کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سلام [تصویر:  e.gif]

بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم

هادی:
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی

هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟[تصویر:  e.gif]
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته [تصویر:  22.gif] البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... [تصویر:  22.gif]


مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)[تصویر:  4.gif]

کیمیا :
خبری که برای اون خیلی خوشایند بود من رو تا مرز دق مرگ شدن پیش برد...
گفت : امروز قراره همه خونواده به دستور خان عمو (که نمیشه رو حرفشون حرف زد) به همراه مهمون های زامبیایی، بریم به غار علیصدر...وسایلتو جمع کن که نیم ساعت دیگه در خونه شماییم.

نه خدای من! این بدترین اتفاقی بود که امروز می شد سر من خراب بشه...

امیر حسین خان:


نمی دانم چه گناهی این روز ها مرتکب شدم که خدا این بلا را سرم آورد...
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم و انداختم کنار
هنوز خبر خوشی که کامبیز خان داد را نتونسته بودم هضم کنم!
نمی دانم این بشر بر چه اساسی برنامه ریزی شده که به این خبر می گوید خوش!
روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
در آخر به این نتیجه رسیدم که برای رهایی از آشی که کامبیز خان خبر پخته شدنش را داد راهی نیست جز این که...

کریم:
متقاعدشان کنم تا به جای غار علی صدر، به حیاط خانه مان سفر کنیم و از طبیعت آن لذت ببریم.

هپي :
در اين فكر بودم كه چطوري حياط منزلمان كه جز يك عدد بوته خشك چيز ديگري در ان پيدا نميشد به جاي غار علي صدر به خانواده غالب  (؟) بكنم ![تصویر:  p.gif]
اما بهتر بود به جاي خانه خودمان به خانه مادربزرگ بريم .

لبخند:

خودشه!
مادربزرگ من تنها زندگی میکرد و حیات خونش ه
م بزرگ و پر از گل و گیاه بود.فقط کافی بود از تنهاییش پیش بابام سو استفاده کنم و با احساساتش بازی کنم( [تصویر:  19.gif] )
اونوقت تنها سلاحی که میتونست جلوی خان عموم مقاومت کنه رو بدست می آوردم...بابام
فقط کافی بود که یه نقشه ی درست و حسابی طرّاحی کنم و قدم به قدم پیش برم.
امّا یه دفعه یادم افتاد...

امیرحسین خان
که خانه مادربزرگ اینترنت ندارد و من نمی توانم آنجا نتیجه آزمون را نگاه کنم. اما باز مشکلی نبود چرا که در انتهای خیابانشان یک کافی نت قراضه بود که آن هم می توانست کار من را راه بیندازد.
با هزار و دو ترفند بالاخره پدرم را راضی کردم که با دیگران صحبت کند در خانه ی مادربزرگ اتراق کنیم، پدر هم با هزار و سه ترفند خان عمو را راضی کردند و برنامه عوض شد.
همین موقع بود که کامبیز خان با گوشی بنده تماس گرفت، من که خوشحال بودم از این که حالش گرفته شده گوشی را جواب دادم
بماند که چه چیزهایی گفت و چه مقدار تسلیت گفت. اما تا به حال اینقدر از گرفته شدن حال کامبیز خوشحال نشده بودم.
رفتیم خانه ی مادربزرگ و من همان اول بعد از سلام و علیک راهی کافی نت شدم، وقتی به انتهای خیابان رسیدم ...

کریم:
اطلاعیه عجیبی توجهم را به خود جلب کرد ...
سلام [تصویر:  e.gif]

بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم

هادی:
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی

هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟[تصویر:  e.gif]
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته [تصویر:  22.gif] البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... [تصویر:  22.gif]


مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)[تصویر:  4.gif]

کیمیا :
خبری که برای اون خیلی خوشایند بود من رو تا مرز دق مرگ شدن پیش برد...
گفت : امروز قراره همه خونواده به دستور خان عمو (که نمیشه رو حرفشون حرف زد) به همراه مهمون های زامبیایی، بریم به غار علیصدر...وسایلتو جمع کن که نیم ساعت دیگه در خونه شماییم.

نه خدای من! این بدترین اتفاقی بود که امروز می شد سر من خراب بشه...

امیر حسین خان:


نمی دانم چه گناهی این روز ها مرتکب شدم که خدا این بلا را سرم آورد...
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم و انداختم کنار
هنوز خبر خوشی که کامبیز خان داد را نتونسته بودم هضم کنم!
نمی دانم این بشر بر چه اساسی برنامه ریزی شده که به این خبر می گوید خوش!
روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
در آخر به این نتیجه رسیدم که برای رهایی از آشی که کامبیز خان خبر پخته شدنش را داد راهی نیست جز این که...

کریم:
متقاعدشان کنم تا به جای غار علی صدر، به حیاط خانه مان سفر کنیم و از طبیعت آن لذت ببریم.

هپي :
در اين فكر بودم كه چطوري حياط منزلمان كه جز يك عدد بوته خشك چيز ديگري در ان پيدا نميشد به جاي غار علي صدر به خانواده غالب  (؟) بكنم ![تصویر:  p.gif]
اما بهتر بود به جاي خانه خودمان به خانه مادربزرگ بريم .

لبخند:


خودشه!
مادربزرگ من تنها زندگی میکرد و حیات خونش ه
م بزرگ و پر از گل و گیاه بود.فقط کافی بود از تنهاییش پیش بابام سو استفاده کنم و با احساساتش بازی کنم( [تصویر:  19.gif] )
اونوقت تنها سلاحی که میتونست جلوی خان عموم مقاومت کنه رو بدست می آوردم...بابام
فقط کافی بود که یه نقشه ی درست و حسابی طرّاحی کنم و قدم به قدم پیش برم.
امّا یه دفعه یادم افتاد...

امیرحسین خان
که خانه مادربزرگ اینترنت ندارد و من نمی توانم آنجا نتیجه آزمون را نگاه کنم. اما باز مشکلی نبود چرا که در انتهای خیابانشان یک کافی نت قراضه بود که آن هم می توانست کار من را راه بیندازد.
با هزار و دو ترفند بالاخره پدرم را راضی کردم که با دیگران صحبت کند در خانه ی مادربزرگ اتراق کنیم، پدر هم با هزار و سه ترفند خان عمو را راضی کردند و برنامه عوض شد.
همین موقع بود که کامبیز خان با گوشی بنده تماس گرفت، من که خوشحال بودم از این که حالش گرفته شده گوشی را جواب دادم
بماند که چه چیزهایی گفت و چه مقدار تسلیت گفت. اما تا به حال اینقدر از گرفته شدن حال کامبیز خوشحال نشده بودم.
رفتیم خانه ی مادربزرگ و من همان اول بعد از سلام و علیک راهی کافی نت شدم، وقتی به انتهای خیابان رسیدم ...

کریم:
اطلاعیه عجیبی توجهم را به خود جلب کرد ...

امیرحسین خان
بله، اطلاعیه مراسم ختم مادربزرگ صاحب کافی نت بود و در کافی نت هم قفل بود.
من که حسابی ناامید شده بودم ناگهان متوجه شدم مراسم در جایی همین نزدیکی ها برقرار است...

کریم:
از یه نفر که انگار داشت خودش رو به مراسم می رسوند پرسیدم: تا نزدیکترین کافی نت چقدر راهه؟ که پاسخ عجیبی شنیدم ...
سلام [تصویر:  e.gif]

بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم

هادی:
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی

هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟[تصویر:  e.gif]
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته [تصویر:  22.gif] البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... [تصویر:  22.gif]


مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)[تصویر:  4.gif]

کیمیا :
خبری که برای اون خیلی خوشایند بود من رو تا مرز دق مرگ شدن پیش برد...
گفت : امروز قراره همه خونواده به دستور خان عمو (که نمیشه رو حرفشون حرف زد) به همراه مهمون های زامبیایی، بریم به غار علیصدر...وسایلتو جمع کن که نیم ساعت دیگه در خونه شماییم.

نه خدای من! این بدترین اتفاقی بود که امروز می شد سر من خراب بشه...

امیر حسین خان:


نمی دانم چه گناهی این روز ها مرتکب شدم که خدا این بلا را سرم آورد...
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم و انداختم کنار
هنوز خبر خوشی که کامبیز خان داد را نتونسته بودم هضم کنم!
نمی دانم این بشر بر چه اساسی برنامه ریزی شده که به این خبر می گوید خوش!
روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
در آخر به این نتیجه رسیدم که برای رهایی از آشی که کامبیز خان خبر پخته شدنش را داد راهی نیست جز این که...

کریم:
متقاعدشان کنم تا به جای غار علی صدر، به حیاط خانه مان سفر کنیم و از طبیعت آن لذت ببریم.

هپي :
در اين فكر بودم كه چطوري حياط منزلمان كه جز يك عدد بوته خشك چيز ديگري در ان پيدا نميشد به جاي غار علي صدر به خانواده غالب  (؟) بكنم ![تصویر:  p.gif]
اما بهتر بود به جاي خانه خودمان به خانه مادربزرگ بريم .

لبخند:


خودشه!
مادربزرگ من تنها زندگی میکرد و حیات خونش ه
م بزرگ و پر از گل و گیاه بود.فقط کافی بود از تنهاییش پیش بابام سو استفاده کنم و با احساساتش بازی کنم( [تصویر:  19.gif] )
اونوقت تنها سلاحی که میتونست جلوی خان عموم مقاومت کنه رو بدست می آوردم...بابام
فقط کافی بود که یه نقشه ی درست و حسابی طرّاحی کنم و قدم به قدم پیش برم.
امّا یه دفعه یادم افتاد...

امیرحسین خان
که خانه مادربزرگ اینترنت ندارد و من نمی توانم آنجا نتیجه آزمون را نگاه کنم. اما باز مشکلی نبود چرا که در انتهای خیابانشان یک کافی نت قراضه بود که آن هم می توانست کار من را راه بیندازد.
با هزار و دو ترفند بالاخره پدرم را راضی کردم که با دیگران صحبت کند در خانه ی مادربزرگ اتراق کنیم، پدر هم با هزار و سه ترفند خان عمو را راضی کردند و برنامه عوض شد.
همین موقع بود که کامبیز خان با گوشی بنده تماس گرفت، من که خوشحال بودم از این که حالش گرفته شده گوشی را جواب دادم
بماند که چه چیزهایی گفت و چه مقدار تسلیت گفت. اما تا به حال اینقدر از گرفته شدن حال کامبیز خوشحال نشده بودم.
رفتیم خانه ی مادربزرگ و من همان اول بعد از سلام و علیک راهی کافی نت شدم، وقتی به انتهای خیابان رسیدم ...

کریم:
اطلاعیه عجیبی توجهم را به خود جلب کرد ...

امیرحسین خان
بله، اطلاعیه مراسم ختم مادربزرگ صاحب کافی نت بود و در کافی نت هم قفل بود.
من که حسابی ناامید شده بودم ناگهان متوجه شدم مراسم در جایی همین نزدیکی ها برقرار است...

کریم:
از یه نفر که انگار داشت خودش رو به مراسم می رسوند پرسیدم: تا نزدیکترین کافی نت چقدر راهه؟ که پاسخ عجیبی شنیدم ...
پاسخ داد: "نزدیک ترین کافی نت کنار غار علی صدره!"
اولش فکر کردم داره شوخی می کنه. گفتم "تا غار علی صدر که چند صد کیلومتر راهه! ". با تعجب گفت:  "نه، همین سر خیابونه، خیلی نزدیکه"
نگاه که کردم دیدم راست میگه، غار علی صدر سر کوچه مادر بزرگم بود! من رو بگو که همیشه فکر می کردم غار علی صدر تو اصفهان باشه. اینجا بود که اهمیت درس جغرافی رو فهمیدم 4fvfcja.
عصر اون رو به مناسب قبولی من، دسته جمعی رفتیم غار علی صدر و به همه خوش گذشت.
قصه ما به سر رسید ... کلاغه به خونش نرسیدSmiley-happy114
عاقا رتبشو ايناشو نگفتين،

احتمال دانشگاه علي صدر قبول شده.4fvfcja
سلام دوستان
با اجازتون داستان جدید رو شروع می کنم که با داستان قبلی هم ارتباط داره Smiley-face-thumb

اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم ...
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...
سلام دوستان 303
یه تغییر کوچک اعمال کردم تا پیوستگی مطالب حفظ بشه.

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
(1392 تير 31، 10:11)کریم نوشته است: [ -> ]سلام دوستان 303
یه تغییر کوچک اعمال کردم تا پیوستگی مطالب حفظ بشه.

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
سلام به همه 303

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...
الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:

بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي

كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟1276746pa51mbeg8j
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
سلام به همه 303

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...

الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:
بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟1276746pa51mbeg8j
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
کریم:
به دهانه غار که رسیدم، فهمیدم مثل سایر بازدید کننده ها باید ورودی بپردازم. اینجا بود که حسابی حالم گرفته شد ... اگر قرار بود برای هر بار ورود به دانشگاه پول بپردازم هزینه اش خیلی زیاد می شد.
(1392 مرداد 8، 21:38)کریم نوشته است: [ -> ]سلام به همه 303

کریم:
اون روز نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند. دانشگاه آزاد واحد غار علی صدر قبول شده بودم. برای من که رشته غار شناسی رو انتخاب کرده بودم، این یه فرصت ایده آل بود ...

امیرحسین خان:
اما مشکل اینجا بود که کامبیز خان هم همونجا درس می خوند
و من روحم از این مساله خبر نداشت، تا وقتی که ترم اول من شروع شد...

مهدی:
من توو پوست خودم جا نميشدم كه بابام اومد خونه،

گفتم باااااااااباااااااااااايييييي، گفت ببببنننننننناااااااااالللللللل

گفتم بابا غارشناسي قبول شدم،

بابام نگام كرد، گفت : اينهمه خرجت كردم كه بري كوهو كمر بخوني؟ گفتم بابا كوهو كمر نه، غار

گفت حالا هرچي، آخه اينم شد رشته؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه عزممو جزم كردم كه مخ بابارو بزنم، گفتم بابا الان نون توو غارشناسيه، الان ديگه مثه قديما نيس كه دكتر مهندسي كلاس داشته باشه،

بابام گفت حالا غارشناس كه شدي، حقوقت چقد هَه؟ (هَه = هست )

گفتم خب اگه ايشالا دكترامو بگيرم، ماهي 500، 600

گفت : تو بيا دم بقالي من ماهي يه ميليون بهت ميدم...

کریم:
 ... همین کامبیز که رشته غارشناسی می خونه الآن دو قرون تو جیبش نیست.
الون:
گفتم من با کامبیز فرق دارم اون از اولم مرد عمل نبود این دانشگاهی هم که داره میره فقط به خاطر اینه که یه مدرکی بگیره .....
کریم:
خلاصه اونقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد. البته تا حد زیادی حق با پدرم بود و شغل غارشناسی برای خانمها خیلی مشکل بود. اما در عوض دانشگاهمون یه خوبی داشت که سر کوچه مادربزرگم بود. اینطوری رفت و آمدم خیلی ساده میشد.
 دانشگاهمون اولین دانشگاهی بود که ته غار ساخته شده بود و یه جورایی توی دنیا تک بود. منظره داخل غار زیبایی خاصی به دانشگاه داده بود، ولی خطرات خاص خودش رو هم داشت ...

الون:
روز شماری می کردم برای شروع دانشگاه تا جایی که حتی  روزها و ساعت ها رو میشمردم اخه دانشگاه رفتن برام رویا بود چه برسه حالا که مکانشم توی غــار بود....
مهدي:
بالاخره روز موعود فرارسيد، صبح كه خواستم برم دانشگاه ديدم مامان بزرگم كيمفو پر از خوراكي كرده، گفتم بابا عزيز جون اينا چيه گذاشتي؟ ديدم ميگه، عزيزم قربونت بشم، زنگ تفريح ضعف ميكني، اينارو بخور قوت بگيري ننه. گفتم بابا مگه ميخوام برم مدرسه آخه؟؟؟1276746pa51mbeg8j
الون:
دیدم عزیز مثه همیشه داره مهربون لبخند میزنه و گفت حالا هر جــا که میخوای بری گرسنت که میشه باید تقویت بشی منم کیفمو هر طور که بود بستم و راهی دانشگــاه شدم با کلی خیال و تصور از دانشگـاهی تو غــــار....
کریم:
به دهانه غار که رسیدم، فهمیدم مثل سایر بازدید کننده ها باید ورودی بپردازم. اینجا بود که حسابی حالم گرفته شد ... اگر قرار بود برای هر بار ورود به دانشگاه پول بپردازم هزینه اش خیلی زیاد می شد.
الون:
لحظه ای فکر کردم دیدم شـــاید برای ما دانشجوها  تخفیفی یـــا امکاناتی وجود داشته بـاشه تصمیم گرفتم برم داخل و صحبت کنم
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45