عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد.
صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...."نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد
یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و ...
سلام
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
یاعلی.
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مرییییم ، محمود هستم ...چرا جواب نمیدهی ؟ " اما مریم گوشی را گذاشته بود ... محمود غبطه خورد و به فکر فرو رفت .. یاد آن ایام
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مرییییم ، محمود هستم ...چرا جواب نمیدهی ؟ " اما مریم گوشی را گذاشته بود ... محمود غبطه خورد و به فکر فرو رفت .. یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان ...
دوستان دیگه این حرفایی که نقل قوله داخل داستان رو لازم نیست به صورت نوشتاری بنویسین
مکالمه ها رو داخل "" قرار بدین و به صورت گفتاری بنویسین
داستان رو چه سریع عشقیش کردین
باز هم یکم ویرایش :
اون تیکّه ی "چرا جواب نمیدی" آخر رو حذف کردم .آخه وقتی طرف گوشی رو گذاشته دیگه صدای بوق قطعش میاد طرف میفهمه که قطع شده دیگه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان
بسم الله الرّحمن الرّحیم
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم"
بسم الله الرّحمن الرّحیم
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟"
در پناه خدا..
یاعلی.
بسم الله الرّحمن الرّحیم
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"
آوریییییین
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست .
بسم الله الرّحمن الرّحیم
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"
در پناه خدا..
یاعلی.
(1390 شهريور 19، 22:11)rasfan نوشته است: [ -> ]آوریییییین
رسفان خان زنگو زدی فرار کردی؟
منم بازی
------------------------------------------------------------------------
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"
عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد ،
البته دوستان صلاح دیدند جمله های من رو اصلاح کنند
جمله بندیم زیاد خوب نیست
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد.
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را میگرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی اختیار آن روزها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیماای به طرف تهران بلند نمیشود.دوباره گوشی تلفن را برداشت و ......