کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سلام

بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 

کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....


بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟! 

سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...

کیمیا: همه مهمان ها گرم صحبت بودند. فضای خانه را بوی جدیدی مخلوطی از انواع عطرها و خواراکی ها پر کرده بود. کامران را بغل کردم. چشمانش گرم خواب بود و مدام سرش را بر روی شانه ام میگذاشت. احساس میکردم سنگینی هوا برایم غیر قابل تحمل شده است. گوشه چشمی هم به کامبیز داشتم که چشمانش از دور مثل دو تا دکمه سیاه هر جا من میرفتم به دنبالم بود. لباس گرمی را روی دوش کامران انداختم و سریع به حیاط رفتم. ترجیح میدادم روی یکی از صندلی های کنار استخر بشینم و کمی هوای تازه استنشاق کنم. کامران دیگر خواب خواب بود..بهتر بود با خودم نمی اوردم. ممکن بود سرما بخورد و آنوقت کی جواب مادرش را میداد. صداهای زیادی از درون خانه می آمد...چند نفر انجا همرمان صحبت میکردند؟ از چه می گفتند؟ قیمت سکه؟ یا دلار؟ متراژ خانه؟ یا آخرین مدل پالتو مجله های اروپایی؟ شایدم از دکوراسیون جدیدشان تعریف میکردند...نمیدانم..هر چه بود از این بحث ها بیزار بودم. در همین افکار غوطه ور بودم که مجددا صدای نتراشیده و نخراشیده کامبیز از پشت سرم به گوش رسید : اینجایی؟ سرما نخوری؟ نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم. سرم را بالا گرفتم تا آسمان را نگاه کنم. ادامه داد: میدونی که از توی شهر ستاره ها زیاد معلوم نیستن ([sup]صداش نزدیک و نزدیکتر میشد...وای خدای من داره میاد پیش من بشینه[/sup])اگه دوست داشته باشی میتونیم یه روز با هم بریم کویر...آسمون اونجا..."....شلپ!!!! وای خدای من!!! چطور زیر پاشو ندید؟؟ با اون قدش تو آب استخر جوری دست و پا میزد که نتونستم جلو خندمو بگیرم... کامران هم بیدار شد زد زیر گریه... 

کریم: من همیشه فکر می کردم کامبیز کمربند مشکی شنا داره

امیرحسین: یا دست کم گمان می کردم از خون خاندان والامقام و عموی بزرگوار دست کم قطراتی در رگ های نمورش چکیده باشد ! امّا دریغ از یک قطره!
کامبیز تایتانیک وار به درون آب فرو می رفت و من هم با حنجره ی مبارک شیپور درخواست نیروی کمکی را نواختم.
خان عمو که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، با شنیدن ندای شیپور جنگ ، به تاخت به سوی استخر روان شد و به سان دلفین چونان شیرجه ای در آب زد که نیمی از آب استخر به بیرون فوران کرد.
گرچه خان  عمو در این سن کمی چاق و از نفس افتاده به نظر می رسید ، ولی بازوان ستبرش خبر از جوانی پر شورش می داد.جوانی ای که در کارنامه اش چند دوره قهرمانی شنا به یادگار مانده بود.

خان عمو در چشم به هم زدنی نقش ابر قهرمانی خود را ایفا کرد و کامبیز را از آب بیرون کشید.
امّا افسوس که خان عمو پس از نجات کامبیز و چلاندن و خشک نمودن وی ، سرمست از پیروزی به دست آمده و نجات غرور آفرین ، در حالی که گرمای بخاری بر گرما و شورش می افزود ، شروع به تعریف خاطراتش از شنا در دریای بالکان کرد.
خاطراتی که هر عضو از خاندان والامقام دست کم 5 باری آن را شنیده بود ، و ما یک بار به شوخی به خان عمو گفتیم که خاطراتش را در کتابی منتشر کند که دیگر نیاز نباشد هر دفعه آن را بازگو نماید ، و خان عمو هم جدّی گرفته و هر بار که مرا می بیند از ناشر سراغ می گیرد !
سلام

بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 

کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....


بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟! 

سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...

کیمیا: همه مهمان ها گرم صحبت بودند. فضای خانه را بوی جدیدی مخلوطی از انواع عطرها و خواراکی ها پر کرده بود. کامران را بغل کردم. چشمانش گرم خواب بود و مدام سرش را بر روی شانه ام میگذاشت. احساس میکردم سنگینی هوا برایم غیر قابل تحمل شده است. گوشه چشمی هم به کامبیز داشتم که چشمانش از دور مثل دو تا دکمه سیاه هر جا من میرفتم به دنبالم بود. لباس گرمی را روی دوش کامران انداختم و سریع به حیاط رفتم. ترجیح میدادم روی یکی از صندلی های کنار استخر بشینم و کمی هوای تازه استنشاق کنم. کامران دیگر خواب خواب بود..بهتر بود با خودم نمی اوردم. ممکن بود سرما بخورد و آنوقت کی جواب مادرش را میداد. صداهای زیادی از درون خانه می آمد...چند نفر انجا همرمان صحبت میکردند؟ از چه می گفتند؟ قیمت سکه؟ یا دلار؟ متراژ خانه؟ یا آخرین مدل پالتو مجله های اروپایی؟ شایدم از دکوراسیون جدیدشان تعریف میکردند...نمیدانم..هر چه بود از این بحث ها بیزار بودم. در همین افکار غوطه ور بودم که مجددا صدای نتراشیده و نخراشیده کامبیز از پشت سرم به گوش رسید : اینجایی؟ سرما نخوری؟ نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم. سرم را بالا گرفتم تا آسمان را نگاه کنم. ادامه داد: میدونی که از توی شهر ستاره ها زیاد معلوم نیستن ([sup]صداش نزدیک و نزدیکتر میشد...وای خدای من داره میاد پیش من بشینه[/sup])اگه دوست داشته باشی میتونیم یه روز با هم بریم کویر...آسمون اونجا..."....شلپ!!!! وای خدای من!!! چطور زیر پاشو ندید؟؟ با اون قدش تو آب استخر جوری دست و پا میزد که نتونستم جلو خندمو بگیرم... کامران هم بیدار شد زد زیر گریه... 

کریم: من همیشه فکر می کردم کامبیز کمربند مشکی شنا داره 

امیرحسین: یا دست کم گمان می کردم از خون خاندان والامقام و عموی بزرگوار دست کم قطراتی در رگ های نمورش چکیده باشد ! امّا دریغ از یک قطره!
کامبیز تایتانیک وار به درون آب فرو می رفت و من هم با حنجره ی مبارک شیپور درخواست نیروی کمکی را نواختم.
خان عمو که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، با شنیدن ندای شیپور جنگ ، به تاخت به سوی استخر روان شد و به سان دلفین چونان شیرجه ای در آب زد که نیمی از آب استخر به بیرون فوران کرد.
گرچه خان  عمو در این سن کمی چاق و از نفس افتاده به نظر می رسید ، ولی بازوان ستبرش خبر از جوانی پر شورش می داد.جوانی ای که در کارنامه اش چند دوره قهرمانی شنا به یادگار مانده بود.

خان عمو در چشم به هم زدنی نقش ابر قهرمانی خود را ایفا کرد و کامبیز را از آب بیرون کشید.
امّا افسوس که خان عمو پس از نجات کامبیز و چلاندن و خشک نمودن وی ، سرمست از پیروزی به دست آمده و نجات غرور آفرین ، در حالی که گرمای بخاری بر گرما و شورش می افزود ، شروع به تعریف خاطراتش از شنا در دریای بالکان کرد.
خاطراتی که هر عضو از خاندان والامقام دست کم 5 باری آن را شنیده بود ، و ما یک بار به شوخی به خان عمو گفتیم که خاطراتش را در کتابی منتشر کند که دیگر نیاز نباشد هر دفعه آن را بازگو نماید ، و خان عمو هم جدّی گرفته و هر بار که مرا می بیند از ناشر سراغ می گیرد !


بارونی:برای اولین بار اندکی دلسوزی در خود نسبت به کامبیز حس کردم!قیافه ش دقیقا مثل موش آبکشیده شده بود،صحبتهای فضایی خان عمو هم نمی توانست نیش به غایت باز من هنگام نگاه به کامبیز را جمع کند،
جمع جالبی شده بود!کامیبز خیس در خیس کنار شومینه(بگذریم که در پی این فقره سوتی چقــــدر احساس خجالت میکرد)کامران با نعره های بی امان و فریاد و فغان های گوش خراش،صحبتهای قرون وسطایی خان عمو....الحق که این خاندان چه به هم می آمدند!
گردهم آیی این نوابغ و گلوله های شعور و خرد در آن خانه ی کذایی فقط یک پی آمد میتوانست داشته باشد!آن هم زیر سوال بردن وجود من در آن جمع!هرگز تصور نکنید اندک ارثی از میراث پر ارزش هوش و استعداد این خاندان به من رسیده باشد!
بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 

کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....


بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟! 

سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...

کیمیا: همه مهمان ها گرم صحبت بودند. فضای خانه را بوی جدیدی مخلوطی از انواع عطرها و خواراکی ها پر کرده بود. کامران را بغل کردم. چشمانش گرم خواب بود و مدام سرش را بر روی شانه ام میگذاشت. احساس میکردم سنگینی هوا برایم غیر قابل تحمل شده است. گوشه چشمی هم به کامبیز داشتم که چشمانش از دور مثل دو تا دکمه سیاه هر جا من میرفتم به دنبالم بود. لباس گرمی را روی دوش کامران انداختم و سریع به حیاط رفتم. ترجیح میدادم روی یکی از صندلی های کنار استخر بشینم و کمی هوای تازه استنشاق کنم. کامران دیگر خواب خواب بود..بهتر بود با خودم نمی اوردم. ممکن بود سرما بخورد و آنوقت کی جواب مادرش را میداد. صداهای زیادی از درون خانه می آمد...چند نفر انجا همرمان صحبت میکردند؟ از چه می گفتند؟ قیمت سکه؟ یا دلار؟ متراژ خانه؟ یا آخرین مدل پالتو مجله های اروپایی؟ شایدم از دکوراسیون جدیدشان تعریف میکردند...نمیدانم..هر چه بود از این بحث ها بیزار بودم. در همین افکار غوطه ور بودم که مجددا صدای نتراشیده و نخراشیده کامبیز از پشت سرم به گوش رسید : اینجایی؟ سرما نخوری؟ نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم. سرم را بالا گرفتم تا آسمان را نگاه کنم. ادامه داد: میدونی که از توی شهر ستاره ها زیاد معلوم نیستن ([sup]صداش نزدیک و نزدیکتر میشد...وای خدای من داره میاد پیش من بشینه[/sup])اگه دوست داشته باشی میتونیم یه روز با هم بریم کویر...آسمون اونجا..."....شلپ!!!! وای خدای من!!! چطور زیر پاشو ندید؟؟ با اون قدش تو آب استخر جوری دست و پا میزد که نتونستم جلو خندمو بگیرم... کامران هم بیدار شد زد زیر گریه... 

کریم: من همیشه فکر می کردم کامبیز کمربند مشکی شنا داره 

امیرحسین: یا دست کم گمان می کردم از خون خاندان والامقام و عموی بزرگوار دست کم قطراتی در رگ های نمورش چکیده باشد ! امّا دریغ از یک قطره!
کامبیز تایتانیک وار به درون آب فرو می رفت و من هم با حنجره ی مبارک شیپور درخواست نیروی کمکی را نواختم.
خان عمو که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، با شنیدن ندای شیپور جنگ ، به تاخت به سوی استخر روان شد و به سان دلفین چونان شیرجه ای در آب زد که نیمی از آب استخر به بیرون فوران کرد.
گرچه خان  عمو در این سن کمی چاق و از نفس افتاده به نظر می رسید ، ولی بازوان ستبرش خبر از جوانی پر شورش می داد.جوانی ای که در کارنامه اش چند دوره قهرمانی شنا به یادگار مانده بود.

خان عمو در چشم به هم زدنی نقش ابر قهرمانی خود را ایفا کرد و کامبیز را از آب بیرون کشید.
امّا افسوس که خان عمو پس از نجات کامبیز و چلاندن و خشک نمودن وی ، سرمست از پیروزی به دست آمده و نجات غرور آفرین ، در حالی که گرمای بخاری بر گرما و شورش می افزود ، شروع به تعریف خاطراتش از شنا در دریای بالکان کرد.
خاطراتی که هر عضو از خاندان والامقام دست کم 5 باری آن را شنیده بود ، و ما یک بار به شوخی به خان عمو گفتیم که خاطراتش را در کتابی منتشر کند که دیگر نیاز نباشد هر دفعه آن را بازگو نماید ، و خان عمو هم جدّی گرفته و هر بار که مرا می بیند از ناشر سراغ می گیرد !


بارونی:برای اولین بار اندکی دلسوزی در خود نسبت به کامبیز حس کردم!قیافه ش دقیقا مثل موش آبکشیده شده بود،صحبتهای فضایی خان عمو هم نمی توانست نیش به غایت باز من هنگام نگاه به کامبیز را جمع کند،
جمع جالبی شده بود!کامیبز خیس در خیس کنار شومینه(بگذریم که در پی این فقره سوتی چقــــدر احساس خجالت میکرد)کامران با نعره های بی امان و فریاد و فغان های گوش خراش،صحبتهای قرون وسطایی خان عمو....الحق که این خاندان چه به هم می آمدند!
گردهم آیی این نوابغ و گلوله های شعور و خرد در آن خانه ی کذایی فقط یک پی آمد میتوانست داشته باشد!آن هم زیر سوال بردن وجود من در آن جمع!هرگز تصور نکنید اندک ارثی از میراث پر ارزش هوش و استعداد این خاندان به من رسیده باشد!

کیمیا : در همین افکارم غوطه ور بودم که خان عمو لحن صحبتشان را تغییر دادند..توجه همه جلب شده بود..خان عمو ادامه داد: " مهمانی امشب را به خاطر نیت مهمی برگزار کردم... مطالبی بود که باید به عرض همه شما میرساندم..."
بارونی: اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...
دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 


کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....




بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟! 


سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...


کیمیا: همه مهمان ها گرم صحبت بودند. فضای خانه را بوی جدیدی مخلوطی از انواع عطرها و خواراکی ها پر کرده بود. کامران را بغل کردم. چشمانش گرم خواب بود و مدام سرش را بر روی شانه ام میگذاشت. احساس میکردم سنگینی هوا برایم غیر قابل تحمل شده است. گوشه چشمی هم به کامبیز داشتم که چشمانش از دور مثل دو تا دکمه سیاه هر جا من میرفتم به دنبالم بود. لباس گرمی را روی دوش کامران انداختم و سریع به حیاط رفتم. ترجیح میدادم روی یکی از صندلی های کنار استخر بشینم و کمی هوای تازه استنشاق کنم. کامران دیگر خواب خواب بود..بهتر بود با خودم نمی اوردم. ممکن بود سرما بخورد و آنوقت کی جواب مادرش را میداد. صداهای زیادی از درون خانه می آمد...چند نفر انجا همرمان صحبت میکردند؟ از چه می گفتند؟ قیمت سکه؟ یا دلار؟ متراژ خانه؟ یا آخرین مدل پالتو مجله های اروپایی؟ شایدم از دکوراسیون جدیدشان تعریف میکردند...نمیدانم..هر چه بود از این بحث ها بیزار بودم. در همین افکار غوطه ور بودم که مجددا صدای نتراشیده و نخراشیده کامبیز از پشت سرم به گوش رسید : اینجایی؟ سرما نخوری؟ نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم. سرم را بالا گرفتم تا آسمان را نگاه کنم. ادامه داد: میدونی که از توی شهر ستاره ها زیاد معلوم نیستن ([sup]صداش نزدیک و نزدیکتر میشد...وای خدای من داره میاد پیش من بشینه[/sup])اگه دوست داشته باشی میتونیم یه روز با هم بریم کویر...آسمون اونجا..."....شلپ!!!! وای خدای من!!! چطور زیر پاشو ندید؟؟ با اون قدش تو آب استخر جوری دست و پا میزد که نتونستم جلو خندمو بگیرم... کامران هم بیدار شد زد زیر گریه... 


کریم: من همیشه فکر می کردم کامبیز کمربند مشکی شنا داره 


امیرحسین: یا دست کم گمان می کردم از خون خاندان والامقام و عموی بزرگوار دست کم قطراتی در رگ های نمورش چکیده باشد ! امّا دریغ از یک قطره!
کامبیز تایتانیک وار به درون آب فرو می رفت و من هم با حنجره ی مبارک شیپور درخواست نیروی کمکی را نواختم.
خان عمو که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، با شنیدن ندای شیپور جنگ ، به تاخت به سوی استخر روان شد و به سان دلفین چونان شیرجه ای در آب زد که نیمی از آب استخر به بیرون فوران کرد.
گرچه خان  عمو در این سن کمی چاق و از نفس افتاده به نظر می رسید ، ولی بازوان ستبرش خبر از جوانی پر شورش می داد.جوانی ای که در کارنامه اش چند دوره قهرمانی شنا به یادگار مانده بود.


خان عمو در چشم به هم زدنی نقش ابر قهرمانی خود را ایفا کرد و کامبیز را از آب بیرون کشید.
امّا افسوس که خان عمو پس از نجات کامبیز و چلاندن و خشک نمودن وی ، سرمست از پیروزی به دست آمده و نجات غرور آفرین ، در حالی که گرمای بخاری بر گرما و شورش می افزود ، شروع به تعریف خاطراتش از شنا در دریای بالکان کرد.
خاطراتی که هر عضو از خاندان والامقام دست کم 5 باری آن را شنیده بود ، و ما یک بار به شوخی به خان عمو گفتیم که خاطراتش را در کتابی منتشر کند که دیگر نیاز نباشد هر دفعه آن را بازگو نماید ، و خان عمو هم جدّی گرفته و هر بار که مرا می بیند از ناشر سراغ می گیرد !




بارونی:برای اولین بار اندکی دلسوزی در خود نسبت به کامبیز حس کردم!قیافه ش دقیقا مثل موش آبکشیده شده بود،صحبتهای فضایی خان عمو هم نمی توانست نیش به غایت باز من هنگام نگاه به کامبیز را جمع کند،
جمع جالبی شده بود!کامیبز خیس در خیس کنار شومینه(بگذریم که در پی این فقره سوتی چقــــدر احساس خجالت میکرد)کامران با نعره های بی امان و فریاد و فغان های گوش خراش،صحبتهای قرون وسطایی خان عمو....الحق که این خاندان چه به هم می آمدند!
گردهم آیی این نوابغ و گلوله های شعور و خرد در آن خانه ی کذایی فقط یک پی آمد میتوانست داشته باشد!آن هم زیر سوال بردن وجود من در آن جمع!هرگز تصور نکنید اندک ارثی از میراث پر ارزش هوش و استعداد این خاندان به من رسیده باشد! 


کیمیا : در همین افکارم غوطه ور بودم که خان عمو لحن صحبتشان را تغییر دادند..توجه همه جلب شده بود..خان عمو ادامه داد: " مهمانی امشب را به خاطر نیت مهمی برگزار کردم... مطالبی بود که باید به عرض همه شما میرساندم..."
هپي : نفس در سينه همه حبس گشته بود  , چنان سوكتي به وجود امده بود كه اگر پشه اي از انجا رد ميشد ميتوانستي صداي به هم خوردن بال هايش رابشنوي ! 
همه جوري عمو را مينگريستن  كه گويا تا به حال وي رانديده بودن ! 
عمو لب به سخن گشود : ..
برای اوّلین بار در طول تاریخ این تالاره که از داستان نویسی گروهی احساس رضایت می کنم !:2win:

تا این جا که خیلی خوب بود (علی الخصوص نوشته ی خودم 4fvfcja)
ممنونم از همه ی دوستان
همینطور عالی ادامه بدین و ما رو خیط نکنین 4fvfcja

(این پست در ادبیات عامّه اسپم یا همان هرزنامه نام دارد و یا به صورت خودجوش توسّط این جانب از صفحه ی روزگار محو می گردد یا توسّط مدیر محترم تالار303 )
سلام

بارونی:
 اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...

دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 


کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....




بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟! 


سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...


کیمیا: همه مهمان ها گرم صحبت بودند. فضای خانه را بوی جدیدی مخلوطی از انواع عطرها و خواراکی ها پر کرده بود. کامران را بغل کردم. چشمانش گرم خواب بود و مدام سرش را بر روی شانه ام میگذاشت. احساس میکردم سنگینی هوا برایم غیر قابل تحمل شده است. گوشه چشمی هم به کامبیز داشتم که چشمانش از دور مثل دو تا دکمه سیاه هر جا من میرفتم به دنبالم بود. لباس گرمی را روی دوش کامران انداختم و سریع به حیاط رفتم. ترجیح میدادم روی یکی از صندلی های کنار استخر بشینم و کمی هوای تازه استنشاق کنم. کامران دیگر خواب خواب بود..بهتر بود با خودم نمی اوردم. ممکن بود سرما بخورد و آنوقت کی جواب مادرش را میداد. صداهای زیادی از درون خانه می آمد...چند نفر انجا همرمان صحبت میکردند؟ از چه می گفتند؟ قیمت سکه؟ یا دلار؟ متراژ خانه؟ یا آخرین مدل پالتو مجله های اروپایی؟ شایدم از دکوراسیون جدیدشان تعریف میکردند...نمیدانم..هر چه بود از این بحث ها بیزار بودم. در همین افکار غوطه ور بودم که مجددا صدای نتراشیده و نخراشیده کامبیز از پشت سرم به گوش رسید : اینجایی؟ سرما نخوری؟ نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم. سرم را بالا گرفتم تا آسمان را نگاه کنم. ادامه داد: میدونی که از توی شهر ستاره ها زیاد معلوم نیستن ([sup]صداش نزدیک و نزدیکتر میشد...وای خدای من داره میاد پیش من بشینه[/sup])اگه دوست داشته باشی میتونیم یه روز با هم بریم کویر...آسمون اونجا..."....شلپ!!!! وای خدای من!!! چطور زیر پاشو ندید؟؟ با اون قدش تو آب استخر جوری دست و پا میزد که نتونستم جلو خندمو بگیرم... کامران هم بیدار شد زد زیر گریه... 


کریم: من همیشه فکر می کردم کامبیز کمربند مشکی شنا داره 


امیرحسین: یا دست کم گمان می کردم از خون خاندان والامقام و عموی بزرگوار دست کم قطراتی در رگ های نمورش چکیده باشد ! امّا دریغ از یک قطره!
کامبیز تایتانیک وار به درون آب فرو می رفت و من هم با حنجره ی مبارک شیپور درخواست نیروی کمکی را نواختم.
خان عمو که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، با شنیدن ندای شیپور جنگ ، به تاخت به سوی استخر روان شد و به سان دلفین چونان شیرجه ای در آب زد که نیمی از آب استخر به بیرون فوران کرد.
گرچه خان  عمو در این سن کمی چاق و از نفس افتاده به نظر می رسید ، ولی بازوان ستبرش خبر از جوانی پر شورش می داد.جوانی ای که در کارنامه اش چند دوره قهرمانی شنا به یادگار مانده بود.


خان عمو در چشم به هم زدنی نقش ابر قهرمانی خود را ایفا کرد و کامبیز را از آب بیرون کشید.
امّا افسوس که خان عمو پس از نجات کامبیز و چلاندن و خشک نمودن وی ، سرمست از پیروزی به دست آمده و نجات غرور آفرین ، در حالی که گرمای بخاری بر گرما و شورش می افزود ، شروع به تعریف خاطراتش از شنا در دریای بالکان کرد.
خاطراتی که هر عضو از خاندان والامقام دست کم 5 باری آن را شنیده بود ، و ما یک بار به شوخی به خان عمو گفتیم که خاطراتش را در کتابی منتشر کند که دیگر نیاز نباشد هر دفعه آن را بازگو نماید ، و خان عمو هم جدّی گرفته و هر بار که مرا می بیند از ناشر سراغ می گیرد !




بارونی:برای اولین بار اندکی دلسوزی در خود نسبت به کامبیز حس کردم!قیافه ش دقیقا مثل موش آبکشیده شده بود،صحبتهای فضایی خان عمو هم نمی توانست نیش به غایت باز من هنگام نگاه به کامبیز را جمع کند،
جمع جالبی شده بود!کامیبز خیس در خیس کنار شومینه(بگذریم که در پی این فقره سوتی چقــــدر احساس خجالت میکرد)کامران با نعره های بی امان و فریاد و فغان های گوش خراش،صحبتهای قرون وسطایی خان عمو....الحق که این خاندان چه به هم می آمدند!
گردهم آیی این نوابغ و گلوله های شعور و خرد در آن خانه ی کذایی فقط یک پی آمد میتوانست داشته باشد!آن هم زیر سوال بردن وجود من در آن جمع!هرگز تصور نکنید اندک ارثی از میراث پر ارزش هوش و استعداد این خاندان به من رسیده باشد! 


کیمیا : در همین افکارم غوطه ور بودم که خان عمو لحن صحبتشان را تغییر دادند..توجه همه جلب شده بود..خان عمو ادامه داد: " مهمانی امشب را به خاطر نیت مهمی برگزار کردم... مطالبی بود که باید به عرض همه شما میرساندم..."

هپي : نفس در سينه همه حبس گشته بود  , چنان سوكتي به وجود امده بود كه اگر پشه اي از انجا رد ميشد ميتوانستي صداي به هم خوردن بال هايش رابشنوي ! 
همه جوري عمو را مينگريستن  كه گويا تا به حال وي رانديده بودن ! 
عمو لب به سخن گشود : ..

سها: "امشب علاوه بر اين جمع مهمان ديگري نيز در راه است.."در يك لحظه علامت سوال در چهره تك تك مهمانان نمايان شد.. من هم چشم گرداندم و ب شمارش پرداختم.. نه! هيچ كدام از اعضاي اين خاندان فخيم غايب نبودند! پس مهمان ديگر ك بود؟ عمو خودش هم متوجه شد.. سرع ادامه داد: "سالها پيش وقتي ك در زامبيا ب آموزش شنا مشغول بودم ....."

در پناه خدا..
ياعلي.1
سلام

بارونی:
 اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...

دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 


کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....




بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟! 


سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...


کیمیا: همه مهمان ها گرم صحبت بودند. فضای خانه را بوی جدیدی مخلوطی از انواع عطرها و خواراکی ها پر کرده بود. کامران را بغل کردم. چشمانش گرم خواب بود و مدام سرش را بر روی شانه ام میگذاشت. احساس میکردم سنگینی هوا برایم غیر قابل تحمل شده است. گوشه چشمی هم به کامبیز داشتم که چشمانش از دور مثل دو تا دکمه سیاه هر جا من میرفتم به دنبالم بود. لباس گرمی را روی دوش کامران انداختم و سریع به حیاط رفتم. ترجیح میدادم روی یکی از صندلی های کنار استخر بشینم و کمی هوای تازه استنشاق کنم. کامران دیگر خواب خواب بود..بهتر بود با خودم نمی اوردم. ممکن بود سرما بخورد و آنوقت کی جواب مادرش را میداد. صداهای زیادی از درون خانه می آمد...چند نفر انجا همرمان صحبت میکردند؟ از چه می گفتند؟ قیمت سکه؟ یا دلار؟ متراژ خانه؟ یا آخرین مدل پالتو مجله های اروپایی؟ شایدم از دکوراسیون جدیدشان تعریف میکردند...نمیدانم..هر چه بود از این بحث ها بیزار بودم. در همین افکار غوطه ور بودم که مجددا صدای نتراشیده و نخراشیده کامبیز از پشت سرم به گوش رسید : اینجایی؟ سرما نخوری؟ نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم. سرم را بالا گرفتم تا آسمان را نگاه کنم. ادامه داد: میدونی که از توی شهر ستاره ها زیاد معلوم نیستن ([sup]صداش نزدیک و نزدیکتر میشد...وای خدای من داره میاد پیش من بشینه[/sup])اگه دوست داشته باشی میتونیم یه روز با هم بریم کویر...آسمون اونجا..."....شلپ!!!! وای خدای من!!! چطور زیر پاشو ندید؟؟ با اون قدش تو آب استخر جوری دست و پا میزد که نتونستم جلو خندمو بگیرم... کامران هم بیدار شد زد زیر گریه... 


کریم: من همیشه فکر می کردم کامبیز کمربند مشکی شنا داره 


امیرحسین: یا دست کم گمان می کردم از خون خاندان والامقام و عموی بزرگوار دست کم قطراتی در رگ های نمورش چکیده باشد ! امّا دریغ از یک قطره!
کامبیز تایتانیک وار به درون آب فرو می رفت و من هم با حنجره ی مبارک شیپور درخواست نیروی کمکی را نواختم.
خان عمو که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، با شنیدن ندای شیپور جنگ ، به تاخت به سوی استخر روان شد و به سان دلفین چونان شیرجه ای در آب زد که نیمی از آب استخر به بیرون فوران کرد.
گرچه خان  عمو در این سن کمی چاق و از نفس افتاده به نظر می رسید ، ولی بازوان ستبرش خبر از جوانی پر شورش می داد.جوانی ای که در کارنامه اش چند دوره قهرمانی شنا به یادگار مانده بود.


خان عمو در چشم به هم زدنی نقش ابر قهرمانی خود را ایفا کرد و کامبیز را از آب بیرون کشید.
امّا افسوس که خان عمو پس از نجات کامبیز و چلاندن و خشک نمودن وی ، سرمست از پیروزی به دست آمده و نجات غرور آفرین ، در حالی که گرمای بخاری بر گرما و شورش می افزود ، شروع به تعریف خاطراتش از شنا در دریای بالکان کرد.
خاطراتی که هر عضو از خاندان والامقام دست کم 5 باری آن را شنیده بود ، و ما یک بار به شوخی به خان عمو گفتیم که خاطراتش را در کتابی منتشر کند که دیگر نیاز نباشد هر دفعه آن را بازگو نماید ، و خان عمو هم جدّی گرفته و هر بار که مرا می بیند از ناشر سراغ می گیرد !




بارونی:برای اولین بار اندکی دلسوزی در خود نسبت به کامبیز حس کردم!قیافه ش دقیقا مثل موش آبکشیده شده بود،صحبتهای فضایی خان عمو هم نمی توانست نیش به غایت باز من هنگام نگاه به کامبیز را جمع کند،
جمع جالبی شده بود!کامیبز خیس در خیس کنار شومینه(بگذریم که در پی این فقره سوتی چقــــدر احساس خجالت میکرد)کامران با نعره های بی امان و فریاد و فغان های گوش خراش،صحبتهای قرون وسطایی خان عمو....الحق که این خاندان چه به هم می آمدند!
گردهم آیی این نوابغ و گلوله های شعور و خرد در آن خانه ی کذایی فقط یک پی آمد میتوانست داشته باشد!آن هم زیر سوال بردن وجود من در آن جمع!هرگز تصور نکنید اندک ارثی از میراث پر ارزش هوش و استعداد این خاندان به من رسیده باشد! 


کیمیا : در همین افکارم غوطه ور بودم که خان عمو لحن صحبتشان را تغییر دادند..توجه همه جلب شده بود..خان عمو ادامه داد: " مهمانی امشب را به خاطر نیت مهمی برگزار کردم... مطالبی بود که باید به عرض همه شما میرساندم..."

هپي : نفس در سينه همه حبس گشته بود  , چنان سوكتي به وجود امده بود كه اگر پشه اي از انجا رد ميشد ميتوانستي صداي به هم خوردن بال هايش رابشنوي ! 
همه جوري عمو را مينگريستن  كه گويا تا به حال وي رانديده بودن ! 
عمو لب به سخن گشود : .. 

سها: "امشب علاوه بر اين جمع مهمان ديگري نيز در راه است.."در يك لحظه علامت سوال در چهره تك تك مهمانان نمايان شد.. من هم چشم گرداندم و ب شمارش پرداختم.. نه! هيچ كدام از اعضاي اين خاندان فخيم غايب نبودند! پس مهمان ديگر ك بود؟ عمو خودش هم متوجه شد.. سریع ادامه داد: "سالها پيش وقتي ك در زامبيا ب آموزش شنا مشغول بودم ....."


بارونی : با یکی از سران قبایل بدوی آنجا طرح دوستی ریختم!که الان من تا آخر قضیه رفتم!!!احتمالا الان نوه یا نتیجه،حتی ممکن بود نبیره ی رئیس قبیله پشت در باشد....خان عمو عادت به افراط در دوستی داشتند،به همین دلیل من همیشه در میهمانی های خانوادگی اغلب میهمانان خانوادگی را نمی شناختم!بعد کاشف به عمل میآمد که یکی پسر عموی عباس اقا میوه فروش محل که نهایتا دوبار با خان عمو سلام و علیک کرده بوده،یا نوه دایی زن عمو جان که سالی یک بار از بلاد کفر عزم وطن میکند و از این قبیل موجودات ناشناخته که در سطح فامیل به وفور یافت می شد!....
وخوب در این لحظه بود که خود را آماده ی مواجه شدن با یک فرد زامبیای کردیم!چیزی که برای من از همه جالب تر بود ببینم برخورد اسطوره ی اعتماد به نفس و استاد بلامنازع مشنگی،کامبیز خان با نبیره ی رئیس قبیله ی زامبیای بود.....

پایان قسمت اول....
303
سلام...

قسمت دوم از داستان های من و کامبیز

بفرمایین ادامه بدینehteram
==================================================

بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند.....
سلام...

قسمت دوم از داستان های من و کامبیز

بفرمایین ادامه بدینehteram
==================================================

بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند..... 
کریم: مخصوصاً که از رسم و رسومات عجیب زامبیایی ها خبر داشتم. 
سلام...

قسمت دوم از داستان های من و کامبیز

بفرمایین ادامه بدین[تصویر:  ehteram.gif]

==================================================

بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند..... 
کریم: مخصوصاً که از رسم و رسومات عجیب زامبیایی ها خبر داشتم.
امیرحسین : خان عمو هر ساله در ایّام مشخّصی از سال به فراخور فصل خاطراتش را چند باره برایمان تعریف می کرد .
مثلا آبان ماه از خاطراتش را در آلبانی سخن می راند ، اوایل اسفند یاد خاطراتش در سیبری و شنا زیر یخ و حشر و نشر با خرس های قطبی می افتاد و مرداد ماه به یاد خاطراتش در زامبیا می افتاد.
این طور که خان عمو می گوید یک بار که در حال شنا در رودخانه ی زامبزی بوده گاوکوسه ای با نژاد اصیل آفریقایی به او حمله ور می شود ولی در حمله ی اوّل تنها موفّق به کندن انگشت کوچک پای خان عمو می شود! همیشه خاطره به این جا که میرسد خان عمو مکثی می کند و با متانت می گوید "البته از خرس یک مو کندن هم غنیمت است!"
و علی الظّاهر یک بومی آفریقایی با قایقی در آن نزدیکی بوده و خان عمو را به درون قایق می کشد و به این ترتیب به تعبیر خان عمو کوسه را از دست خان عمو نجات می دهد !
سلام...

قسمت دوم از داستان های من و کامبیز

بفرمایین ادامه بدین[تصویر:  ehteram.gif]

==================================================

بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند..... 
کریم: مخصوصاً که از رسم و رسومات عجیب زامبیایی ها خبر داشتم. 
امیرحسین : خان عمو هر ساله در ایّام مشخّصی از سال به فراخور فصل خاطراتش را چند باره برایمان تعریف می کرد .
مثلا آبان ماه از خاطراتش را در آلبانی سخن می راند ، اوایل اسفند یاد خاطراتش در سیبری و شنا زیر یخ و حشر و نشر با خرس های قطبی می افتاد و مرداد ماه به یاد خاطراتش در زامبیا می افتاد.
این طور که خان عمو می گوید یک بار که در حال شنا در رودخانه ی زامبزی بوده گاوکوسه ای با نژاد اصیل آفریقایی به او حمله ور می شود ولی در حمله ی اوّل تنها موفّق به کندن انگشت کوچک پای خان عمو می شود! همیشه خاطره به این جا که میرسد خان عمو مکثی می کند و با متانت می گوید "البته از خرس یک مو کندن هم غنیمت است!"
و علی الظّاهر یک بومی آفریقایی با قایقی در آن نزدیکی بوده و خان عمو را به درون قایق می کشد و به این ترتیب به تعبیر خان عمو کوسه را از دست خان عمو نجات می دهد !
کریم: خان عمو همچنان مشغول تعریف خاطراتش بود که زنگ در به صدا در آمد.
سلام...

قسمت دوم از داستان های من و کامبیز

بفرمایین ادامه بدین[تصویر:  ehteram.gif]

==================================================

بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند..... 
کریم: مخصوصاً که از رسم و رسومات عجیب زامبیایی ها خبر داشتم. 
امیرحسین : خان عمو هر ساله در ایّام مشخّصی از سال به فراخور فصل خاطراتش را چند باره برایمان تعریف می کرد .
مثلا آبان ماه از خاطراتش را در آلبانی سخن می راند ، اوایل اسفند یاد خاطراتش در سیبری و شنا زیر یخ و حشر و نشر با خرس های قطبی می افتاد و مرداد ماه به یاد خاطراتش در زامبیا می افتاد.
این طور که خان عمو می گوید یک بار که در حال شنا در رودخانه ی زامبزی بوده گاوکوسه ای با نژاد اصیل آفریقایی به او حمله ور می شود ولی در حمله ی اوّل تنها موفّق به کندن انگشت کوچک پای خان عمو می شود! همیشه خاطره به این جا که میرسد خان عمو مکثی می کند و با متانت می گوید "البته از خرس یک مو کندن هم غنیمت است!"
و علی الظّاهر یک بومی آفریقایی با قایقی در آن نزدیکی بوده و خان عمو را به درون قایق می کشد و به این ترتیب به تعبیر خان عمو کوسه را از دست خان عمو نجات می دهد !
کریم: خان عمو همچنان مشغول تعریف خاطراتش بود که زنگ در به صدا در آمد.
رفتم و در را باز کردم. مهمان خان عمو پشت در بود. به زبان زامبیایی سلام کرد و با متانت خودش را  معرفی کرد: "من زیمبا الدوله هستم. اومدم سال نو رو به شما و خان عموی محترمتون تبریک بگم". فارسی رو خیلی قشنگ صحبت می کرد. گفتم بفرمایید داخل. خان عمو هم اومد به استقبال.
سلام
خوبيد ؟ 53258zu2qvp1d9v
به تمام  نويسندگان عزيز اين داستان خسته نباشيد ميگويم Smiley-happy114
داستان بسي جذاب و دلكش ميباشد 4fvfcja
مخصوصا در اين قسمت >.. زيمبا الدوله haha
از انجايي كه دست به قلم اينجانب بسيار داغون ميباشد 42 از تك تك عزيزان بابت بد نوشتن پيشاپيش معذرت ميخواهم Khansariha (8)


قسمت دوم از داستان های من و کامبیز

بفرمایین ادامه بدین
[تصویر:  ehteram.gif]

==================================================


بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند..... 
کریم: مخصوصاً که از رسم و رسومات عجیب زامبیایی ها خبر داشتم. 
امیرحسین : خان عمو هر ساله در ایّام مشخّصی از سال به فراخور فصل خاطراتش را چند باره برایمان تعریف می کرد .
مثلا آبان ماه از خاطراتش را در آلبانی سخن می راند ، اوایل اسفند یاد خاطراتش در سیبری و شنا زیر یخ و حشر و نشر با خرس های قطبی می افتاد و مرداد ماه به یاد خاطراتش در زامبیا می افتاد.
این طور که خان عمو می گوید یک بار که در حال شنا در رودخانه ی زامبزی بوده گاوکوسه ای با نژاد اصیل آفریقایی به او حمله ور می شود ولی در حمله ی اوّل تنها موفّق به کندن انگشت کوچک پای خان عمو می شود! همیشه خاطره به این جا که میرسد خان عمو مکثی می کند و با متانت می گوید "البته از خرس یک مو کندن هم غنیمت است!"
و علی الظّاهر یک بومی آفریقایی با قایقی در آن نزدیکی بوده و خان عمو را به درون قایق می کشد و به این ترتیب به تعبیر خان عمو کوسه را از دست خان عمو نجات می دهد !
کریم: خان عمو همچنان مشغول تعریف خاطراتش بود که زنگ در به صدا در آمد.
رفتم و در را باز کردم. مهمان خان عمو پشت در بود. به زبان زامبیایی سلام کرد و با متانت خودش را  معرفی کرد: "من زیمبا الدوله هستم. اومدم سال نو رو به شما و خان عموی محترمتون تبریک بگم". فارسی رو خیلی قشنگ صحبت می کرد. گفتم بفرمایید داخل. خان عمو هم اومد به استقبال.
هپي : خان عمو طوري اقاي زيمبالدوله رو در اغوش كشيده بودن كه گويي سالهاست در انتظار ديدن وي ميباشند .. حس ميكردم اگر من به جاش زيمبا الدوله در اغوش عموجان بودم به صورت كاملا زيبا له ميگشتم .. در همين افكار زيبا غوطه ور بودم و با لبخندي كه نميدانم از كجا امده بود به ان دو نگاه ميكردم ..
سلام...

قسمت دوم از داستان های من و کامبیز

بفرمایین ادامه بدین[تصویر:  ehteram.gif]

==================================================




بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند..... 
کریم: مخصوصاً که از رسم و رسومات عجیب زامبیایی ها خبر داشتم. 
امیرحسین : خان عمو هر ساله در ایّام مشخّصی از سال به فراخور فصل خاطراتش را چند باره برایمان تعریف می کرد .
مثلا آبان ماه از خاطراتش را در آلبانی سخن می راند ، اوایل اسفند یاد خاطراتش در سیبری و شنا زیر یخ و حشر و نشر با خرس های قطبی می افتاد و مرداد ماه به یاد خاطراتش در زامبیا می افتاد.
این طور که خان عمو می گوید یک بار که در حال شنا در رودخانه ی زامبزی بوده گاوکوسه ای با نژاد اصیل آفریقایی به او حمله ور می شود ولی در حمله ی اوّل تنها موفّق به کندن انگشت کوچک پای خان عمو می شود! همیشه خاطره به این جا که میرسد خان عمو مکثی می کند و با متانت می گوید "البته از خرس یک مو کندن هم غنیمت است!"
و علی الظّاهر یک بومی آفریقایی با قایقی در آن نزدیکی بوده و خان عمو را به درون قایق می کشد و به این ترتیب به تعبیر خان عمو کوسه را از دست خان عمو نجات می دهد !


کریم: خان عمو همچنان مشغول تعریف خاطراتش بود که زنگ در به صدا در آمد.
رفتم و در را باز کردم. مهمان خان عمو پشت در بود. به زبان زامبیایی سلام کرد و با متانت خودش را  معرفی کرد: "من زیمبا الدوله هستم. اومدم سال نو رو به شما و خان عموی محترمتون تبریک بگم". فارسی رو خیلی قشنگ صحبت می کرد. گفتم بفرمایید داخل. خان عمو هم اومد به استقبال.


هپي : خان عمو طوري اقاي زيمبالدوله رو در اغوش كشيده بودن كه گويي سالهاست در انتظار ديدن وي ميباشند .. حس ميكردم اگر من به جاش زيمبا الدوله در اغوش عموجان بودم به صورت كاملا زيبا له ميگشتم .. در همين افكار زيبا غوطه ور بودم و با لبخندي كه نميدانم از كجا امده بود به ان دو نگاه ميكردم ..


بارونی: بالاخره لحظه ای که انتظارش را می کشیدم ...برخورد کامبیز خان با زیمباالدوله،به وقوع پیوست،تفکرم نسبت به مشنگیه او پر بیراه نبود!کامبیز خان با حرکاتی موزون وار که فقط و فقط از جناب استاد بر میآمد خود را به سمت زمیباالدوله رساند!نه تنها من و کامران و بقیه و خانواده در حیرت چنین حرکات محیرالعقولی بودیم!که خود زیمباالدوله که کشورشان به آداب و رسوم موزن معروف است نیز در کف قرهای کمر کامبیز بود!،خلاصه به هر طریقی که بود کامبیز خود را به زیمبا الدوله چسباند،و او به راحتی دریافت که اگر می خواهد سفر بی دردسری را داشته باشد باید از دوستی با این گلوله ی اعتماد به نفس خودداری نماید!
سلام...

قسمت دوم از داستان های من و کامبیز

بفرمایین ادامه بدین[تصویر:  ehteram.gif]

==================================================




بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند..... 
کریم: مخصوصاً که از رسم و رسومات عجیب زامبیایی ها خبر داشتم. 
امیرحسین : خان عمو هر ساله در ایّام مشخّصی از سال به فراخور فصل خاطراتش را چند باره برایمان تعریف می کرد .
مثلا آبان ماه از خاطراتش را در آلبانی سخن می راند ، اوایل اسفند یاد خاطراتش در سیبری و شنا زیر یخ و حشر و نشر با خرس های قطبی می افتاد و مرداد ماه به یاد خاطراتش در زامبیا می افتاد.
این طور که خان عمو می گوید یک بار که در حال شنا در رودخانه ی زامبزی بوده گاوکوسه ای با نژاد اصیل آفریقایی به او حمله ور می شود ولی در حمله ی اوّل تنها موفّق به کندن انگشت کوچک پای خان عمو می شود! همیشه خاطره به این جا که میرسد خان عمو مکثی می کند و با متانت می گوید "البته از خرس یک مو کندن هم غنیمت است!"
و علی الظّاهر یک بومی آفریقایی با قایقی در آن نزدیکی بوده و خان عمو را به درون قایق می کشد و به این ترتیب به تعبیر خان عمو کوسه را از دست خان عمو نجات می دهد !


کریم: خان عمو همچنان مشغول تعریف خاطراتش بود که زنگ در به صدا در آمد.
رفتم و در را باز کردم. مهمان خان عمو پشت در بود. به زبان زامبیایی سلام کرد و با متانت خودش را  معرفی کرد: "من زیمبا الدوله هستم. اومدم سال نو رو به شما و خان عموی محترمتون تبریک بگم". فارسی رو خیلی قشنگ صحبت می کرد. گفتم بفرمایید داخل. خان عمو هم اومد به استقبال.


هپي : خان عمو طوري اقاي زيمبالدوله رو در اغوش كشيده بودن كه گويي سالهاست در انتظار ديدن وي ميباشند .. حس ميكردم اگر من به جاش زيمبا الدوله در اغوش عموجان بودم به صورت كاملا زيبا له ميگشتم .. در همين افكار زيبا غوطه ور بودم و با لبخندي كه نميدانم از كجا امده بود به ان دو نگاه ميكردم ..


بارونی: بالاخره لحظه ای که انتظارش را می کشیدم ...برخورد کامبیز خان با زیمباالدوله،به وقوع پیوست،تفکرم نسبت به مشنگیه او پر بیراه نبود!کامبیز خان با حرکاتی موزون وار که فقط و فقط از جناب استاد بر میآمد خود را به سمت زمیباالدوله رساند!نه تنها من و کامران و بقیه و خانواده در حیرت چنین حرکات محیرالعقولی بودیم!که خود زیمباالدوله که کشورشان به آداب و رسوم موزن معروف است نیز در کف قرهای کمر کامبیز بود!،خلاصه به هر طریقی که بود کامبیز خود را به زیمبا الدوله چسباند،و او به راحتی دریافت که اگر می خواهد سفر بی دردسری را داشته باشد باید از دوستی با این گلوله ی اعتماد به نفس خودداری نماید!


آرشام: باید اعتراف کنم بزرگترین نقطه ضعف من به رغم اظهارات متناقض اطرافیانم که مرا «سر به هوا»، «چش سفید»، «وسواسی» یا «جیغ جیغو» میخوانند چیزی جز «کنجکاوی‌ محض و حقیقت‌جویانه‌» نیست. بی گمان این کنجکاوی سندرم همه‌گیری باید باشد میان هر آدم‌ نرمالی که در چنین خانواده‌ی کسل کننده‌ی می‌زید. لازم هم نیست که بگویم مجموعه اعضای نرمال این خانواده نه فقط محدود که تنها شامل یک نفر است. و حالا از شما چه پنهان این به اصطلاح «رفیق‌»های غربتی خان عمو گاهی بدجوری آنتن‌های جستجوگر مخ من را برای دریافت حداکثر اطلاعات ممکن فعال میکنند. مخصوصا این سیاه سیبیلوی خوش مشرب با آن ته لهجه‌ی آفریقایی و صدای بم و دماغ پهن و لبخند سه رنگش: سفید، قرمز، مشکی.

چند دقیقه‌ای به این گذشت که زینباالدوله دلسوزانه بکوشد تا تلاش خفرفروشانه‌ی خان عمو برای «آفریقایی مخلوط» حرف زدن را تحسین کند و درنهایت هم موفق شد او را از ادامه‌ی آن منصرف کند. اگر شرلوک هلمز یک شخصیت خیالی نبود قطعا مثل من یک زن بود. برای هر زنی کافی‌ست یک نگاه با گوشه‌ی چشم به قد و بالای زینباالدوله بیاندازد که در آنی شستش خبردار شود که او...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45