کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.

جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد
امیر حسین خان تا کی باید از اول کپی کنیم؟؟نمیشه چند خط اولشو پاک کنیم ؟؟؟؟بعد شما که ادیت میکنید کلشو بذارید؟
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک هایش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی‌ من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران."

آقا اشتاق بالاخره فارسی شد .... اجنبی شد چی شد؟؟4fvfcja4fvfcja(منظورم اسم جکه)
haha
داستان رو ترکوندین 4fvfcja
اسپایدرمنم وارد داستان کنید hahaSmiley-talk0384fvfcja
میگم حالا اسم بیمارستانو میدونه؟1744337bve7cd1t81
امیرحسین خان میخواستیم شما رو وارد داستان کنیم گفتیم شاید دوست نداشته باشین ریا بشه
سلام
آقا امیرحسین اینجا مشکل داره
صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
دختر مریم داشت حرف میزد!!!

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی‌ من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمد غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد.حواست کجاست صدای من رو میشنوی....
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی‌ من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمد غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد."حواست کجاست صدای من رو میشنوی...."
محمد با نگرانی گفت: "می ترسم نتونم به موقع خودمو برسونم". جک به آرامی گفت: "نگران نباش، من راه سریع تری سراغ دارم" و به چند دانه لوبیا که در دستش بود اشاره کرد ...

hahahahahaha
سلام
داستان چه باحال شده!4fvfcja4fvfcja



عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.جای مجالی نبود ! شاید با یک لحظه تاخیر ، بخشش چشمان منتظر را برای همیشه از دست می داد .عصایش را برداشت .اشک چشمانش قدرت دیدش را کم کرده بود .تا وقتی به در حیاط برسد بارها به زمین افتاد.
موبایلش را از جیب کتش برداشت و به دوست قدیمیش جک زنگ زد.بدون سلام گفت :"جک میتونی‌ من رو امروز به تهران برسونی؟؟؟؟"
صدای پشت تلفن نگران شروع سوال پرسیدن کرد. "من وقت ندارم.تو باید امروز منو برسونی تهران .تا یک ساعت دیگه خودم رو میرسونم به فرودگاه" و با عجله گوشی را گذاشت و سوار اولین تاکسی شد. تو فرود گاه جک با چهرهٔ یی نگران منتظرش بود.
"برات یه بلیط به ترکیه گرفتم. از اونجا هم یه بلیط به مقصد تهران." محمد غرق در فکر بود که چگونه با مریم و شوهرش روبرو شود.که ناگهان با صدای جک به خودش آمد."حواست کجاست صدای من رو میشنوی...."
محمد با نگرانی گفت: "می ترسم نتونم به موقع خودمو برسونم". جک به آرامی گفت: "نگران نباش، من راه سریع تری سراغ دارم" و به چند دانه لوبیا که در دستش بود اشاره کرد ...
محمد گفت: "این همون لوبیای سحرآمیزه که در موردش صحبت می کردی؟؟!"
haha

یعنی بگم که داستانو له کردین 4fvfcja
جک و لوبیای سحر آمیز که دیگه تهش بود haha

میخواین همینطور داستانو مسخره بازی ادامه بدیم با درستش کنم ؟
به نظر من همینجوری بهتر
Khansariha (18)
باز هم باید وقت بذارم و یه ادیت اساسی توش بکنم
اوّل داستان محمود بود بعد اسمش شد محمّد 4fvfcja
فضاسازیش هم اوّل داستان به ایران میخورد ( مخصوصا اون ماهی قرمز توی تنگ ) ولی خوب وسط داستان یهو مکان عوض شد.
یکم فضا سازی احتیاج داره
اشتیاق یکی دو جمله ی پیشنهادیتو واسه فضاسازی خونه ی یه ایرانی دور از ایران لطفا برام پ.خ کن
الآن اصلا حالشو ندارم ، بعدا ان شاالله ادیتش میکنم
فعلا شما همینطوری ادامه بدین
من با طنز شدن داستان موفق بودم که آقا اشتیاق درستش کردن
نه دیگه خیلی جلف و مسخره میشه
لابد بعدشم لوبیاها رو که می کارن میرن میرسن به شهر اُز !
بعدا تحقیق میکنن میبینن لوبیاها وارداتی بوده از چین 4fvfcja

نه ، مسخره بازی میشه 4fvfcja
همینطوری وسط داستان هر از گاهی تو حرفای شخصیت ها شوخی بذارین به نظرم بهتره
البته این نظر منه
رای با اکثریت است Smiley-face-cool-2
هر چی اکثریت بگه53258zu2qvp1d9v
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45