1392 شهريور 2، 12:01
کریم
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ...
علیرضا
صدایی نیومد فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ...
دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...
اون باید درک کنه که.........
کریم
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت.
مجتبی پایلوت
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه
این روزا ...
mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.
تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم،
واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم،
1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،
بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،
صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق
اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،
آخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق
کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد.
ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .
الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم
سنا:
هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود ..
مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.
کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه
دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم
نگاهش خیلی مشکوک بود....
دایموند111:
انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....
دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ...
علیرضا
صدایی نیومد فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ...
دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...
اون باید درک کنه که.........
کریم
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت.
مجتبی پایلوت
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه
این روزا ...
mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.
تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم،
واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم،
1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،
بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،
صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق
اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،
آخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق
کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد.
ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .
الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم
سنا:
هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود ..
مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.
کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه
دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم
نگاهش خیلی مشکوک بود....
دایموند111:
انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....
دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!