرو ببینم چی بشه؟ تازه اینا قاطین ی وقت میزننمون!!تو این فکرا بودم که هادی دوستم زد

روی شونم و گفت سلام پلوون، ی خبر واسط دارم اسمت رو نوشتم واسه بازدید از آسایشگاه جانبازان! باهم میریم و از این جا بود که

بدبختی من آغاز شد
..

محسن72: چشمام گرد شد ...نفس نفس می زدم یک لحظه ناخواسته گفتم: "باشه میریم"
نمی دونم چی شد گفتم باشه آخه منو چه این کارا!!؟ ی چیزی ته دلم بود که آرومم می کرد ...



آسمون آبی:

بالاخره دوشنبه شد، 5 دقیقه به 3 بود که دم درب انشگاه ایستاده بودم، دیدم هادی هم اومد سریع اومد جلو

دست داد و شروع کردیم به خوش و بش، 3 دستگاه اتوبوس اسکانیا آماده شده بود، لعنتی دخترا 2 دستگاه

رو پرکردند از بس بیکارن این دخترا، دین ی مشت خل و چل این همه سر و ست شکوندن نداشت!!!

سوار شیم و حرکت کردیم، آسایشگاه بیرون شهر بود، خداییش خیلی منطقه باصفایی بود.. بالاخره

بعد از 1 ساعت رسیدیم. ی تابلو بزرگ والبته یکمی پوسیده سردرش بود:" آسایشگاه جانبازان شیمیایی اعصاب و روان بقیه الله"

فقط گفتم یا حضرت عباس بی دست، زنده بیام بیرون، مسئول نهاد اومد ی سری توضیحات داد و گفت بریم تو...



بارونی:
و رفتیم داخل...دو بدو ورودم حس فوق العاده بدی داشتم..یه حس مبهمی از ترس و حقارت....از اینکه چرا انقد از روبه رو شدن با این بندگان خدا می ترسم و اینکه...من درگیر حس مبهم و مزخرف خودم بودم که گروه وارد اولین سالن آسایشگاه شده بود...اتاق اول...6 تا تخت داشت..با 6 بیمار...3 تاشون توی تختوشون نبودن..گویا توی باغ داشتن قدم میزدن...بیمار اول داشت ناخن هاشو کوتاه میکرد...با کلی آه و ناله!!پرستار خیلی آهسته برای ما توضیح داد که این فرد به دلیل اثرات شیمیایی ناخن هاش حس دارن..برای کوتاه کردنشون باید اونا رو با آمپول بی حس کنه!!!

یا خدا....شوک شده بودم.....
آسمون آبی:

همه چیز از ی فراخوان شروع شد، داشتم از کلاس برمیگشتم توی برد دیدم اطلاعیه جدید زدن:


" قابل توجه دانشجویان گرامی،به مناسبت میلاد حضرت ابالفضل عباس و بزرگداشت روز جانباز، در تاریخ 27 خرداد ماه بازدیدی از

آسایشگاه جانبازان شیمایی هشت سال فاع مقدس به عمل خواهد آمد، متقاضیان با مراجعه به دفتر نهاد نام نویسی نمایند ساعت

حرکت 15 عصر روز دوشنبه 27 خرداد از جلوی درب اصلی"

پیش خودم گفتم میخوان ببرمون یهمشت مفلوکرو ببینم چی بشه؟ تازه اینا قاطین ی وقت میزننمون!!تو این فکرا بودم که هادی دوستم زد

روی شونم و گفت سلام پلوون، ی خبر واسط دارم اسمت رو نوشتم واسه بازدید از آسایشگاه جانبازان! باهم میریم و از این جا بود که

بدبختی من آغاز شد
..

محسن72: چشمام گرد شد ...نفس نفس می زدم یک لحظه ناخواسته گفتم: "باشه میریم"
نمی دونم چی شد گفتم باشه آخه منو چه این کارا!!؟ ی چیزی ته دلم بود که آرومم می کرد ...



آسمون آبی:

بالاخره دوشنبه شد، 5 دقیقه به 3 بود که دم درب انشگاه ایستاده بودم، دیدم هادی هم اومد سریع اومد جلو

دست داد و شروع کردیم به خوش و بش، 3 دستگاه اتوبوس اسکانیا آماده شده بود، لعنتی دخترا 2 دستگاه

رو پرکردند از بس بیکارن این دخترا، دین ی مشت خل و چل این همه سر و ست شکوندن نداشت!!!

سوار شیم و حرکت کردیم، آسایشگاه بیرون شهر بود، خداییش خیلی منطقه باصفایی بود.. بالاخره

بعد از 1 ساعت رسیدیم. ی تابلو بزرگ والبته یکمی پوسیده سردرش بود:" آسایشگاه جانبازان شیمیایی اعصاب و روان بقیه الله"

فقط گفتم یا حضرت عباس بی دست، زنده بیام بیرون، مسئول نهاد اومد ی سری توضیحات داد و گفت بریم تو...



بارونی:
و رفتیم داخل...دو بدو ورودم حس فوق العاده بدی داشتم..یه حس مبهمی از ترس و حقارت....از اینکه چرا انقد از روبه رو شدن با این بندگان خدا می ترسم و اینکه...من درگیر حس مبهم و مزخرف خودم بودم که گروه وارد اولین سالن آسایشگاه شده بود...اتاق اول...6 تا تخت داشت..با 6 بیمار...3 تاشون توی تختوشون نبودن..گویا توی باغ داشتن قدم میزدن...بیمار اول داشت ناخن هاشو کوتاه میکرد...با کلی آه و ناله!!پرستار خیلی آهسته برای ما توضیح داد که این فرد به دلیل اثرات شیمیایی ناخن هاش حس دارن..برای کوتاه کردنشون باید اونا رو با آمپول بی حس کنه!!!

یا خدا....شوک شده بودم.....


آسمون آبی

یعنی دل و رودم داشت میومد بالا، اما جلو دخترا خیشتن داری کردم ضایع نشم، دم درب ورودی دوتا شاخه گل رز به هرکدوممون

دادن تا بدیم به هرکدوم از جانبازا که خوستیم، گفتم بذار برم ببینم اتاقای دیگه چه وضعیتی

اتاق دومیم شلوغ بود، سومی چهارمی، گفتم اه حالا یبار خواستم تریپ ترحم بردارم که دیدم یکی گفت سلام جوون

برگشتم نگاه کردم دیدم از اتاق آخر یه آقایی بود خیلی جوون بود من فکر کردم از پرستاراست

رفتم دیدم ماشالا خوب جوون، گفتم شمام جانبازی حاجی؟ گفتم نه جانباز نیستم که خل و چلم وخندید، منم گفتم بزنم ب تخته

خوب موندینا، حال میکنید، ساکت شد، فهمیدم حرفم اشتباه بود، گل روبردم جلو وگفتم تقدیم با احترام، ممنونیم بخاطر

ایثارگریتون، گفت ماشالا خوب ازحفظ کردی کلمات رو، ازش خوشم اومد، نشستم کنارش وگفتم من محمد هستم میتونم اسمتون رو

بدونم؟ گفت ساهاک! گفتم از اقلیتها هستید؟ گفت کلیمی هستم پسرم، گفتم چند سالتون؟ گفت 42 سال ، گفتم پس موقع جنگ

حدود 20 سالی داشتید؟گفت 19سال، گفتم جهاد که برای شما نیست، تو دینتون نیومده چرا رفتید؟ گفت..
کریم: گفت دفاع از کشور وظیفه همه است. بعد برام از خاطراتش توی جنگ گفت و از رشادتهای همرزمانش.
کریم: ساهاک بهمون گفت که کار فرهنگی خیلی مهمه، به اقتصاد کشور هم باید کمک کنیم کمک کنیم. خیلی کارهای دیگه هم هست که باید انجام بشه. هر کسی هم باید به نوبه خودش دست به کار بشه ...
آسمون آبی:

همه چیز از ی فراخوان شروع شد، داشتم از کلاس برمیگشتم توی برد دیدم اطلاعیه جدید زدن:


" قابل توجه دانشجویان گرامی،به مناسبت میلاد حضرت ابالفضل عباس و بزرگداشت روز جانباز، در تاریخ 27 خرداد ماه بازدیدی از

آسایشگاه جانبازان شیمایی هشت سال فاع مقدس به عمل خواهد آمد، متقاضیان با مراجعه به دفتر نهاد نام نویسی نمایند ساعت

حرکت 15 عصر روز دوشنبه 27 خرداد از جلوی درب اصلی"

پیش خودم گفتم میخوان ببرمون یهمشت مفلوکرو ببینم چی بشه؟ تازه اینا قاطین ی وقت میزننمون!!تو این فکرا بودم که هادی دوستم زد

روی شونم و گفت سلام پلوون، ی خبر واسط دارم اسمت رو نوشتم واسه بازدید از آسایشگاه جانبازان! باهم میریم و از این جا بود که

بدبختی من آغاز شد
..

محسن72: چشمام گرد شد ...نفس نفس می زدم یک لحظه ناخواسته گفتم: "باشه میریم"
نمی دونم چی شد گفتم باشه آخه منو چه این کارا!!؟ ی چیزی ته دلم بود که آرومم می کرد ...



آسمون آبی:

بالاخره دوشنبه شد، 5 دقیقه به 3 بود که دم درب انشگاه ایستاده بودم، دیدم هادی هم اومد سریع اومد جلو

دست داد و شروع کردیم به خوش و بش، 3 دستگاه اتوبوس اسکانیا آماده شده بود، لعنتی دخترا 2 دستگاه

رو پرکردند از بس بیکارن این دخترا، دین ی مشت خل و چل این همه سر و ست شکوندن نداشت!!!

سوار شیم و حرکت کردیم، آسایشگاه بیرون شهر بود، خداییش خیلی منطقه باصفایی بود.. بالاخره

بعد از 1 ساعت رسیدیم. ی تابلو بزرگ والبته یکمی پوسیده سردرش بود:" آسایشگاه جانبازان شیمیایی اعصاب و روان بقیه الله"

فقط گفتم یا حضرت عباس بی دست، زنده بیام بیرون، مسئول نهاد اومد ی سری توضیحات داد و گفت بریم تو...



بارونی:
و رفتیم داخل...دو بدو ورودم حس فوق العاده بدی داشتم..یه حس مبهمی از ترس و حقارت....از اینکه چرا انقد از روبه رو شدن با این بندگان خدا می ترسم و اینکه...من درگیر حس مبهم و مزخرف خودم بودم که گروه وارد اولین سالن آسایشگاه شده بود...اتاق اول...6 تا تخت داشت..با 6 بیمار...3 تاشون توی تختوشون نبودن..گویا توی باغ داشتن قدم میزدن...بیمار اول داشت ناخن هاشو کوتاه میکرد...با کلی آه و ناله!!پرستار خیلی آهسته برای ما توضیح داد که این فرد به دلیل اثرات شیمیایی ناخن هاش حس دارن..برای کوتاه کردنشون باید اونا رو با آمپول بی حس کنه!!!

یا خدا....شوک شده بودم.....


آسمون آبی

یعنی دل و رودم داشت میومد بالا، اما جلو دخترا خیشتن داری کردم ضایع نشم، دم درب ورودی دوتا شاخه گل رز به هرکدوممون

دادن تا بدیم به هرکدوم از جانبازا که خوستیم، گفتم بذار برم ببینم اتاقای دیگه چه وضعیتی

اتاق دومیم شلوغ بود، سومی چهارمی، گفتم اه حالا یبار خواستم تریپ ترحم بردارم که دیدم یکی گفت سلام جوون

برگشتم نگاه کردم دیدم از اتاق آخر یه آقایی بود خیلی جوون بود من فکر کردم از پرستاراست

رفتم دیدم ماشالا خوب جوون، گفتم شمام جانبازی حاجی؟ گفتم نه جانباز نیستم که خل و چلم وخندید، منم گفتم بزنم ب تخته

خوب موندینا، حال میکنید، ساکت شد، فهمیدم حرفم اشتباه بود، گل روبردم جلو وگفتم تقدیم با احترام، ممنونیم بخاطر

ایثارگریتون، گفت ماشالا خوب ازحفظ کردی کلمات رو، ازش خوشم اومد، نشستم کنارش وگفتم من محمد هستم میتونم اسمتون رو

بدونم؟ گفت ساهاک! گفتم از اقلیتها هستید؟ گفت کلیمی هستم پسرم، گفتم چند سالتون؟ گفت 42 سال ، گفتم پس موقع جنگ

حدود 20 سالی داشتید؟گفت 19سال، گفتم جهاد که برای شما نیست، تو دینتون نیومده چرا رفتید؟ گفت..


کریم: گفت دفاع از کشور وظیفه همه است.

امیرحسین خان: ...آره؛ وظیفه ی همه و همه! حتی اون پیرزنی که تا سر کوچه هم به زور می ره.
تعجب کردم، پرسیدم: چطور؟!
_ ببین پسرم، مگه غیر از اینه که وقتی جنگ می شه همه ی مردم از این جنگ ضرر می کنن؟ خب... پس همه شون باید دست به دست هم بدن و کشورشون رو نجات بدن. اون پیرزن شاید به نظر بیاد هیچ کاری نمی تونه بکنه، اما اینجور نیست. اون پیرزن با فرستادن یه چیز کوچیک، حتی یه پتو، هم می تونه کمک بزرگی کنه. حداقل تمام توانش رو گذاشته و این بزرگترین کمکیه که می تونه بکنه.
تازه از اون بزرگتر، یه پیرزن می تونه خودش بچه ش رو بفرسته، یا اگه بچه نداشته باشه می تونه وقتی با زن همسایه یا هر کس دیگه حرف می زنه جوری حرف بزنه که اون رو ترغیب کنه به جبهه فرستادن بچه ش، یا می تونه برای تقویت روحیه رزمنده ها بره استقبالشون، یا کلی کار دیگه.
گفتم: جالبه... فکر نمی کردم از دست همه کاری بر بیاد.
منتظر بودم ادامه بده که هادی رو دیدم که داشت به صحبت های ما گوش می کرد.
هادی: برای من هم جالب بود، دارم به این فکر می کنم که کاش من هم اون زمان بودم و می تونستم کاری کنم
ساهاک گفت: ناراحت نباش جوون، جنگ تموم شده، اما جنگ هایی الان داریم که از اون موقع هم خطرناک ترن. همین هم کلاسی های شما، یا حتی خود تو و این رفیقت جوری درگیر جنگید که شاید فکرش رو هم نکنید... اینجوری نیگام نکنین، بیاید بشینید اینجا تا براتون توضیح بدم
کریم: ساهاک بهمون گفت که کار فرهنگی خیلی مهمه، به اقتصاد کشور هم باید کمک کنیم کمک کنیم. خیلی کارهای دیگه هم هست که باید انجام بشه. هر کسی هم باید به نوبه خودش دست به کار بشه ...
حرفهای ساهاک منو به فکر فرو برد ... با خودم گفتم: من چه کاری از دستم بر میاد؟
به زودی داستان جدید رو میذارم...

لطفا کسی چیزی شروع نکنه

متشکرم

303
سلام

دوستان داستان جدید با درون مایه ی طنز گذاشته شده...باشد که اندک لبخندی بر لبان خوش نقشتان ببینیم....پس روند رو درست طی کنین لطفا...


متشکرم53

پ.ن:داستان از ذهن گیج و معوج حقیر تراوش کرده!اصولا هیچ ربطی به واقعیت ندارد 1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند....
بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 

کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....
بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 

کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....


بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟!
سلام

بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 

کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....


بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟!

سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...

در پناه خدا..
ياعلي.53
سلام

بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 

کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....


بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟!

سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...

کیمیا: همه مهمان ها گرم صحبت بودند. فضای خانه را بوی جدیدی مخلوطی از انواع عطرها و خواراکی ها پر کرده بود. کامران را بغل کردم. چشمانش گرم خواب بود و مدام سرش را بر روی شانه ام میگذاشت. احساس میکردم سنگینی هوا برایم غیر قابل تحمل شده است. گوشه چشمی هم به کامبیز داشتم که چشمانش از دور مثل دو تا دکمه سیاه هر جا من میرفتم به دنبالم بود. لباس گرمی را روی دوش کامران انداختم و سریع به حیاط رفتم. ترجیح میدادم روی یکی از صندلی های کنار استخر بشینم و کمی هوای تازه استنشاق کنم. کامران دیگر خواب خواب بود..بهتر بود با خودم نمی اوردم. ممکن بود سرما بخورد و آنوقت کی جواب مادرش را میداد. صداهای زیادی از درون خانه می آمد...چند نفر انجا همرمان صحبت میکردند؟ از چه می گفتند؟ قیمت سکه؟ یا دلار؟ متراژ خانه؟ یا آخرین مدل پالتو مجله های اروپایی؟ شایدم از دکوراسیون جدیدشان تعریف میکردند...نمیدانم..هر چه بود از این بحث ها بیزار بودم. در همین افکار غوطه ور بودم که مجددا صدای نتراشیده و نخراشیده کامبیز از پشت سرم به گوش رسید : اینجایی؟ سرما نخوری؟ نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم. سرم را بالا گرفتم تا آسمان را نگاه کنم. ادامه داد: میدونی که از توی شهر ستاره ها زیاد معلوم نیستن ([sup]صداش نزدیک و نزدیکتر میشد...وای خدای من داره میاد پیش من بشینه[/sup])اگه دوست داشته باشی میتونیم یه روز با هم بریم کویر...آسمون اونجا..."....شلپ!!!! وای خدای من!!! چطور زیر پاشو ندید؟؟ با اون قدش تو آب استخر جوری دست و پا میزد که نتونستم جلو خندمو بگیرم... کامران هم بیدار شد زد زیر گریه...
سلام

بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 

کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....


بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟! 

سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...

کیمیا: همه مهمان ها گرم صحبت بودند. فضای خانه را بوی جدیدی مخلوطی از انواع عطرها و خواراکی ها پر کرده بود. کامران را بغل کردم. چشمانش گرم خواب بود و مدام سرش را بر روی شانه ام میگذاشت. احساس میکردم سنگینی هوا برایم غیر قابل تحمل شده است. گوشه چشمی هم به کامبیز داشتم که چشمانش از دور مثل دو تا دکمه سیاه هر جا من میرفتم به دنبالم بود. لباس گرمی را روی دوش کامران انداختم و سریع به حیاط رفتم. ترجیح میدادم روی یکی از صندلی های کنار استخر بشینم و کمی هوای تازه استنشاق کنم. کامران دیگر خواب خواب بود..بهتر بود با خودم نمی اوردم. ممکن بود سرما بخورد و آنوقت کی جواب مادرش را میداد. صداهای زیادی از درون خانه می آمد...چند نفر انجا همرمان صحبت میکردند؟ از چه می گفتند؟ قیمت سکه؟ یا دلار؟ متراژ خانه؟ یا آخرین مدل پالتو مجله های اروپایی؟ شایدم از دکوراسیون جدیدشان تعریف میکردند...نمیدانم..هر چه بود از این بحث ها بیزار بودم. در همین افکار غوطه ور بودم که مجددا صدای نتراشیده و نخراشیده کامبیز از پشت سرم به گوش رسید : اینجایی؟ سرما نخوری؟ نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم. سرم را بالا گرفتم تا آسمان را نگاه کنم. ادامه داد: میدونی که از توی شهر ستاره ها زیاد معلوم نیستن ([sup]صداش نزدیک و نزدیکتر میشد...وای خدای من داره میاد پیش من بشینه[/sup])اگه دوست داشته باشی میتونیم یه روز با هم بریم کویر...آسمون اونجا..."....شلپ!!!! وای خدای من!!! چطور زیر پاشو ندید؟؟ با اون قدش تو آب استخر جوری دست و پا میزد که نتونستم جلو خندمو بگیرم... کامران هم بیدار شد زد زیر گریه... 

کریم: من همیشه فکر می کردم کامبیز کمربند مشکی شنا داره
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45