عاشق:
به سختی چشم هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم. شش و نیم صبح بود. بیدار شدن این وقت صبح، برای خودم هم عجیب بود، اما استرس کار خودش را کرده بود. آنروز روز بزرگی برای من بود و باید از هر جهتی آماده می بودم ....
سالک:
این استرس بیدلیل نبود . بعد از گذشت هفته ها بالاخره به خودم قبولاندم که عاشق شدم . باور نمیکردم اما شده بود
برایم سخت و در عین حال شیرین بود .. ولی ای کاش زودتر تکلیف خودم را روشن میکردم چون چیزی به انتهای این ترم نمانده بود و اگر کاری نمیکردم دیگر حتی یواشکی هم نمیتوانستم ببینمش .....
آدم برفی:
پس از صرف صبحانه ساعت 7:30خانه را ترک کردم وبه سمت دانشگاه راهی شدم در مسیر تمام فکرم را متمرکز کردم شاید راه حلی پیدا کنم تا اینکه اتوبوس جلوی درب ورودی دانشگاه ایستاد ،چشمم به استاد همتی افتاد،استاد همتی را بیشتر دانشجویان میشناختند استاد شوه طبعی بود که با دانشجویان رفتار دوستانه وصمیمی داشت
در ذهنم جرقه ای زد ،سریع از اتوبوس پیاده شدم و دویدم که به استاد برسم....
فکر میکردم بتوانم با استاد مشورت کنم ولی نشد همین که به استاد رسیدم وسلام کردم نگهبان دانشکده سروکله اش پیدا شد واستاد را به حرف گرفت
برگشتم و در الاچیق داخل محوطه نشستم،یک ساعتی به شروع امتحان مانده بود ومن شب قبل تصمیم گرفته بودم هرطور شده حرفایم را به گوشش برسانم
ولی مدام این فکر که نکند ابراز علاقه ام را پتکی کند و بر سرم بکوبد از تصمیمم منصرفم میکرد...
عاشق:
در زمان امتحان همه اش حواسم به او و رفتار هایش بود. سوال ها را یکی در میان حل می کردم.
با خودم درگیر بودم. اصلا نمی توانستم تمرکز کنم. با خودم فکر می کردم که احتمالا این درس را می افتادم.
برایم خیلی مهم بود. دانشگاه آزاد درس خواندن یعنی اگر درس را بیافتی پولت را از دست داده ای ...
هر چه تلاش کردم، نشد و زمان امتحان تمام شد. شاید این آخرین بار بود که می دیدمش ...
عزمم را جزم کردم ...
مهر آسا:
عزمم را جزم کردم....امتحان را که از دست داده بودم....اما نمیتوانستم به خاطر سکوتی که گریبانگیرم شده بود او را هم از دست دهم..
تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم و هرآنچه را که در دل دارم به خودش بگویم...در طول مسیری که دنبال نشانی از او بودم تا پیدایش کنم...در ذهن کلماتی را که می خواستم به او بگویم را کنار هم قرار می دادم تا حرف نسنجیده ای از دهانم خارج نشود..همزمان هم چشمانم دنبال ردی از او بود..بالاخره روی نیمکتی که زیر درخت بید مجنون بود کنار دوستانش دیدم...دختریکه دل از من برده بود داشت با هیجان موضوعی را برای دوستانش تعریف میکرد..قدم هایم سست شد..اما من عزمم را جزم کرده بودم که امروز کار را تمام کنم..دستانم را مشت کردم تا لرزش آن ها پیش از حرف هایم آبرویم را نبرد...نزدیکشان که رفتم متوجه من شدند...هر سه مبهوت من بودند ....حق هم داشتند...پسر سربه زیری که چندین ترم هست هیچوقت با دخترها هم کلام نشده حالا نزد آن ها آمده...آن هم برای اعتراف عشق....خدایا من نمیتوانستم...
_آقای آزاد؟؟؟؟
صدای او بود که من را به خود آورد ....
_سلام خانم....
_سلام..بفرمایید مشکلی پیش اومده؟
_بله...یعنی..خیر...من فقط....من فقط ...اگر که امکانش هست جزوه ی درسی مربوط به امتحان هفته ی بعد رو ازتون میخواستم...
_من نیاوردمش...
_خب پس از دوستان میگیرم..ببخشید مزاحم شدم...
بدون نگاه دیگری با سرعت از آن جا دور شدم....من نتوانستم...
آدم برفی:
قدم هایم رابلند برمیداشتم که زودتر از انجا دور شوم
با دستی که روی شانه ام قرار گرفت به خودم امدم :
مهران:کجایی پسر سر میبری؟نفسم برید ...چرا این همه صدا میکنم سرتو حتی نمیچرخونی ببینی کیه؟!
سلام خوبی؟کی صدا کردی بابا ؟!متوجه نشدم
مهران:بله دیگه هوش حواستو برده دیگه..
کی؟چی؟چی میگی؟
مهران:چند وقته حواسم بهت هست ....امروزم دیدم رفتی سراغش ای کلک،حالا بله رو گرفتی یا نه؟!
متوجه نمیشم چی میگی مهران ،واضح تر بگو منم بفهمم
مهران:که متوجه نمیشی!؟بیا بریم تا تو راه برات بگم
تو دلم همش به خودم بد وبیراه میگفتم که چرا با مهران که بهترین دوستمه نمیتونم صحبت کنم ،شاید بخاطر خجالت بود ولی هرپی که بود کلافه بودم از دست خودم
به پیشنهاد مهران رفتیم پارکی که نزدیک دانشگاه بود
مهران:خب علی آقا بگو ،تعریف کن برامون
چی روو؟
مهران:خب ظاهرا تو نمیخای حرفی بزنی پس بزار من ی پی بهت بگم
بفرما؟
مهران:من فکر میکنم تو عاشق نسرین شدی
مگه دختر خالته؟!نسرییین نه خانم حمیدی
مهران:خب بابا حالا خوبه تا دو دقیقه پیش خودشو زده بود کوچه علی چپ.
حرفتو بزن
مهران:ببین علی نمیدونم گفتن این موضوع به تو درسته یا نه ولی من دوستمی باید بهت بگم، ترم پیش خیلی اتفاقی فهمیدم که خانم حمیدی ی مشکلی داره
دستام یخ کرده بود ،تپش قلبم که تندتر شده بود نگذاشت خودم را کنترل کنم
سریع پرسیدم،
چه مشکلی مهران؟زودباش بگو جون به لب شدم
مهران:صبرکن میگم،خانم حمیدی...
عاشق:
- مهران: خانم حمیدی بیماری سختی داره. یعنی چطور بگم ... ایدز داره.
چون تو همیشه سرت توی کار خودت بوده، از این ها خبر نداری. و گرنه همه ی بچه ها این رو می دونن.
انگاری تشت آب سرد روی سرم خالی کرده بودن ...
پ ن:
قرار اینه که هر کس چند خط بیشتر ادامه نده.