کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
(1392 مرداد 11، 15:52)alone نوشته است: [ -> ]
(1392 مرداد 8، 21:38)کریم نوشته است: [ -> ]سلام به همه 303

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...

الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:
بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟1276746pa51mbeg8j
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
کریم:
به دهانه غار که رسیدم، فهمیدم مثل سایر بازدید کننده ها باید ورودی بپردازم. اینجا بود که حسابی حالم گرفته شد ... اگر قرار بود برای هر بار ورود به دانشگاه پول بپردازم هزینه اش خیلی زیاد می شد.

الون:
لحظه ای فکر کردم دیدم شـــاید برای ما دانشجوها  تخفیفی یـــا امکاناتی وجود داشته بـاشه تصمیم گرفتم برم داخل و صحبت کنم
سنا:

ناگهان برگه ای روی سردر غار توجهم رو به خودش جلب کرد."ورود با کارت دانشجویی رایگان است" 4chsmu1
(هیجان داستان رو  نابود کردم4fvfcja)
(1392 مرداد 11، 16:14)سنــا نوشته است: [ -> ]
(1392 مرداد 11، 15:52)alone نوشته است: [ -> ]
(1392 مرداد 8، 21:38)کریم نوشته است: [ -> ]سلام به همه 303

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...

الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:
بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟1276746pa51mbeg8j
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
کریم:
به دهانه غار که رسیدم، فهمیدم مثل سایر بازدید کننده ها باید ورودی بپردازم. اینجا بود که حسابی حالم گرفته شد ... اگر قرار بود برای هر بار ورود به دانشگاه پول بپردازم هزینه اش خیلی زیاد می شد.

الون:
لحظه ای فکر کردم دیدم شـــاید برای ما دانشجوها  تخفیفی یـــا امکاناتی وجود داشته بـاشه تصمیم گرفتم برم داخل و صحبت کنم
سنا:

ناگهان برگه ای روی سردر غار توجهم رو به خودش جلب کرد."ورود با کارت دانشجویی رایگان است" 4chsmu1
(هیجان داستان رو  نابود کردم4fvfcja)
الون:
از خوشحالی در پوستم خودم نمیگنجیدم سریع ورودی رو حساب کردم و رفتم اخه هنوز کارت دانشجویی نداشتم وای بـــــــاورم نمیشد چه دانشگــــــــاه زیبا و بزرگی بود 6
سلام به همه 303

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...

الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:
بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟1276746pa51mbeg8j
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
کریم:
به دهانه غار که رسیدم، فهمیدم مثل سایر بازدید کننده ها باید ورودی بپردازم. اینجا بود که حسابی حالم گرفته شد ... اگر قرار بود برای هر بار ورود به دانشگاه پول بپردازم هزینه اش خیلی زیاد می شد.

الون:
لحظه ای فکر کردم دیدم شـــاید برای ما دانشجوها  تخفیفی یـــا امکاناتی وجود داشته بـاشه تصمیم گرفتم برم داخل و صحبت کنم

سنا:
ناگهان برگه ای روی سردر غار توجهم رو به خودش جلب کرد."ورود با کارت دانشجویی رایگان است" 4chsmu1
(هیجان داستان رو  نابود کردم4fvfcja)

الون:
از خوشحالی در پوستم خودم نمیگنجیدم سریع ورودی رو حساب کردم و رفتم اخه هنوز کارت دانشجویی نداشتم وای بـــــــاورم نمیشد چه دانشگــــــــاه زیبا و بزرگی بود 6

کریم:
تو همین فکرها بودم که یه نفر از دور داد زد: "سلام دختر عمو، چه عجب از این ورا ..."
يهو برگشتم ديدم، پسرعمومه كه خواستگارم هم هست، البته من بهش علاقه اي ندارم. خواستم سرخر كج كنم كه ديدم ضايس. گفتم اينجا چيكار ميكنين آقا محسن؟ گفت توو دانشگاه كار ميكنم.، شاخ دراوردم،
گفتم  درس ميدين؟ گفتش كه نه، رييس دانشگاهم، اينجا بود كه يه دل نه صد دل عاشق پسر عموم شدم.
تو دلم گفتم،پس اخلاقیات چی میشه؟ شخصیت؟ایمان؟تا دیروز ازش خوشت نمیومد،حالا چون رئیس دانشگاهه ازش خوشت میاد؟معلومه تو یه زن اصیل نیستی،ثبات فکری نداری،به درد زندگی نمی خوری،خودت رو تغییر بده.

همه ی این فکرا به ذهنم عبور می کرد.در حالی که او داشت راجب شغلش برام توضیح میداد.
سلام به همه 303

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...

الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:
بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟1276746pa51mbeg8j
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
کریم:
به دهانه غار که رسیدم، فهمیدم مثل سایر بازدید کننده ها باید ورودی بپردازم. اینجا بود که حسابی حالم گرفته شد ... اگر قرار بود برای هر بار ورود به دانشگاه پول بپردازم هزینه اش خیلی زیاد می شد.

الون:
لحظه ای فکر کردم دیدم شـــاید برای ما دانشجوها  تخفیفی یـــا امکاناتی وجود داشته بـاشه تصمیم گرفتم برم داخل و صحبت کنم

سنا:
ناگهان برگه ای روی سردر غار توجهم رو به خودش جلب کرد."ورود با کارت دانشجویی رایگان است" 4chsmu1
(هیجان داستان رو  نابود کردم4fvfcja)

الون:
از خوشحالی در پوستم خودم نمیگنجیدم سریع ورودی رو حساب کردم و رفتم اخه هنوز کارت دانشجویی نداشتم وای بـــــــاورم نمیشد چه دانشگــــــــاه زیبا و بزرگی بود 6

کریم:
تو همین فکرها بودم که یه نفر از دور داد زد: "سلام دختر عمو، چه عجب از این ورا ..."


mahdi
   يهو برگشتم ديدم، پسرعمومه كه خواستگارم هم هست، البته من بهش علاقه اي ندارم. خواستم سرخر كج كنم كه ديدم ضايس. گفتم اينجا چيكار ميكنين آقا محسن؟ گفت توو دانشگاه كار ميكنم.، شاخ دراوردم،
   گفتم  درس ميدين؟ گفتش كه نه، رييس دانشگاهم، اينجا بود كه يه دل نه صد دل عاشق پسر عموم شدم.


پشتکار:
تو دلم گفتم،پس اخلاقیات چی میشه؟ شخصیت؟ایمان؟تا دیروز ازش خوشت نمیومد،حالا چون رئیس دانشگاهه ازش خوشت میاد؟معلومه تو یه زن اصیل نیستی،ثبات فکری نداری،به درد زندگی نمی خوری،خودت رو تغییر بده.

همه ی این فکرا به ذهنم عبور می کرد.در حالی که او داشت راجب شغلش برام توضیح میداد.

کریم:
وقتی فکر کردم دیدم پسر خیلی خوبیه  Khansariha (8)
(1392 مرداد 15، 11:29)کریم نوشته است: [ -> ]سلام به همه 303

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...

الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:
بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟1276746pa51mbeg8j
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
کریم:
به دهانه غار که رسیدم، فهمیدم مثل سایر بازدید کننده ها باید ورودی بپردازم. اینجا بود که حسابی حالم گرفته شد ... اگر قرار بود برای هر بار ورود به دانشگاه پول بپردازم هزینه اش خیلی زیاد می شد.

الون:
لحظه ای فکر کردم دیدم شـــاید برای ما دانشجوها  تخفیفی یـــا امکاناتی وجود داشته بـاشه تصمیم گرفتم برم داخل و صحبت کنم

سنا:
ناگهان برگه ای روی سردر غار توجهم رو به خودش جلب کرد."ورود با کارت دانشجویی رایگان است" 4chsmu1
(هیجان داستان رو  نابود کردم4fvfcja)

الون:
از خوشحالی در پوستم خودم نمیگنجیدم سریع ورودی رو حساب کردم و رفتم اخه هنوز کارت دانشجویی نداشتم وای بـــــــاورم نمیشد چه دانشگــــــــاه زیبا و بزرگی بود 6

کریم:
تو همین فکرها بودم که یه نفر از دور داد زد: "سلام دختر عمو، چه عجب از این ورا ..."


mahdi
   يهو برگشتم ديدم، پسرعمومه كه خواستگارم هم هست، البته من بهش علاقه اي ندارم. خواستم سرخر كج كنم كه ديدم ضايس. گفتم اينجا چيكار ميكنين آقا محسن؟ گفت توو دانشگاه كار ميكنم.، شاخ دراوردم،
   گفتم  درس ميدين؟ گفتش كه نه، رييس دانشگاهم، اينجا بود كه يه دل نه صد دل عاشق پسر عموم شدم.


پشتکار:
تو دلم گفتم،پس اخلاقیات چی میشه؟ شخصیت؟ایمان؟تا دیروز ازش خوشت نمیومد،حالا چون رئیس دانشگاهه ازش خوشت میاد؟معلومه تو یه زن اصیل نیستی،ثبات فکری نداری،به درد زندگی نمی خوری،خودت رو تغییر بده.

همه ی این فکرا به ذهنم عبور می کرد.در حالی که او داشت راجب شغلش برام توضیح میداد.

کریم:
وقتی فکر کردم دیدم پسر خیلی خوبیه  Khansariha (8)
الون:
حرفش رو قطع کردم و گفتم من مزاحم وقتتون نمیشم بعدا میبینمتون وخداحـافظی کردم  ...
رفتم به سمت درب دانشگاه، چند قدم بر نداشته بودم كه يه صداي عجيب از دور ميومد،

برگشتم ببينم صداي چيه، ديدم يه اسب سفيد شاخدار از دور داره بهم نزديك ميشه، يكم كه نزديك تر شد، ديدم سوارش پسرعمومه،

از ترس و تعجب سرجام خشكم زده بود، وقتي بهم رسيد، از اسب پياده شد، جلوم زانو زد، حلقرو از توو جيبش دراورد و ازم خواستگاري كرد. منم كه شوك شده بودم،‌از حال رفتم...
خیلی نگرانم شده بود. وقتی که به هوش اومدم نگرانی را در چهره اش دیدم. آری این بار چیزی نگفت. من هم موقعی که بیهوش بودم او را در رویاهایم می دیدم. وقتی که به هوش آمدم با هم به خانه رفتیم ...
کریم:
بهش گفتم: مگه فیلم هندیه که این شکلی خواستگاری می کنی؟ :smiley-yell:
اون هم عذر خواهی کرد و قرار شد از طریق  خانواده برای خواستگاری اقدام کنه. 4fvfcja
محسن آدم عجیبی بود. عقیده داشت که به جای صرف هزینه برای خرید خونه، می تونیم توی غار زندگی کنیم. چارپاها رو هم به ماشین ترجیح میداد.
اينجا بود كه اولين جرقه هاي اختلاف ما زده شد،

2 سال از ازدواج ما ميگذشت، و ما همچنان در غار بوديم، دلم واسه خورشيد تنگ شده بود،

ديگه خسته شده بودم، بهش فشار مياوردم كه از غار بريمو مثه آدم زندگي كنيم. اما اون گوشش بدهكار نبود،

ديگه مجبور شدم تركش كنم، ازش خواستم بچه هامو بهم بده، ارسلان سه ماهش بود و رها 13 سال،

اما قبول نكرد،

آخ ببخشيد من مادرانه زياد نگاه كردم، ما بچه نداشتيم،4fvfcja
hahahahahahahaha
داستانتون خیلی تخیلی شده :21:
هادی: 
جدا شدیم. زندگیم داشت وارد روزمرگی می شد. روزا داشت می گذشت. پسرعموم هم گهگاهی مزاحم میشد که بیا دوباره برگردیم به زندگی ولی هنوز داشتم رو پیشنهادش فکر می کردم که یه هویی از دانشگاه فیک یونیورسیتی امریکا برام دعوتنامه اومد که برم غار شناسی رو اونجا ادامه بدم. موندم سره دو راهی. بچه هامو چه کار کنم؟
22

تو همین فکر و خیالات سیر میکردم که یهو صدای پسر عموم رشته ی افکارم رو پاره کرد

- چرا ماتت زده!!

گفتم: ش..شـ...شما کی رییس دانشگاه شدین که ما خبر نداریم؟؟!1744337bve7cd1t81 

(بارونی کجایی که...Smiley-happy114   )
سلام به همه 303

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...

الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:
بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟1276746pa51mbeg8j
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
کریم:
به دهانه غار که رسیدم، فهمیدم مثل سایر بازدید کننده ها باید ورودی بپردازم. اینجا بود که حسابی حالم گرفته شد ... اگر قرار بود برای هر بار ورود به دانشگاه پول بپردازم هزینه اش خیلی زیاد می شد.

الون:
لحظه ای فکر کردم دیدم شـــاید برای ما دانشجوها  تخفیفی یـــا امکاناتی وجود داشته بـاشه تصمیم گرفتم برم داخل و صحبت کنم

سنا:
ناگهان برگه ای روی سردر غار توجهم رو به خودش جلب کرد."ورود با کارت دانشجویی رایگان است" 4chsmu1
(هیجان داستان رو  نابود کردم4fvfcja)

الون:
از خوشحالی در پوستم خودم نمیگنجیدم سریع ورودی رو حساب کردم و رفتم اخه هنوز کارت دانشجویی نداشتم وای بـــــــاورم نمیشد چه دانشگــــــــاه زیبا و بزرگی بود 6

کریم:
تو همین فکرها بودم که یه نفر از دور داد زد: "سلام دختر عمو، چه عجب از این ورا ..."


mahdi
   يهو برگشتم ديدم، پسرعمومه كه خواستگارم هم هست، البته من بهش علاقه اي ندارم. خواستم سرخر كج كنم كه ديدم ضايس. گفتم اينجا چيكار ميكنين آقا محسن؟ گفت توو دانشگاه كار ميكنم.، شاخ دراوردم،
   گفتم  درس ميدين؟ گفتش كه نه، رييس دانشگاهم، اينجا بود كه يه دل نه صد دل عاشق پسر عموم شدم.


پشتکار:
تو دلم گفتم،پس اخلاقیات چی میشه؟ شخصیت؟ایمان؟تا دیروز ازش خوشت نمیومد،حالا چون رئیس دانشگاهه ازش خوشت میاد؟معلومه تو یه زن اصیل نیستی،ثبات فکری نداری،به درد زندگی نمی خوری،خودت رو تغییر بده.

همه ی این فکرا به ذهنم عبور می کرد.در حالی که او داشت راجب شغلش برام توضیح میداد.

کریم:
وقتی فکر کردم دیدم پسر خیلی خوبیه  Khansariha (8)

الون:
حرفش رو قطع کردم و گفتم من مزاحم وقتتون نمیشم بعدا میبینمتون وخداحـافظی کردم  ...

mahdi :
رفتم به سمت درب دانشگاه، چند قدم بر نداشته بودم كه يه صداي عجيب از دور ميومد،

برگشتم ببينم صداي چيه، ديدم يه اسب سفيد شاخدار از دور داره بهم نزديك ميشه، يكم كه نزديك تر شد، ديدم سوارش پسرعمومه،

از ترس و تعجب سرجام خشكم زده بود، وقتي بهم رسيد، از اسب پياده شد، جلوم زانو زد، حلقرو از توو جيبش دراورد و ازم خواستگاري كرد. منم كه شوك شده بودم،‌از حال رفتم...

diamond111
خیلی نگرانم شده بود. وقتی که به هوش اومدم نگرانی را در چهره اش دیدم. آری این بار چیزی نگفت. من هم موقعی که بیهوش بودم او را در رویاهایم می دیدم. وقتی که به هوش آمدم با هم به خانه رفتیم ...

کریم:
بهش گفتم: مگه فیلم هندیه که این شکلی خواستگاری می کنی؟ :smiley-yell:
اون هم عذر خواهی کرد و قرار شد از طریق  خانواده برای خواستگاری اقدام کنه. 4fvfcja
محسن آدم عجیبی بود. عقیده داشت که به جای صرف هزینه برای خرید خونه، می تونیم توی غار زندگی کنیم. چارپاها رو هم به ماشین ترجیح میداد.

mahdi
اينجا بود كه اولين جرقه هاي اختلاف ما زده شد،

2 سال از ازدواج ما ميگذشت، و ما همچنان در غار بوديم، دلم واسه خورشيد تنگ شده بود،

ديگه خسته شده بودم، بهش فشار مياوردم كه از غار بريمو مثه آدم زندگي كنيم. اما اون گوشش بدهكار نبود،

ديگه مجبور شدم تركش كنم، ازش خواستم بچه هامو بهم بده، ارسلان سه ماهش بود و رها 13 سال،

اما قبول نكرد،

هادی: 
جدا شدیم. زندگیم داشت وارد روزمرگی می شد. روزا داشت می گذشت. پسرعموم هم گهگاهی مزاحم میشد که بیا دوباره برگردیم به زندگی ولی هنوز داشتم رو پیشنهادش فکر می کردم که یه هویی از دانشگاه فیک یونیورسیتی امریکا برام دعوتنامه اومد که برم غار شناسی رو اونجا ادامه بدم. موندم سره دو راهی. بچه هامو چه کار کنم؟

سنــا
تو همین فکر و خیالات سیر میکردم که یهو صدای پسر عموم رشته ی افکارم رو پاره کرد

- چرا ماتت زده!!
گفتم: ش..شـ...شما کی رییس دانشگاه شدین که ما خبر نداریم؟؟!1744337bve7cd1t81

کریم:
اینجا بود که فهمیدم محسن در این مدت تمام تلاشش رو به کار بسته تا رئیس دانشگاه فیک یونیورسیتی امریکا بشه. دعوتنامه رو هم خودش برام فرستاده بود. پشتکار محسن ستودنی بود.
کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...

الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:
بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟[تصویر:  l.gif]
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
کریم:
به دهانه غار که رسیدم، فهمیدم مثل سایر بازدید کننده ها باید ورودی بپردازم. اینجا بود که حسابی حالم گرفته شد ... اگر قرار بود برای هر بار ورود به دانشگاه پول بپردازم هزینه اش خیلی زیاد می شد.

الون:
لحظه ای فکر کردم دیدم شـــاید برای ما دانشجوها  تخفیفی یـــا امکاناتی وجود داشته بـاشه تصمیم گرفتم برم داخل و صحبت کنم

سنا:
ناگهان برگه ای روی سردر غار توجهم رو به خودش جلب کرد."ورود با کارت دانشجویی رایگان است" [تصویر:  4.gif]
(هیجان داستان رو  نابود کردم[تصویر:  e.gif])

الون:
از خوشحالی در پوستم خودم نمیگنجیدم سریع ورودی رو حساب کردم و رفتم اخه هنوز کارت دانشجویی نداشتم وای بـــــــاورم نمیشد چه دانشگــــــــاه زیبا و بزرگی بود [تصویر:  shad.gif]

کریم:
تو همین فکرها بودم که یه نفر از دور داد زد: "سلام دختر عمو، چه عجب از این ورا ..."


mahdi
   يهو برگشتم ديدم، پسرعمومه كه خواستگارم هم هست، البته من بهش علاقه اي ندارم. خواستم سرخر كج كنم كه ديدم ضايس. گفتم اينجا چيكار ميكنين آقا محسن؟ گفت توو دانشگاه كار ميكنم.، شاخ دراوردم،
   گفتم  درس ميدين؟ گفتش كه نه، رييس دانشگاهم، اينجا بود كه يه دل نه صد دل عاشق پسر عموم شدم.


پشتکار:
تو دلم گفتم،پس اخلاقیات چی میشه؟ شخصیت؟ایمان؟تا دیروز ازش خوشت نمیومد،حالا چون رئیس دانشگاهه ازش خوشت میاد؟معلومه تو یه زن اصیل نیستی،ثبات فکری نداری،به درد زندگی نمی خوری،خودت رو تغییر بده.

همه ی این فکرا به ذهنم عبور می کرد.در حالی که او داشت راجب شغلش برام توضیح میداد.

کریم:
وقتی فکر کردم دیدم پسر خیلی خوبیه  [تصویر:  3.gif]

الون:
حرفش رو قطع کردم و گفتم من مزاحم وقتتون نمیشم بعدا میبینمتون وخداحـافظی کردم  ...

mahdi :
رفتم به سمت درب دانشگاه، چند قدم بر نداشته بودم كه يه صداي عجيب از دور ميومد،

برگشتم ببينم صداي چيه، ديدم يه اسب سفيد شاخدار از دور داره بهم نزديك ميشه، يكم كه نزديك تر شد، ديدم سوارش پسرعمومه،

از ترس و تعجب سرجام خشكم زده بود، وقتي بهم رسيد، از اسب پياده شد، جلوم زانو زد، حلقرو از توو جيبش دراورد و ازم خواستگاري كرد. منم كه شوك شده بودم،‌از حال رفتم...

diamond111
خیلی نگرانم شده بود. وقتی که به هوش اومدم نگرانی را در چهره اش دیدم. آری این بار چیزی نگفت. من هم موقعی که بیهوش بودم او را در رویاهایم می دیدم. وقتی که به هوش آمدم با هم به خانه رفتیم ...

کریم:
بهش گفتم: مگه فیلم هندیه که این شکلی خواستگاری می کنی؟ [تصویر:  a.gif]
اون هم عذر خواهی کرد و قرار شد از طریق  خانواده برای خواستگاری اقدام کنه. [تصویر:  e.gif]
محسن آدم عجیبی بود. عقیده داشت که به جای صرف هزینه برای خرید خونه، می تونیم توی غار زندگی کنیم. چارپاها رو هم به ماشین ترجیح میداد.

mahdi
اينجا بود كه اولين جرقه هاي اختلاف ما زده شد،

2 سال از ازدواج ما ميگذشت، و ما همچنان در غار بوديم، دلم واسه خورشيد تنگ شده بود،

ديگه خسته شده بودم، بهش فشار مياوردم كه از غار بريمو مثه آدم زندگي كنيم. اما اون گوشش بدهكار نبود،

ديگه مجبور شدم تركش كنم، ازش خواستم بچه هامو بهم بده، ارسلان سه ماهش بود و رها 13 سال،


اما قبول نكرد،

هادی: 
جدا شدیم. زندگیم داشت وارد روزمرگی می شد. روزا داشت می گذشت. پسرعموم هم گهگاهی مزاحم میشد که بیا دوباره برگردیم به زندگی ولی هنوز داشتم رو پیشنهادش فکر می کردم که یه هویی از دانشگاه فیک یونیورسیتی امریکا برام دعوتنامه اومد که برم غار شناسی رو اونجا ادامه بدم. موندم سره دو راهی. بچه هامو چه کار کنم؟

سنــا
تو همین فکر و خیالات سیر میکردم که یهو صدای پسر عموم رشته ی افکارم رو پاره کرد

- چرا ماتت زده!!
گفتم: ش..شـ...شما کی رییس دانشگاه شدین که ما خبر نداریم؟؟![تصویر:  b.gif]

کریم:
اینجا بود که فهمیدم محسن در این مدت تمام تلاشش رو به کار بسته تا رئیس دانشگاه فیک یونیورسیتی امریکا بشه. دعوتنامه رو هم خودش برام فرستاده بود. پشتکار محسن ستودنی بود.

در راه مانده:

اون واقعا پشتکارش فوق العاده بود اما لا ینفع.آخه ما کلی دانشگاه داریم تو مملکتمون یکیش همین دانشگاه تهران خودمون حیف نیست آدم بره رئیس دانشگاه بشه اونم توی بلاد کفر.منم همیشه از این آدمایی که عقده خارج و دانشگاه خارجی دارن بدم میومد.بخاطر همین یه لحظه عصبانی شدم و بهش گفتم:

کریم:
بهش گفتم: چرا نرفتی رئیس دانشگاه تهران بشی؟!! :smiley-yell:
محسن گفت: آخه دانشگاه تهران خودش رئیس داشت ... توی دنیا فقط همین فیک یونیورسیتی آمریکا بدون رئیس مونده بود که من مشکل کمبود رئیسشون رو حل کردم Smiley-face-thumb
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45