کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم در تصورات زیبایم غرق بودم که همسرم از در اتاق وارد شد و بچه کوچولویمان که در حال گریه بود به بغلم داد و گفت:" خیلی گریه میکنه نمیدونم چه کارش کنم"....دختر عزیزم را بغلش کردم و گفتم بابایی اروم باش اون هم شروع به بازی با سیبلام کرد و لبخند شیرینی زد احساس خیلی خوبی بهم دست داد.....



انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم در تصورات زیبایم غرق بودم که همسرم از در اتاق وارد شد و بچه کوچولویمان که در حال گریه بود به بغلم داد و گفت:" خیلی گریه میکنه نمیدونم چه کارش کنم"....دختر عزیزم را بغلش کردم و گفتم بابایی اروم باش اون هم شروع به بازی با سیبلام کرد و لبخند شیرینی زد احساس خیلی خوبی بهم دست داد... حس کردم به اچیزی که می خواستم رسیدم. چشم هایم رو یک لحظه بستم
و یک نفس عمیق کشیدم ولی زود باز کردم و دیدم که بچه بوهای عجیب و غریبی می دهد...
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم در تصورات زیبایم غرق بودم که همسرم از در اتاق وارد شد و بچه کوچولویمان که در حال گریه بود به بغلم داد و گفت:" خیلی گریه میکنه نمیدونم چه کارش کنم"....دختر عزیزم را بغلش کردم و گفتم بابایی اروم باش اون هم شروع به بازی با سیبلام کرد و لبخند شیرینی زد احساس خیلی خوبی بهم دست داد... حس کردم به اچیزی که می خواستم رسیدم. چشم هایم رو یک لحظه بستم
و یک نفس عمیق کشیدم ولی زود باز کردم و دیدم که بچه بوهای عجیب و غریبی می دهد...سریع خانمم رو صدا زدم:"بهار زودی بیا این بچه رو بگیر فکر کنم خرابکاری کرده!!" و یه لحظه پیش خودم احساس کردم که دلم برای زنم سوخت "آخه اون چه گناهی داره که تمام کارهای سخت و چندش آور رو باید انجام بده؟".........
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم در تصورات زیبایم غرق بودم که همسرم از در اتاق وارد شد و بچه کوچولویمان که در حال گریه بود به بغلم داد و گفت:" خیلی گریه میکنه نمیدونم چه کارش کنم"....دختر عزیزم را بغلش کردم و گفتم بابایی اروم باش اون هم شروع به بازی با سیبلام کرد و لبخند شیرینی زد احساس خیلی خوبی بهم دست داد... حس کردم به اچیزی که می خواستم رسیدم. چشم هایم رو یک لحظه بستم
و یک نفس عمیق کشیدم ولی زود باز کردم و دیدم که بچه بوهای عجیب و غریبی می دهد...سریع خانمم رو صدا زدم:"بهار زودی بیا این بچه رو بگیر فکر کنم خرابکاری کرده!!" و یه لحظه پیش خودم احساس کردم که دلم برای زنم سوخت "آخه اون چه گناهی داره که تمام کارهای سخت و چندش آور رو باید انجام بده؟". ولی به هر حال ما تقسیم کار کرده بودیم. کارهای بیرون از خونه با من بود و کارای داخل خونه با همسرم.
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم در تصورات زیبایم غرق بودم که همسرم از در اتاق وارد شد و بچه کوچولویمان که در حال گریه بود به بغلم داد و گفت:" خیلی گریه میکنه نمیدونم چه کارش کنم"....دختر عزیزم را بغلش کردم و گفتم بابایی اروم باش اون هم شروع به بازی با سیبلام کرد و لبخند شیرینی زد احساس خیلی خوبی بهم دست داد... حس کردم به اچیزی که می خواستم رسیدم. چشم هایم رو یک لحظه بستم
و یک نفس عمیق کشیدم ولی زود باز کردم و دیدم که بچه بوهای عجیب و غریبی می دهد...سریع خانمم رو صدا زدم:"بهار زودی بیا این بچه رو بگیر فکر کنم خرابکاری کرده!!" و یه لحظه پیش خودم احساس کردم که دلم برای زنم سوخت "آخه اون چه گناهی داره که تمام کارهای سخت و چندش آور رو باید انجام بده؟". ولی به هر حال ما تقسیم کار کرده بودیم. کارهای بیرون از خونه با من بود و کارهای داخل خونه با همسرم، و این کمی خیالم را راحت کرد. اما با خودم گفتم الان که وقت آزاد دارم یک کمکی هم به عیال کرده باشم! برای همین هم رفتم و وسایل بچه را با یک بسته مای بیبی از داخل کمدش برداشتم و عملیات رو شروع کردم کار داشت خوب پیش می رفت که
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم در تصورات زیبایم غرق بودم که همسرم از در اتاق وارد شد و بچه کوچولویمان که در حال گریه بود به بغلم داد و گفت:" خیلی گریه میکنه نمیدونم چه کارش کنم"....دختر عزیزم را بغلش کردم و گفتم بابایی اروم باش اون هم شروع به بازی با سیبلام کرد و لبخند شیرینی زد احساس خیلی خوبی بهم دست داد... حس کردم به اچیزی که می خواستم رسیدم. چشم هایم رو یک لحظه بستم
و یک نفس عمیق کشیدم ولی زود باز کردم و دیدم که بچه بوهای عجیب و غریبی می دهد...سریع خانمم رو صدا زدم:"بهار زودی بیا این بچه رو بگیر فکر کنم خرابکاری کرده!!" و یه لحظه پیش خودم احساس کردم که دلم برای زنم سوخت "آخه اون چه گناهی داره که تمام کارهای سخت و چندش آور رو باید انجام بده؟". ولی به هر حال ما تقسیم کار کرده بودیم. کارهای بیرون از خونه با من بود و کارهای داخل خونه با همسرم، و این کمی خیالم را راحت کرد. اما با خودم گفتم الان که وقت آزاد دارم یک کمکی هم به عیال کرده باشم! برای همین هم رفتم و وسایل بچه را با یک بسته مای بیبی از داخل کمدش برداشتم و عملیات رو شروع کردم کار داشت خوب پیش می رفت که یادم اومد به خودم قول داده بودم" دیگه ازین لفظه مسخره حتی توی ذهنم برای همسرم استفاده نکنم"عیال" آخه اینم شد حرف!!؟ چه معنی مضحک و احمقانه ای می داد"سربار" و از خودم خجالت کشیدم!!بهار سروره منه نه سر بار!!همسره منه!!دیگه این لفظ رو برای همیشه از لغت نامه ام خط می زنم"....
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم در تصورات زیبایم غرق بودم که همسرم از در اتاق وارد شد و بچه کوچولویمان که در حال گریه بود به بغلم داد و گفت:" خیلی گریه میکنه نمیدونم چه کارش کنم"....دختر عزیزم را بغلش کردم و گفتم بابایی اروم باش اون هم شروع به بازی با سیبلام کرد و لبخند شیرینی زد احساس خیلی خوبی بهم دست داد... حس کردم به اچیزی که می خواستم رسیدم. چشم هایم رو یک لحظه بستم
و یک نفس عمیق کشیدم ولی زود باز کردم و دیدم که بچه بوهای عجیب و غریبی می دهد...سریع خانمم رو صدا زدم:"بهار زودی بیا این بچه رو بگیر فکر کنم خرابکاری کرده!!" و یه لحظه پیش خودم احساس کردم که دلم برای زنم سوخت "آخه اون چه گناهی داره که تمام کارهای سخت و چندش آور رو باید انجام بده؟". ولی به هر حال ما تقسیم کار کرده بودیم. کارهای بیرون از خونه با من بود و کارهای داخل خونه با همسرم، و این کمی خیالم را راحت کرد. اما با خودم گفتم الان که وقت آزاد دارم یک کمکی هم به عیال کرده باشم! برای همین هم رفتم و وسایل بچه را با یک بسته مای بیبی از داخل کمدش برداشتم و عملیات رو شروع کردم کار داشت خوب پیش می رفت که یادم اومد به خودم قول داده بودم" دیگه ازین لفظه مسخره حتی توی ذهنم برای همسرم استفاده نکنم"عیال" آخه اینم شد حرف!!؟ چه معنی مضحک و احمقانه ای می داد"سربار" و از خودم خجالت کشیدم!!بهار سروره منه نه سر بار!!همسره منه!!دیگه این لفظ رو برای همیشه از لغت نامه ام خط می زنم به همسرم در تمیز کردن بچه کمک کردم و بعد از خوابیدن رها (دخترم) ازش خواستم مدتی کنارم بشیند تا خواب دیشب رو براش تعریف کنم


انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم در تصورات زیبایم غرق بودم که همسرم از در اتاق وارد شد و بچه کوچولویمان که در حال گریه بود به بغلم داد و گفت:" خیلی گریه میکنه نمیدونم چه کارش کنم"....دختر عزیزم را بغلش کردم و گفتم بابایی اروم باش اون هم شروع به بازی با سیبلام کرد و لبخند شیرینی زد احساس خیلی خوبی بهم دست داد... حس کردم به اچیزی که می خواستم رسیدم. چشم هایم رو یک لحظه بستم
و یک نفس عمیق کشیدم ولی زود باز کردم و دیدم که بچه بوهای عجیب و غریبی می دهد...سریع خانمم رو صدا زدم:"بهار زودی بیا این بچه رو بگیر فکر کنم خرابکاری کرده!!" و یه لحظه پیش خودم احساس کردم که دلم برای زنم سوخت "آخه اون چه گناهی داره که تمام کارهای سخت و چندش آور رو باید انجام بده؟". ولی به هر حال ما تقسیم کار کرده بودیم. کارهای بیرون از خونه با من بود و کارهای داخل خونه با همسرم، و این کمی خیالم را راحت کرد. اما با خودم گفتم الان که وقت آزاد دارم یک کمکی هم به عیال کرده باشم! برای همین هم رفتم و وسایل بچه را با یک بسته مای بیبی از داخل کمدش برداشتم و عملیات رو شروع کردم کار داشت خوب پیش می رفت که یادم اومد به خودم قول داده بودم" دیگه ازین لفظه مسخره حتی توی ذهنم برای همسرم استفاده نکنم"عیال" آخه اینم شد حرف!!؟ چه معنی مضحک و احمقانه ای می داد"سربار" و از خودم خجالت کشیدم!!بهار سروره منه نه سر بار!!همسره منه!!دیگه این لفظ رو برای همیشه از لغت نامه ام خط می زنم به همسرم در تمیز کردن بچه کمک کردم و بعد از خوابیدن رها (دخترم) ازش خواستم مدتی کنارم بشیند تا خواب دیشب رو براش تعریف کنم .

شروع کردم و گفتم خوابی دیدم بس ژگرف که که هواپیمای بمب افکنی بس بزرگ و پهن پیکر در آسمان بی کران کانون می چرخید . نامش را همی بی 52 نهاده بودند.
و این شد که از فردای آن خواب دستور به قتل تمام هواپیماهای تازه متولد شده دادم(اقتباس از داستان حضرت موسی و فرعون)
بالاخره این هواپیمای بی 52 رو خفتش کردن و نشوندنش زمین که چرا بیخیال این کانون نمی شی . با نگاهی به افق گفت......
5353ببخشید داستانتو خراب کردم ولی خوب سلام53



ادامه دهنده نداریم چرا :
جدید رو شروع کنیم .
با اجازه پایه محکمای عشق ادبیات بیان دیگه.

بسم الله الرحمن الرحیم.
من کارمند شرکت پست هستم. از شغلم راضیم ، راستش اینکه آدما رو ببینی تو حالتهای مختلف خیلی جذابه برای من ، خیلی از همکارهام از اینکه این شغل رو دارند ناراحتند ولی من خوشحالم که یکی از قدیمی ترین شغلهای بشری رو دارم . به تازگی بهمون ماشین دادن برای حمل نامه و به شرط اینکه به غیر از خرج بنزین و روغن باقی خرجا با خودمون باشه . یادش بخیر سال اول که اومدم تو این شرکت هنوز دوچرخه وجود داشت .
بگذریم ، یه روز بین نامه هایی که باید می بردم نامه ای رو دیدم که از رنگ و روش معلوم بود که خیلی وقته لای نامه های شرکت خوابیده و تازه متوجهش شده بودن . خلاصه نامه رو بردم به آدرس .
در که باز شد :
شروع خوبی بود b52 جان ، ولی لطفا شکسته ننویس
ممنون
خوب ادامه بدید دیگه
جوانی حدودا 30 ساله را دیدم ، پسری خوشتیپ و قیافه اما با حالتی خسته از زندگی ...
باید در ادامه داستان نوشته شده بنویسید . اینجوری ( باید یه خط باشه)
بسم الله الرحمن الرحیم.
من کارمند شرکت پست هستم. از شغلم راضیم ، راستش اینکه آدما رو ببینی تو حالتهای مختلف خیلی جذابه برای من ، خیلی از همکارهام از اینکه این شغل رو دارند ناراحتند ولی من خوشحالم که یکی از قدیمی ترین شغلهای بشری رو دارم . به تازگی بهمون ماشین دادن برای حمل نامه و به شرط اینکه به غیر از خرج بنزین و روغن باقی خرجا با خودمون باشه . یادش بخیر سال اول که اومدم تو این شرکت هنوز دوچرخه وجود داشت .
بگذریم ، یه روز بین نامه هایی که باید می بردم نامه ای رو دیدم که از رنگ و روش معلوم بود که خیلی وقته لای نامه های شرکت خوابیده و تازه متوجهش شده بودن . خلاصه نامه رو بردم به آدرس .
در که باز شد جوانی حدودا 30 ساله را دیدم ، پسری خوشتیپ و قیافه اما با حالتی خسته از زندگی ، همیشه بخودم می گم چی میشه آدما اینقدر زود خسته می شن ، بگذریم ، وقتی نامه رو بهش دادم قبل از این که برم نامه رو باز کرد و با حالتی متعجب به من گفت :
شرمنده ب 52 من با موبایل میام و نمیتونم در ادامه اش بنویسم ، برای همین از دوستان تقاضا کردم نوشته های من را اضافه کنند303
یه دونه اونم واسه نمونه باشی خودم می کشم جورتو
بسم الله الرحمن الرحیم.
من کارمند شرکت پست هستم. از شغلم راضیم ، راستش اینکه آدما رو ببینی تو حالتهای مختلف خیلی جذابه برای من ، خیلی از همکارهام از اینکه این شغل رو دارند ناراحتند ولی من خوشحالم که یکی از قدیمی ترین شغلهای بشری رو دارم . به تازگی بهمون ماشین دادن برای حمل نامه و به شرط اینکه به غیر از خرج بنزین و روغن باقی خرجا با خودمون باشه . یادش بخیر سال اول که اومدم تو این شرکت هنوز دوچرخه وجود داشت .
بگذریم ، یه روز بین نامه هایی که باید می بردم نامه ای رو دیدم که از رنگ و روش معلوم بود که خیلی وقته لای نامه های شرکت خوابیده و تازه متوجهش شده بودن . خلاصه نامه رو بردم به آدرس .
در که باز شد جوانی حدودا 30 ساله را دیدم ، پسری خوشتیپ و قیافه اما با حالتی خسته از زندگی ، همیشه بخودم می گم چی میشه آدما اینقدر زود خسته می شن ، بگذریم ، وقتی نامه رو بهش دادم قبل از این که برم نامه رو باز کرد و با حالتی متعجب به من گفت :
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45