کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 


علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 


دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...


اون باید درک کنه که.........


کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 


مجتبی پایلوت 
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 


این روزا ...


mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.



تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 


واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 


1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،


بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،










صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 


اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،


آخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]


کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 


ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .


الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 




سنا:


هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود .. 


مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.


کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه


دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....

دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....

دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد 4fvfcjaهیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!
(1392 شهريور 2، 12:01)darling نوشته است: [ -> ]کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 


علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 


دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...


اون باید درک کنه که.........


کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 


مجتبی پایلوت 
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 


این روزا ...


mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.



تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 


واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 


1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،


بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،










صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 


اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،


آخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]


کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 


ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .


الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 




سنا:


هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود .. 


مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.


کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه


دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....

دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....

دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد 4fvfcjaهیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم clapping
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 


علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 


دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...


اون باید درک کنه که.........


کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 


مجتبی پایلوت 
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 


این روزا ...


mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.



تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 


واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 


1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،


بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،










صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 


اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،


آخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]


کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 


ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .


الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 




سنا:


هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود .. 


مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.


کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه


دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....

دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....

دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]

دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم424fvfcja
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود4fvfcjaرفتم کنار ک
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 




علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 




دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...




اون باید درک کنه که.........




کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 




مجتبی پایلوت 
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 




این روزا ...




mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.





تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 




واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 




1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،




بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،




















صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 




اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،




آخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]




کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 




ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .




الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 








سنا:




هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود .. 




مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.




کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه




دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....


دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....

دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]


دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....




دایموند 111: 
اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواستم دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 




علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 




دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...




اون باید درک کنه که.........




کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 




مجتبی پایلوت 
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 




این روزا ...




mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.





تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 




واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 




1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،




بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،




















صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 




اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،




آخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]




کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 




ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .




الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 








سنا:




هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود .. 




مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.




کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه




دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....


دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....

دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]


دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....




دایموند 111: 
اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......
(1392 شهريور 3، 0:15)darling نوشته است: [ -> ]کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 




علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 




دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...




اون باید درک کنه که.........




کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 




مجتبی پایلوت 
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 




این روزا ...




mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.





تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 




واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 




1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،




بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،




















صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 




اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،




آخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]




کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 




ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .




الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 








سنا:




هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود .. 




مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.




کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه




دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....


دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....

دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]


دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....




دایموند 111: 
اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......
الون:
با عصبانیت جواب دادم بلههههههههههههه بفـــــرمایین
اما بازم صدایی نشنیدم و همچنان سکوت پـــا برجا بود..
53258zu2qvp1d9v
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 




علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 




دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...




اون باید درک کنه که.........




کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 




مجتبی پایلوت 
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 




این روزا ...




mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.





تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 




واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 




1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،




بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،




















صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 




اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،




آخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]




کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 




ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .




الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 








سنا:




هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود .. 




مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.




کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه




دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....


دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....

دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]


دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....




دایموند 111: 
اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......



الون:
با عصبانیت جواب دادم بلههههههههههههه بفـــــرمایین
اما بازم صدایی نشنیدم و همچنان سکوت پـــا برجا بود..
[تصویر:  g.gif]

دارلینگ:
خواستم عصبانیتمو سر مزاحم تلفنیم خالی کنم ولی پشیمون شدم
سکوت کردم تا شاید ی صدایی از اون طرف خط بشنوم..
ولی او بازم قصد حرف زدن نداشت
اندکی بعد،
صدای قطع شدن گوشی به گوشم خورد....
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 
علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 
دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...
اون باید درک کنه که.........
کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 
مجتبی پایلوت 
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 
این روزا ...
mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.

تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 
واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 
1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،
بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،
صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 
اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،
اخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]
کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 
ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .
الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 
سنا:
هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود .. 
مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.
کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه
دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....
دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....
دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]
دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....
دایموند 111: 
اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی 
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......

الون:

با عصبانیت جواب دادم بلههههههههههههه بفـــــرمایین
اما بازم صدایی نشنیدم و همچنان سکوت پـــا برجا بود..
[تصویر:  g.gif]
دارلینگ:

خواستم عصبانیتمو سر مزاحم تلفنیم خالی کنم ولی پشیمون شدم
سکوت کردم تا شاید ی صدایی از اون طرف خط بشنوم..
ولی او بازم قصد حرف زدن نداشت 
اندکی بعد،
صدای قطع شدن گوشی به گوشم خورد....
هپي  :
تصميم گرفتم اگه دوباره بهم زنگ زد .. بهش بگم يا اين دفه حرف ميزني يا اينكه ديگه جوابتو نميدم .. 
اصلا خطمو عوض ميكردم .. اره ! اين بهترين كار بود ..
يك نگاه به ماشين خواستگار دختر همسايه كردم ..لبخند پليدي زدم ! 
با سرچ تو جيبام يك عدد سكه 500 خوشگل پيدا كردم .. 
با ترسو لرز نزديك ماشين شدم ..
يك نگا به اين ور اون ور كردم !
كسي نبود .. 
اولش نميدونستم چي بنويسم ! .. يكم فكر كردم .. 
اها ... 
تمام سعيمو ميكردم كه با خوش خطي بنويسم ... ! 
ميترسيدم اين همه تلاشم نتيجه نده .. و اون خواستگاره نتونه بخونه كه من چي نوشتم .. 
با خوش خطي كه از خودم سراغ نداشتم .. نوشتم زامبي  .... 4fvfcja
چقدم بهش ميومد .. 
هميشه خودمو به خاطر اين همه هوش و ذكاوت تحسين ميكردم 
با نگا كردم به شاهكارم ..و زدن لبخندي زيبا .. كه البته خودم فكر ميكردم زيبا هستش4fvfcja .. سوت بلبلي زنان به سمت خونمون رفتم Smiley-happy114
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 
علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 
دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...
اون باید درک کنه که.........
کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 
مجتبی پایلوت 
اما یه جسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 
این روزا ...
mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.

تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 
واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 
1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،
بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،
صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 
اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،
اخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]
کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 
ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .
الون:
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 
سنا:
هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود .. 
مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.
کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه
دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....
دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....
دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]
دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....
دایموند 111: 
اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی 
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......

الون:

با عصبانیت جواب دادم بلههههههههههههه بفـــــرمایین
اما بازم صدایی نشنیدم و همچنان سکوت پـــا برجا بود..
[تصویر:  g.gif]
دارلینگ:

خواستم عصبانیتمو سر مزاحم تلفنیم خالی کنم ولی پشیمون شدم
سکوت کردم تا شاید ی صدایی از اون طرف خط بشنوم..
ولی او بازم قصد حرف زدن نداشت 
اندکی بعد،
صدای قطع شدن گوشی به گوشم خورد....
هپي  :
تصميم گرفتم اگه دوباره بهم زنگ زد .. بهش بگم يا اين دفه حرف ميزني يا اينكه ديگه جوابتو نميدم .. 
اصلا خطمو عوض ميكردم .. اره ! اين بهترين كار بود ..
يك نگاه به ماشين خواستگار دختر همسايه كردم ..لبخند پليدي زدم ! 
با سرچ تو جيبام يك عدد سكه 500 خوشگل پيدا كردم .. 
با ترسو لرز نزديك ماشين شدم ..
يك نگا به اين ور اون ور كردم !
كسي نبود .. 
اولش نميدونستم چي بنويسم ! .. يكم فكر كردم .. 
اها ... 
تمام سعيمو ميكردم كه با خوش خطي بنويسم ... ! 
ميترسيدم اين همه تلاشم نتيجه نده .. و اون خواستگاره نتونه بخونه كه من چي نوشتم .. 
با خوش خطي كه از خودم سراغ نداشتم .. نوشتم زامبي  .... 4fvfcja
چقدم بهش ميومد .. 
هميشه خودمو به خاطر اين همه هوش و ذكاوت تحسين ميكردم 
با نگا كردم به شاهكارم ..و زدن لبخندي زيبا .. كه البته خودم فكر ميكردم زيبا هستش4fvfcja .. سوت بلبلي زنان به سمت خونمون رفتم Smiley-happy114

کریم 
خیلی نگذشت که عذاب وجدان اومد سراغم. از یک طرف می دونستم کار بدی کردم و می خواستم جبرانش کنم، از طرف دیگه توی محلمون به زامبی بازی معروف بودم و کاملاً تابلو بود که این نوشته کار منه 42.
با عجله دویدم سمت خونمون و اسپری رنگ قرمز رو که بابام برای رنگ کردن گوسفندا ازش استفاده می کرد برداشتم و برگشتم سمت ماشین.
الون: وقتي برگشتم ماشين نبود و فهميدم كار از كار گذشته 4fvfcja
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 


علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 


دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...
اون باید درک کنه که.........


کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 


مجتبی پایلوت 
اما یه حسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 
این روزا ...


mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.
تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 
واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 
1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،
بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،
صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 
اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،
اخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]
کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 


ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .


الون
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 


سنا:
هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود ..

 
مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.


کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه


دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....


دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....


دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]


دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....


دایموند 111: 

اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی 
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......


الون:

با عصبانیت جواب دادم بلههههههههههههه بفـــــرمایین
اما بازم صدایی نشنیدم و همچنان سکوت پـــا برجا بود..
[تصویر:  g.gif]


دارلینگ:

خواستم عصبانیتمو سر مزاحم تلفنیم خالی کنم ولی پشیمون شدم
سکوت کردم تا شاید ی صدایی از اون طرف خط بشنوم..
ولی او بازم قصد حرف زدن نداشت 
اندکی بعد،
صدای قطع شدن گوشی به گوشم خورد....


هپي  :
تصميم گرفتم اگه دوباره بهم زنگ زد .. بهش بگم يا اين دفه حرف ميزني يا اينكه ديگه جوابتو نميدم .. 
اصلا خطمو عوض ميكردم .. اره ! اين بهترين كار بود ..
يك نگاه به ماشين خواستگار دختر همسايه كردم ..لبخند پليدي زدم ! 
با سرچ تو جيبام يك عدد سكه 500 خوشگل پيدا كردم .. 
با ترسو لرز نزديك ماشين شدم ..
يك نگا به اين ور اون ور كردم !
كسي نبود .. 
اولش نميدونستم چي بنويسم ! .. يكم فكر كردم .. 
اها ... 
تمام سعيمو ميكردم كه با خوش خطي بنويسم ... ! 
ميترسيدم اين همه تلاشم نتيجه نده .. و اون خواستگاره نتونه بخونه كه من چي نوشتم .. 
با خوش خطي كه از خودم سراغ نداشتم .. نوشتم زامبي  .... [تصویر:  e.gif]
چقدم بهش ميومد .. 
هميشه خودمو به خاطر اين همه هوش و ذكاوت تحسين ميكردم 
با نگا كردم به شاهكارم ..و زدن لبخندي زيبا .. كه البته خودم فكر ميكردم زيبا هستش[تصویر:  e.gif] .. سوت بلبلي زنان به سمت خونمون رفتم [تصویر:  mosking.gif]

کریم 
خیلی نگذشت که عذاب وجدان اومد سراغم. از یک طرف می دونستم کار بدی کردم و می خواستم جبرانش کنم، از طرف دیگه توی محلمون به زامبی بازی معروف بودم و کاملاً تابلو بود که این نوشته کار منه [تصویر:  p.gif].
با عجله دویدم سمت خونمون و اسپری رنگ قرمز رو که بابام برای رنگ کردن گوسفندا ازش استفاده می کرد برداشتم و برگشتم سمت ماشین.





الون:
وقتي برگشتم ماشين نبود و فهميدم كار از كار گذشته




ماسا:
خیلی داغون بودم...این بی فکری ها و حماقت های همیشگیم بازم داش کار دستم میداد..
از خودم بدم میومد ولی دست خودم نبود.
اون لحظه ای که اون کارو رو ماشین آقای خواستگار انجام دادم اصلا مخم کار نمیکرد!
همونطور آشفته جلوی در با اسپری تو دستم وایستاده بودم که آقای همسایه جلوم ظاهر شد..
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 


علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 


دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...
اون باید درک کنه که.........


کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 


مجتبی پایلوت 
اما یه حسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 
این روزا ...


mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.
تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 
واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 
1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،
بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،

صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 
اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،
اخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]
کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 


ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .


الون
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 


سنا:
هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود ..

 
مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.


کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه


دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....


دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....


دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]


دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....



دایموند 111: 

اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی 
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......


الون:

با عصبانیت جواب دادم بلههههههههههههه بفـــــرمایین
اما بازم صدایی نشنیدم و همچنان سکوت پـــا برجا بود..
[تصویر:  g.gif]


دارلینگ:

خواستم عصبانیتمو سر مزاحم تلفنیم خالی کنم ولی پشیمون شدم
سکوت کردم تا شاید ی صدایی از اون طرف خط بشنوم..
ولی او بازم قصد حرف زدن نداشت 

اندکی بعد،
صدای قطع شدن گوشی به گوشم خورد....


هپي  :
تصميم گرفتم اگه دوباره بهم زنگ زد .. بهش بگم يا اين دفه حرف ميزني يا اينكه ديگه جوابتو نميدم .. 
اصلا خطمو عوض ميكردم .. اره ! اين بهترين كار بود ..
يك نگاه به ماشين خواستگار دختر همسايه كردم ..لبخند پليدي زدم ! 
با سرچ تو جيبام يك عدد سكه 500 خوشگل پيدا كردم .. 
با ترسو لرز نزديك ماشين شدم ..
يك نگا به اين ور اون ور كردم !

كسي نبود .. 
اولش نميدونستم چي بنويسم ! .. يكم فكر كردم .. 

اها ... 
تمام سعيمو ميكردم كه با خوش خطي بنويسم ... ! 
ميترسيدم اين همه تلاشم نتيجه نده .. و اون خواستگاره نتونه بخونه كه من چي نوشتم .. 
با خوش خطي كه از خودم سراغ نداشتم .. نوشتم زامبي  .... [تصویر:  e.gif]
چقدم بهش ميومد .. 
هميشه خودمو به خاطر اين همه هوش و ذكاوت تحسين ميكردم 
با نگا كردم به شاهكارم ..و زدن لبخندي زيبا .. كه البته خودم فكر ميكردم زيبا هستش[تصویر:  e.gif] .. سوت بلبلي زنان به سمت خونمون رفتم [تصویر:  mosking.gif]

کریم 
خیلی نگذشت که عذاب وجدان اومد سراغم. از یک طرف می دونستم کار بدی کردم و می خواستم جبرانش کنم، از طرف دیگه توی محلمون به زامبی بازی معروف بودم و کاملاً تابلو بود که این نوشته کار منه [تصویر:  p.gif].
با عجله دویدم سمت خونمون و اسپری رنگ قرمز رو که بابام برای رنگ کردن گوسفندا ازش استفاده می کرد برداشتم و برگشتم سمت ماشین.





الون:
وقتي برگشتم ماشين نبود و فهميدم كار از كار گذشته




ماسا:
خیلی داغون بودم...این بی فکری ها و حماقت های همیشگیم بازم داش کار دستم میداد..
از خودم بدم میومد ولی دست خودم نبود.
اون لحظه ای که اون کارو رو ماشین آقای خواستگار انجام دادم اصلا مخم کار نمیکرد!
همونطور آشفته جلوی در با اسپری تو دستم وایستاده بودم که آقای همسایه جلوم ظاهر شد..

علیرضا:

لبخند پلید شیطانیم تبدیل شد به ی سکوت ناشی از ترس

شروع کرد با صدای بلند گفت  باز خل بازی هاتو شروع کردی؟

کی پس میخوای بزرگ بشی؟

 که همین لحظه توجه همه در و همسایه به اینجا جلب شد

و یک لحظه تو اون حال و هوا بابامو هم دیدم که از دم در خونه بیرون اومد
(1392 شهريور 16، 14:11)Alireza 68 نوشته است: [ -> ]کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 


علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 


دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...
اون باید درک کنه که.........


کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 


مجتبی پایلوت 
اما یه حسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 
این روزا ...


mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.
تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 
واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 
1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،
بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،

صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 
اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،
اخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]
کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 


ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .


الون
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 


سنا:
هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود ..

 
مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.


کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه


دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....


دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....


دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]


دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....



دایموند 111: 

اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی 
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......


الون:

با عصبانیت جواب دادم بلههههههههههههه بفـــــرمایین
اما بازم صدایی نشنیدم و همچنان سکوت پـــا برجا بود..
[تصویر:  g.gif]


دارلینگ:

خواستم عصبانیتمو سر مزاحم تلفنیم خالی کنم ولی پشیمون شدم
سکوت کردم تا شاید ی صدایی از اون طرف خط بشنوم..
ولی او بازم قصد حرف زدن نداشت 

اندکی بعد،
صدای قطع شدن گوشی به گوشم خورد....


هپي  :
تصميم گرفتم اگه دوباره بهم زنگ زد .. بهش بگم يا اين دفه حرف ميزني يا اينكه ديگه جوابتو نميدم .. 
اصلا خطمو عوض ميكردم .. اره ! اين بهترين كار بود ..
يك نگاه به ماشين خواستگار دختر همسايه كردم ..لبخند پليدي زدم ! 
با سرچ تو جيبام يك عدد سكه 500 خوشگل پيدا كردم .. 
با ترسو لرز نزديك ماشين شدم ..
يك نگا به اين ور اون ور كردم !

كسي نبود .. 
اولش نميدونستم چي بنويسم ! .. يكم فكر كردم .. 

اها ... 
تمام سعيمو ميكردم كه با خوش خطي بنويسم ... ! 
ميترسيدم اين همه تلاشم نتيجه نده .. و اون خواستگاره نتونه بخونه كه من چي نوشتم .. 
با خوش خطي كه از خودم سراغ نداشتم .. نوشتم زامبي  .... [تصویر:  e.gif]
چقدم بهش ميومد .. 
هميشه خودمو به خاطر اين همه هوش و ذكاوت تحسين ميكردم 
با نگا كردم به شاهكارم ..و زدن لبخندي زيبا .. كه البته خودم فكر ميكردم زيبا هستش[تصویر:  e.gif] .. سوت بلبلي زنان به سمت خونمون رفتم [تصویر:  mosking.gif]

کریم 
خیلی نگذشت که عذاب وجدان اومد سراغم. از یک طرف می دونستم کار بدی کردم و می خواستم جبرانش کنم، از طرف دیگه توی محلمون به زامبی بازی معروف بودم و کاملاً تابلو بود که این نوشته کار منه [تصویر:  p.gif].
با عجله دویدم سمت خونمون و اسپری رنگ قرمز رو که بابام برای رنگ کردن گوسفندا ازش استفاده می کرد برداشتم و برگشتم سمت ماشین.





الون:
وقتي برگشتم ماشين نبود و فهميدم كار از كار گذشته




ماسا:
خیلی داغون بودم...این بی فکری ها و حماقت های همیشگیم بازم داش کار دستم میداد..
از خودم بدم میومد ولی دست خودم نبود.
اون لحظه ای که اون کارو رو ماشین آقای خواستگار انجام دادم اصلا مخم کار نمیکرد!
همونطور آشفته جلوی در با اسپری تو دستم وایستاده بودم که آقای همسایه جلوم ظاهر شد..

علیرضا:

لبخند پلید شیطانیم تبدیل شد به ی سکوت ناشی از ترس

شروع کرد با صدای بلند گفت  باز خل بازی هاتو شروع کردی؟

کی پس میخوای بزرگ بشی؟

 که همین لحظه توجه همه در و همسایه به اینجا جلب شد

و یک لحظه تو اون حال و هوا بابامو هم دیدم که از دم در خونه بیرون اومد
الون:
دیدم یه چیزی دستشه و داره به طرفم میــــــــاد خیلی ترسیده بودم شروع کردم به دویدن که ...
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 


علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 


دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...
اون باید درک کنه که.........


کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 


مجتبی پایلوت 
اما یه حسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 
این روزا ...


mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.
تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 
واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 
1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،
بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،


صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 
اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،
اخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]
کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 


ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .


الون
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 


سنا:
هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود ..

 
مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.


کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه


دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....


دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....


دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]


دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....




دایموند 111: 

اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی 
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......


الون:

با عصبانیت جواب دادم بلههههههههههههه بفـــــرمایین
اما بازم صدایی نشنیدم و همچنان سکوت پـــا برجا بود..
[تصویر:  g.gif]


دارلینگ:

خواستم عصبانیتمو سر مزاحم تلفنیم خالی کنم ولی پشیمون شدم
سکوت کردم تا شاید ی صدایی از اون طرف خط بشنوم..
ولی او بازم قصد حرف زدن نداشت 


اندکی بعد،
صدای قطع شدن گوشی به گوشم خورد....


هپي  :
تصميم گرفتم اگه دوباره بهم زنگ زد .. بهش بگم يا اين دفه حرف ميزني يا اينكه ديگه جوابتو نميدم .. 
اصلا خطمو عوض ميكردم .. اره ! اين بهترين كار بود ..
يك نگاه به ماشين خواستگار دختر همسايه كردم ..لبخند پليدي زدم ! 
با سرچ تو جيبام يك عدد سكه 500 خوشگل پيدا كردم .. 
با ترسو لرز نزديك ماشين شدم ..
يك نگا به اين ور اون ور كردم !


كسي نبود .. 
اولش نميدونستم چي بنويسم ! .. يكم فكر كردم .. 


اها ... 
تمام سعيمو ميكردم كه با خوش خطي بنويسم ... ! 
ميترسيدم اين همه تلاشم نتيجه نده .. و اون خواستگاره نتونه بخونه كه من چي نوشتم .. 
با خوش خطي كه از خودم سراغ نداشتم .. نوشتم زامبي  .... [تصویر:  e.gif]
چقدم بهش ميومد .. 
هميشه خودمو به خاطر اين همه هوش و ذكاوت تحسين ميكردم 
با نگا كردم به شاهكارم ..و زدن لبخندي زيبا .. كه البته خودم فكر ميكردم زيبا هستش[تصویر:  e.gif] .. سوت بلبلي زنان به سمت خونمون رفتم [تصویر:  mosking.gif]

کریم 
خیلی نگذشت که عذاب وجدان اومد سراغم. از یک طرف می دونستم کار بدی کردم و می خواستم جبرانش کنم، از طرف دیگه توی محلمون به زامبی بازی معروف بودم و کاملاً تابلو بود که این نوشته کار منه [تصویر:  p.gif].
با عجله دویدم سمت خونمون و اسپری رنگ قرمز رو که بابام برای رنگ کردن گوسفندا ازش استفاده می کرد برداشتم و برگشتم سمت ماشین.





الون:
وقتي برگشتم ماشين نبود و فهميدم كار از كار گذشته




ماسا:
خیلی داغون بودم...این بی فکری ها و حماقت های همیشگیم بازم داش کار دستم میداد..
از خودم بدم میومد ولی دست خودم نبود.
اون لحظه ای که اون کارو رو ماشین آقای خواستگار انجام دادم اصلا مخم کار نمیکرد!
همونطور آشفته جلوی در با اسپری تو دستم وایستاده بودم که آقای همسایه جلوم ظاهر شد..

علیرضا:

لبخند پلید شیطانیم تبدیل شد به ی سکوت ناشی از ترس

شروع کرد با صدای بلند گفت  باز خل بازی هاتو شروع کردی؟

کی پس میخوای بزرگ بشی؟

 که همین لحظه توجه همه در و همسایه به اینجا جلب شد

و یک لحظه تو اون حال و هوا بابامو هم دیدم که از دم در خونه بیرون اومد

الون:

دیدم یه چیزی دستشه و داره به طرفم میــــــــاد خیلی ترسیده بودم شروع کردم به دویدن که ...

دارلینگ:
(بابا الون مگه طرف دختره ک بترسه42
والا من پسر اینطوری ندیده بودم17
بعدشم بچه ها سوتی ندین دیگه4fvfcja
هپی گفت ک با سکه 500ت رو ماشین طرف نوشته
یکی دیگه گفته با اسپره17
یکم دقت کنید دیگه4fvfcja
خب میریم سراغ داستان!)
داشتم میدویدم ک یدفه چشمم افتاد به دختر همسایمون....
اومده بود بیرون و از پدرش پرسید ک چ اتفاقی افتاده؟!؟!
ناخودآگاه چشمم افتاد به پدرم ک داشت با همسایمون بحث میکردم
فهمیدم پس پدرم واسه طرفداری از من اومده
اون لحظه احساس کردم تو کارخونه تی تاپ ولم کردنSmiley-happy114
و با شجاعت رفتم سمت پدرم....

کریم:
یه باره دیدم پدرم هلهله کنان اومد وسط کوچه و شروع کرد به رقصیدن :21:
واقعاً برام عجیب بود. چون تا حالا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم haha
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45