1392 تير 18، 11:15
سلام
بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم
هادی:
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن. گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی
هپي :هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟
نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ...
مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)
کیمیا :
خبری که برای اون خیلی خوشایند بود من رو تا مرز دق مرگ شدن پیش برد...
گفت : امروز قراره همه خونواده به دستور خان عمو (که نمیشه رو حرفشون حرف زد) به همراه مهمون های زامبیایی، بریم به غار علیصدر...وسایلتو جمع کن که نیم ساعت دیگه در خونه شماییم.
نه خدای من! این بدترین اتفاقی بود که امروز می شد سر من خراب بشه...
امیر حسین خان:
نمی دانم چه گناهی این روز ها مرتکب شدم که خدا این بلا را سرم آورد...
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم و انداختم کنار
هنوز خبر خوشی که کامبیز خان داد را نتونسته بودم هضم کنم!
نمی دانم این بشر بر چه اساسی برنامه ریزی شده که به این خبر می گوید خوش!
روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
در آخر به این نتیجه رسیدم که برای رهایی از آشی که کامبیز خان خبر پخته شدنش را داد راهی نیست جز این که...
کریم:
متقاعدشان کنم تا به جای غار علی صدر، به حیاط خانه مان سفر کنیم و از طبیعت آن لذت ببریم.
هپي :
در اين فكر بودم كه چطوري حياط منزلمان كه جز يك عدد بوته خشك چيز ديگري در ان پيدا نميشد به جاي غار علي صدر به خانواده غالب (؟) بكنم !
اما بهتر بود به جاي خانه خودمان به خانه مادربزرگ بريم .
لبخند:
خودشه!
مادربزرگ من تنها زندگی میکرد و حیات خونش هم بزرگ و پر از گل و گیاه بود.فقط کافی بود از تنهاییش پیش بابام سو استفاده کنم و با احساساتش بازی کنم( )
اونوقت تنها سلاحی که میتونست جلوی خان عموم مقاومت کنه رو بدست می آوردم...بابام
فقط کافی بود که یه نقشه ی درست و حسابی طرّاحی کنم و قدم به قدم پیش برم.
امّا یه دفعه یادم افتاد...
امیرحسین خان
که خانه مادربزرگ اینترنت ندارد و من نمی توانم آنجا نتیجه آزمون را نگاه کنم. اما باز مشکلی نبود چرا که در انتهای خیابانشان یک کافی نت قراضه بود که آن هم می توانست کار من را راه بیندازد.
با هزار و دو ترفند بالاخره پدرم را راضی کردم که با دیگران صحبت کند در خانه ی مادربزرگ اتراق کنیم، پدر هم با هزار و سه ترفند خان عمو را راضی کردند و برنامه عوض شد.
همین موقع بود که کامبیز خان با گوشی بنده تماس گرفت، من که خوشحال بودم از این که حالش گرفته شده گوشی را جواب دادم
بماند که چه چیزهایی گفت و چه مقدار تسلیت گفت. اما تا به حال اینقدر از گرفته شدن حال کامبیز خوشحال نشده بودم.
رفتیم خانه ی مادربزرگ و من همان اول بعد از سلام و علیک راهی کافی نت شدم، وقتی به انتهای خیابان رسیدم ...
کریم:
اطلاعیه عجیبی توجهم را به خود جلب کرد ...