کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
به نظرم لازمه اینجا اتفاقی بیفته تا داستان رو از حالت یکنواختی خارج کنه ...



تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
بی‌اختیار یاد گذشته‌اش افتاد . روزی که برای اولین بار مریم رو تو دانشکده دید.
-"آقا جلو پاتو نگاه کن ! همه ی جزوه هامو ریختی زمین ! "
"اهه...ببخشید ..." محمود سریعاً دلا شد تا به جم کردن ورق‌های در هم ریخته در کف راهروی دانشگاه به اون خانوم کمک کند.
"من شما رو یه جایی‌ ندیدم....آهان شما یکی‌ از دانش اموزان من هستید..در کلاس..."
"بله خانم تقوی من...."
جملهٔ محمود به پایان نرسیده بود که یهو صدای مهیب افتادن شیع سنگینی‌ حواس این ۲ را جلب کرد.
"دخترم چی‌ شده؟؟؟مریم صدای من رو میشنوی؟؟؟"

در همین فکرها بود که ناگهان صدایی او را به خود آورد ....


تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
بی‌اختیار یاد گذشته‌اش افتاد . روزی که برای اولین بار مریم رو تو دانشکده دید.
-"آقا جلو پاتو نگاه کن ! همه ی جزوه هامو ریختی زمین ! "
"اهه...ببخشید ..." محمود سریعاً دلا شد تا به جم کردن ورق‌های در هم ریخته در کف راهروی دانشگاه به اون خانوم کمک کند.
"من شما رو یه جایی‌ ندیدم....آهان شما یکی‌ از دانش اموزان من هستید..در کلاس..."
"بله خانم تقوی من...."
جملهٔ محمود به پایان نرسیده بود که یهو صدای مهیب افتادن شیع سنگینی‌ حواس این ۲ را جلب کرد.
"دخترم چی‌ شده؟؟؟مریم صدای من رو میشنوی؟؟؟"

در همین فکرها بود که ناگهان صدایی او را به خود آورد .
صدای خلبان به گوش رسید.
خانوم‌ها و آقایان، به علت یک نقص فنی ما مجبور به فرود اضطراری هستیم.
لطفا صندلی‌ های خود را به حالت عمودی در آورید و آرامش را حفظ کنید.
ناگهان ۱۰۰۰ تا فکر به مغزش زد، از اینکه دیگه به مریم نمیرسه، از اینکه مریم آخرین آرزوش بر آورده نمی‌شه و از اینکه این فکر‌ها می‌تونن آخرین افکارش باشن.
از پنجره بیرون را نگاه کرد:از موتور هواپیما آتش نارنجی رنگی‌ زبان میزد.
هواپیما ارتفاش کم تر و کمتر میشد.
ناگهان ماسک‌های اکسیژن پایین افتادن.چیزی که نظر محمود را جلب کرد دختری بود که کاملا خونسرد به بیرون از پنجره نگاه میکرد.
آیا این ممکن بود........

haha
بابا یهو جهش نزنین
داستان خراب میشه
تیکّه تیکّه
رو صندلی بود تو سالن ترانزیت نشسته بود
یهو چطور از هواپیما سر درآورد ؟
اوّل سوار هواپیماش کنین ، بعد هواپیما رو سقوط بدین
در ضمن برای اینکه داستان رئال و قابل باور تر بشه اینجا نباید هواپیما رو سقوط بدین ، باید صبر کنین بره ترکیه . بعد که میخواد با ایران ایر برگرده ایران هواپیما سقوط کنه . ایران ایر رو بگین که قابل باور تر و رئال تر باشه 4fvfcja
خوبی یک تصمیمی بگیرید ادامش بدهیم
(1390 شهريور 20، 20:15)eshtiagh نوشته است: [ -> ]خوب فکر کنم نوبت من باشه ببرمش به گذشته......
سوال:
می‌شه از اینجا بگیم فصل ۲ و دیگه همهٔ قبلی‌ رو کپی نکنیم؟؟؟؟؟
من فعلا فصل ۲ رو شروع می‌کنم و بدون کپی کردن نوشتار قبلی‌ ادامه میدم:
___________________________________________________
فصل ۲

تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
بی‌اختیار یاد گذشته‌اش افتاد . روزی که برای اولین بار مریم رو تو دانشکده دید.
-"آقا جلو پاتو نگاه کن ! همه ی جزوه هامو ریختی زمین ! "
"اهه...ببخشید ..." محمود سریعاً دلا شد تا به جم کردن ورق‌های در هم ریخته در کف راهروی دانشگاه به اون خانوم کمک کند.
"من شما رو یه جایی‌ ندیدم....آهان شما یکی‌ از دانش اموزان من هستید..در کلاس..."
"بله خانم تقوی من...."
جملهٔ محمود به پایان نرسیده بود که یهو صدای مهیب افتادن شیع سنگینی‌ حواس این ۲ را جلب کرد.
"دخترم چی‌ شده؟؟؟مریم صدای من رو میشنوی؟؟؟"
در صفحات پیش گفته اند بیش از 30 کلمه نمیشه در هر پست به داستان اضافه کرد. چه جوریاس پس؟.. ضمنا باقی پستها هم انگار بیش از 30 تا توشون زیاده.. البته 30 کلمه هم بنظرم کمه.

تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
بی‌اختیار یاد گذشته‌اش افتاد . روزی که برای اولین بار مریم رو تو دانشکده دید.
-"آقا جلو پاتو نگاه کن ! همه ی جزوه هامو ریختی زمین ! "
"اهه...ببخشید ..." محمود سریعاً دلا شد تا به جم کردن ورق‌های در هم ریخته در کف راهروی دانشگاه به اون خانوم کمک کند.
"من شما رو یه جایی‌ ندیدم....آهان شما یکی‌ از دانش اموزان من هستید..در کلاس..."
"بله خانم تقوی من...."
جملهٔ محمود به پایان نرسیده بود که یهو صدای مهیب افتادن شیع سنگینی‌ حواس این ۲ را جلب کرد.
"دخترم چی‌ شده؟؟؟مریم صدای من رو میشنوی؟؟؟"

در همین فکرها بود که ناگهان صدایی او را به خود آورد .
صدای خلبان به گوش رسید.
خانوم‌ها و آقایان، به علت یک نقص فنی ما مجبور به فرود اضطراری هستیم.
لطفا صندلی‌ های خود را به حالت عمودی در آورید و آرامش را حفظ کنید.
ناگهان ۱۰۰۰ تا فکر به مغزش زد، از اینکه دیگه به مریم نمیرسه، از اینکه مریم آخرین آرزوش بر آورده نمی‌شه و از اینکه این فکر‌ها می‌تونن آخرین افکارش باشن.
از پنجره بیرون را نگاه کرد:از موتور هواپیما آتش نارنجی رنگی‌ زبان میزد.
هواپیما ارتفاش کم تر و کمتر میشد.
ناگهان ماسک‌های اکسیژن پایین افتادن.چیزی که نظر محمود را جلب کرد دختری بود که کاملا خونسرد به بیرون از پنجره نگاه میکرد.
آیا این ممکن بود.... مرگ باشه؟..

***
- ...احساس سبکی شدیدی داشتم موقع سقوط. و ترس البته.
- خب.. تو اولی تلفن بود که توضیح دادید اما تو دومی گفتید در دیدید...؟
- آره. یه در بود و یه صدایی که از پشتش میومد و تهدید میکرد.

- شما رو؟
- شاید. شایدم مریم رو!
- گفتید هیچ کس به این نام نمیشناسید؟ در گذشته چی؟
- نه. خیلی فکر کردم اما کسی رو پیدا نکردم با این اسم که قبلا باهاش آشنا بوده باشم.
- تو هردوتا خواب صحنه هواپیما یکسان بود؟
- تقریبا آره.
- گفتید اخیرا هیچ فشار روانی خاصی نداشتید؟
تق تق...
- بفرمایید
- ببخشید دکتر یه آقایی کارتون داره.. میگه کارش فوریه..

42............
جالبه ... یعنی بگیم که تمام اینها توهم بوده یا مثلا خواب


بچه‌ها ما داستانمون یه اشتباه داره:
وقتی‌ که محمود مریم رو نمیشناسه، چطور یادش میافته که چطور همدیگر رو دفعهٔ اول دیدن؟؟؟؟
____________________________________________________________


تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
بی‌اختیار یاد گذشته‌اش افتاد . روزی که برای اولین بار مریم رو تو دانشکده دید.
-"آقا جلو پاتو نگاه کن ! همه ی جزوه هامو ریختی زمین ! "
"اهه...ببخشید ..." محمود سریعاً دلا شد تا به جم کردن ورق‌های در هم ریخته در کف راهروی دانشگاه به اون خانوم کمک کند.
"من شما رو یه جایی‌ ندیدم....آهان شما یکی‌ از دانش اموزان من هستید..در کلاس..."
"بله خانم تقوی من...."
جملهٔ محمود به پایان نرسیده بود که یهو صدای مهیب افتادن شیع سنگینی‌ حواس این ۲ را جلب کرد.
"دخترم چی‌ شده؟؟؟مریم صدای من رو میشنوی؟؟؟"

در همین فکرها بود که ناگهان صدایی او را به خود آورد .
صدای خلبان به گوش رسید.
خانوم‌ها و آقایان، به علت یک نقص فنی ما مجبور به فرود اضطراری هستیم.
لطفا صندلی‌ های خود را به حالت عمودی در آورید و آرامش را حفظ کنید.
ناگهان ۱۰۰۰ تا فکر به مغزش زد، از اینکه دیگه به مریم نمیرسه، از اینکه مریم آخرین آرزوش بر آورده نمی‌شه و از اینکه این فکر‌ها می‌تونن آخرین افکارش باشن.
از پنجره بیرون را نگاه کرد:از موتور هواپیما آتش نارنجی رنگی‌ زبان میزد.
هواپیما ارتفاش کم تر و کمتر میشد.
ناگهان ماسک‌های اکسیژن پایین افتادن.چیزی که نظر محمود را جلب کرد دختری بود که کاملا خونسرد به بیرون از پنجره نگاه میکرد.
آیا این ممکن بود.... مرگ باشه؟..

***
- ...احساس سبکی شدیدی داشتم موقع سقوط. و ترس البته.
- خب.. تو اولی تلفن بود که توضیح دادید اما تو دومی گفتید در دیدید...؟
- آره. یه در بود و یه صدایی که از پشتش میومد و تهدید میکرد.

- شما رو؟
- شاید. شایدم مریم رو!
- گفتید هیچ کس به این نام نمیشناسید؟ در گذشته چی؟
- نه. خیلی فکر کردم اما کسی رو پیدا نکردم با این اسم که قبلا باهاش آشنا بوده باشم.
- تو هردوتا خواب صحنه هواپیما یکسان بود؟
- تقریبا آره.
- گفتید اخیرا هیچ فشار روانی خاصی نداشتید؟
تق تق...
- بفرمایید
- ببخشید دکتر یه آقایی کارتون داره.. میگه کارش فوریه..

-بله همین الان میام......آقای سپهری من براتون ۲ تا آرام بخش مینویسم.....
-خیلی‌ ممنون....پس هفتهٔ دیگه هم دیگر رو میبینیم. خدا حافظ
-خدا حافظ
از مطب خارج شد. از خیابان‌های برفی گذشت شد و وارد کوچه‌ای شد. کیلدش را از جیبش در آورد و وارد خانه‌ای با پلاک ۱۳ شد.

هوا تاریک شده بود. محمود از ترس کابوس خوابش نمیبرد. بلند شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. دختر جوانی نگاهش را جلب کرد. او در تاریکی‌ جلب لامپ خیابانی ایستاده بود. دخترک چهرهٔ آشنایی‌ ولی‌ در این حال مرموزی داشت. از آنجا بود که چشمان مهیب افسونگر، چشمهایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی‌ میزنند، چشم‌هایی‌ مضطرب، متعجب، تهدید کنند و وعده دهند او را دید و پرتو زندگی‌ محمود روی این گویهی برق پر معنی‌ ممزوج و در ته آن جذب شد. این آینهٔ جذاب همهٔ هستی‌ او را تا آنجایی‌ که فکر بشر عاجز است به خودش کشید.
نا خود آگاه ..........




داستان رسما رفت تو ژانر دلهره + سوررئال.. 42
نقل قول: وقتی‌ که محمود مریم رو نمیشناسه، چطور یادش میافته که چطور همدیگر رو دفعهٔ اول دیدن؟؟؟؟
اولا اونارم تو خواب دیده. اون صحنه ریختن برگه ها از دست دخترخانم هم از تلویزیون تو ذهنش مونده بوده!!.. ثانیا داستان کلا باید در آخر یه ویرایش کلی بشه..
ضمنا اگر داستان رو خراب کردم پاک کنید و از همونجا دوباره ادامه بدید.
تا تمام شدن مقدمات سفر و نشستن روی صندلی هواپیما فکرش تهی بود. نه زمان را میدانست و نه مکان برایش جالب بود.هیچ گاه فکر نمیکرد بهانه ی بازگشتش دیدن مریم باشد.
بی‌اختیار یاد گذشته‌اش افتاد . روزی که برای اولین بار مریم رو تو دانشکده دید.
-"آقا جلو پاتو نگاه کن ! همه ی جزوه هامو ریختی زمین ! "
"اهه...ببخشید ..." محمود سریعاً دلا شد تا به جم کردن ورق‌های در هم ریخته در کف راهروی دانشگاه به اون خانوم کمک کند.
"من شما رو یه جایی‌ ندیدم....آهان شما یکی‌ از دانش اموزان من هستید..در کلاس..."
"بله خانم تقوی من...."
جملهٔ محمود به پایان نرسیده بود که یهو صدای مهیب افتادن شیع سنگینی‌ حواس این ۲ را جلب کرد.
"دخترم چی‌ شده؟؟؟مریم صدای من رو میشنوی؟؟؟"
در همین فکرها بود که ناگهان صدایی او را به خود آورد .
صدای خلبان به گوش رسید.
خانوم‌ها و آقایان، به علت یک نقص فنی ما مجبور به فرود اضطراری هستیم.
لطفا صندلی‌ های خود را به حالت عمودی در آورید و آرامش را حفظ کنید.
ناگهان ۱۰۰۰ تا فکر به مغزش زد، از اینکه دیگه به مریم نمیرسه، از اینکه مریم آخرین آرزوش بر آورده نمی‌شه و از اینکه این فکر‌ها می‌تونن آخرین افکارش باشن.
از پنجره بیرون را نگاه کرد:از موتور هواپیما آتش نارنجی رنگی‌ زبان میزد.
هواپیما ارتفاش کم تر و کمتر میشد.
ناگهان ماسک‌های اکسیژن پایین افتادن.چیزی که نظر محمود را جلب کرد دختری بود که کاملا خونسرد به بیرون از پنجره نگاه میکرد.
آیا این ممکن بود.... مرگ باشه؟..
***
- ...احساس سبکی شدیدی داشتم موقع سقوط. و ترس البته.
- خب.. تو اولی تلفن بود که توضیح دادید اما تو دومی گفتید در دیدید...؟
- آره. یه در بود و یه صدایی که از پشتش میومد و تهدید میکرد.
- شما رو؟
- شاید. شایدم مریم رو!
- گفتید هیچ کس به این نام نمیشناسید؟ در گذشته چی؟
- نه. خیلی فکر کردم اما کسی رو پیدا نکردم با این اسم که قبلا باهاش آشنا بوده باشم.
- تو هردوتا خواب صحنه هواپیما یکسان بود؟
- تقریبا آره.
- گفتید اخیرا هیچ فشار روانی خاصی نداشتید؟
تق تق...
- بفرمایید
- ببخشید دکتر یه آقایی کارتون داره.. میگه کارش فوریه..
-بله همین الان میام......آقای سپهری من براتون ۲ تا آرام بخش مینویسم.....
-خیلی‌ ممنون....پس هفتهٔ دیگه هم دیگر رو میبینیم. خدا حافظ
-خدا حافظ
از مطب خارج شد. از خیابان‌های برفی گذشت شد و وارد کوچه‌ای شد. کیلدش را از جیبش در آورد و وارد خانه‌ای با پلاک ۱۳ شد.
هوا تاریک شده بود. محمود از ترس کابوس خوابش نمیبرد. بلند شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. دختر جوانی نگاهش را جلب کرد. او در تاریکی‌ جلب لامپ خیابانی ایستاده بود. دخترک چهرهٔ آشنایی‌ ولی‌ در این حال مرموزی داشت. از آنجا بود که چشمان مهیب افسونگر، چشمهایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی‌ میزنند، چشم‌هایی‌ مضطرب، متعجب، تهدید کنند و وعده دهند او را دید و پرتو زندگی‌ محمود روی این گویهی برق پر معنی‌ ممزوج و در ته آن جذب شد. این آینهٔ جذاب همهٔ هستی‌ او را تا آنجایی‌ که فکر بشر عاجز است به خودش کشید.
نا خود آگاه از پنجره دور شد و به طرف پایین رفت.. پله ها را به تندی طی کرد اما از سه چهار پله آخر خورد زمین.
سرش را بلند کرد و از این پهلو به آن پهلو شد.
به تیر چراغ برق نگاه میکرد که صدایی شبیه به بال زدن موجودی نا معلوم که داشت دور میشد، توجهش را به سمت چپ جلب کرد. سرش را که چرخاند چشمش به صورت دختر افتاد؛ درست پشت پنجره خانه اش. به طرف خانه دوید. اما هرقدر به خانه نزدیک میشد صورت دختر در عین سحرآمیز بودن به زشتی میرفت تا جایی که ترس وجود محمود را دربرگرفت.
رفت توی آشپزخانه. هنوز قلبش تند میزد. دیگر قید خوابیدن را زده بود. آن صورت هنوز در ذهنش بود اما سعی کرد به آن فکر نکند. سماور را روشن کرد. دست و صورت خود را در ظرفشویی شست و دقایقی بعد با یک لیوان چای بیرون آمد. روی مبل نشست و خواست تلویزیون را روشن کند که زنگ در به صدا درآمد...
قانونش اینه که بیشتر از 30 کلمه ننویسین که داستان صرفا به اون شکلی که شما میخواین پیش نره
یعنی یه نفر مسیر داستان رو تعیین نکنه
فقط بتونه یکی دو جمله بنویسه ، و در مجموع جمع این جزئیات مسیر داستان رو تعیین کنن
الآن مثلا اون اوایل که من مینوشتم داستان کلّی از ایده ی اوّلیه ی من فاصله گرفت . هر نفر که مینوشت مسیر داستان عوض میشد
من با یکی دو جمله شروع کردم ، یکی با یکی دو جمله یکم عاشقونش کرد ، یکی با یکی دو جمله مکان شخصیت رو معین کرد...
تیکه ی اوّل داستان با مجموع این جزء ها شکل گرفت و یه کل شد
خلاصه همه ی این کارا با مجموعه ای از یکی دو جمله انجام شد ، نه با یه پاراگراف

هدف من این بود که هرکس بتونه از ادامه ی داستانی که نفرات قبل نوشتن یه تیکه ی کوتاه از داستان رو بنویسه
اینجوری داستان یه حالت سیّالی پیدا میکنه که به تدریج سفت و جامد میشه و آخر کار هم با ویرایش فرم نهاییش رو میگیره

البته این نظر منه ، صرفا یه نظر ، صرفا یه رای

اگه دوستان میخوان که محدودیت 30 کلمه لغو بشه یا تغییر کنه ، بگین . اینجا یا تو پ.خ

نوکرتونم هستم هر چی شما بگین و شما بخواین ، قانونو تغییر میدم
ولی خواهش میکنم به قانون احترام بذارین
اگه میخواین یا مشکلی هست بگین قانون رو عوض کنم ، ولی تا وقتی این قانون هست خواهش میکنم حرمت قانون و حرمت من رو نگه دارین و ازش عبور نکنین
اگه خواستین قانونو تغییر میدیم ، اگه خواستین این چهارچوب قانون رو باز تر میکنیم ولی خواهش میکنم اقلّا تا اون موقع از چهارچوب قوانین خارج نشین
بعد اگه مثلا قانون عوض شد که هیچ محدودیتی وجود نداره اون وقت اگه خواستین یه کتاب کامل هم بنویسین اشکالی نداره ، چون با قوانین مغایرتی نداره ، ولی تا اون زمان لطفا به قانونی که هست احترام بذارین
اگه قانون اشکالی داره ، تصحیحش کنین ؛ ولی پا روش نذارین

ممنون
خب این نکته را که بنده در صفحه قبل عنوان کردم. تعجب که کردم که اگه قانون اینه چرا همون موقع تذکر نداید
من هم که تازه اومدم و البته سعی هم کردم کم بنویسم. هرچند که شاید 30 کلمه هم زیادی کمه


اما فکر میکنم دیر هم نشده. با نظر جمع، میتونیم:
1- داستان دیگری رو شروع کنیم و این بار طبق قانون جلو بریم
2- همین داستان رو با رعایت قانون ادامه بدیم
بنده نظرم با گزینه اول هست.


البته آشنایی با این نوع داستان نویسی ندارم و نمیدونم به کجا میرسه
اما برام جالبه و فکر میکنم امتحانش می ارزه
خوب اگه موافقین تعداد کلمات رو به 50 افزایش میدیم
کلّا این نوع داستان نویسی جالبه 4fvfcja
بابا بقیه هم نظر بدین دیگه چرا وایستادین منو نگاه میکنین ؟ 4fvfcja
داستان جدید شروع کنین4fvfcja

اینم نظر 4fvfcja53258zu2qvp1d9v

50 کلمه زیاده خسته میشیم 4fvfcja
دوستان اگه داستان جدید شروع کنید بهتره چون اگه اینجوری 2 خط دیگه پیش بره از زور خنده کسی نمیتونه ادامه داستان را بخونه4fvfcja
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45