کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
دهه نیگاه کردم دیدم من اسممو ننوشتم که منم هستما1744337bve7cd1t81

منم بازی خط اول بگین تا من از قوه تخیلم که خیلی وقته داره خاک میخوره استفاده کنم4fvfcja

.........................
یا باطن
بسم الله الرّحم الرّحیم

با عرض سلام و خسته نباشید خدمت همه ی دوستان ، قوانین این فستیوال اینه

هرکس از ادامه ی نوشته ی قبلی شروع میکنه و قبل نوشته ی خودش کل نوشته های قبلی رو هم کپی می کنه
ترجیحا حداکثر مقدار کلماتی که یک نفر تو یه نوبت مینویسه بیشتر از 35 کلمه نباشه ، بعدشم باید صبر کنه تا یه نفر دیگه بنویسه ، بعد میتونه ادامه بده ولی اگه تا 48 ساعت بعد کسی پستی برای ادامه ی داستان نزد ، خود اون شخص میتونه دوباره داستان رو ادامه بده
اگه یک هفته روز از آخرین پست یه داستان بگذره و کسی داستان رو ادامه نده ، تغییر داستان و شروع داستان جدید مجازه
کپی کردن داستان در بیرون از کانون بدون اجازه گرفتن از تمام نویسندگان ممنوعه
باید سبک نوشتتون یه هماهنگی کلّی داشته باشه ، پست ها و نوشته های نامتناسب و پارازیت ترجیحا پاک یا ویرایش میشن
ممکنه هر از چند گاهی ادیتور یه تغییرات کوچیکی تو نوشته ها بده تا سبک منسجمی بگیرن
شکسته نویسی در داستان ممنوعه ، یعنی به زبان گفتاری (همین زبانی که من دارم میگم ) ننویسین ، به زبان نوشتاری بنویسین

لطفا انتقادات و پیشنهاداتتون رو تو پیغام خصوصی بهم بگین

ممنون 53
بسم الله الرّحمن الرّحیم

با نام و یاد خدا شروع می کنیم :

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر ، به باقیمانده ی افق می نگریست ،
خوب من ادامه میدم
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر ، به باقیمانده ی افق می نگریست ،


بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغل شنیده میشد.....

سلام
خب منم ادامه میدم:

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر ، به باقیمانده ی افق می نگریست ،
بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغل شنیده میشد.
دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید...

یاعلی.
یکم ادیت می کنم :

بسم الله الرّحمن الرّحیم

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید...
سلام

بسم الله الرّحمن الرّحیم

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید...اما به دلش خوب افتاده بود رفت که جواب بده دید
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید...
اما به دلش خوب افتاده بود رفت که جواب بده دید .........
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت.منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد.....
صدای با صدای بر انگیخته سراغ محمود رو می‌گرفت....

gmarjang چرا کشیدی کنار؟؟ من مال تو رو هم به داستان اضافه کردم.....
4141
من مخم نميكشه،وگرنه يه چيزي اضافه ميكردم.1276746pa51mbeg8j4fvfcja
ولي داره باحال ميشه.ادامه بديد.41
منم به عنوان خواننده همراهيتون ميكنم.Khansariha (56)4fvfcja
(1390 شهريور 19، 16:38)eshtiagh نوشته است: [ -> ]عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید...
اما به دلش خوب افتاده بود رفت که جواب بده دید .........
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت.منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد.....
صدای با صدای بر انگیخته سراغ محمود رو می‌گرفت....

gmarjang چرا کشیدی کنار؟؟ من مال تو رو هم به داستان اضافه کردم.....


اخه همزمان شد با علیرضا خان گفتم پاک کنم مال خودمو
علیرضا ، اشتیاق ، شکسته ننویسید . یعنی نگید سراغش رو ، بگین سراغش را . نگین رفت که جواب بده ، بگین رفت که جواب بدهد . لطفا نوشتاری بنویسین نه گفتاری

لطفا 3 نقطه هم نذارین و حتما از نوشته ی نفر قبلی ادامه بدین ، نپّرین !

بازم یکم ادیت می کنم ، کلّا گاهی یه کوچولو ادیت می کنم

بسم الله الرّحمن الرّحیم

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد.
صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت.


چشم cheshmak

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد.
صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...."نفسش در سینه حبس شده بود.
و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد.
صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...."نفسش در سینه حبث شده بود.
آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد.
صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...."نفسش در سینه حبس شده بود. آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45