کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
وقتهایی هست که فکر میکنم اگر ننویسم قطعا دیوانه خواهم شد،نمی دانم نوشتن چه چیز خوبی دارد که انقدر برایم آرامش بخش است...وقتی می نویسم آرام میشوم....

لذت میبرم از نوشتن....
نوشتن مثل دیوانگی ست...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندند...ولی مردم نمی توانند راحت به نوشته ها بخندند!!چون خجالت میکشند....

با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم

آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه
حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم
و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون
بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.
خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!
قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم
تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور
اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .
با چی؟
با خدا..............
همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟ [تصویر:  9.gif]

نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!

کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!

گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها....
درست مث امروز!!!
دل کوچیکم باز گرفته بود، خیلی سخت بود برام تحمل این که بقیه محبت و دوست داشتنمو یه طور دیگه تعبیر کنند، خدایا منو نوشته هام تنها بازم کم آوردیم
دیدم انگار باز باید با خودت خلوت کنم تا شاید دل کوچیک و شکسته امو خودت مرحم بشی، مرحم بشی و التیامش بدی
آره باز دختر کوچولوی قصه ات از دست بنده هات دلش رنجیده بود..

و باز هم دست برد به دکمه های کی بورد و تو دنیای مجازی که کسی اونو نمیشناخت شروع کرد به نوشتن..
نه! اون نمی نوشت برای اینکه به کمک کسی نیاز داشت..
نمینوشت که کسی کمکش کنه...
اون می نوشت چون همین نوشتن کمکش بود..
آرومش میکرد
کمکش میکرد احساس کنه و احساسشو درک کنه..
احساسشو بسط بده..
برا خودش تحلیلش کنه..
نقل قول:
نقل قول:

وقتهایی هست که فکر میکنم اگر ننویسم قطعا دیوانه خواهم شد،نمی دانم نوشتن چه چیز خوبی دارد که انقدر برایم آرامش بخش است...وقتی می نویسم آرام میشوم....

لذت میبرم از نوشتن....
نوشتن مثل دیوانگی ست...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندند...ولی مردم نمی توانند راحت به نوشته ها بخندند!!چون خجالت میکشند....
با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم
آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه
حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم
و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون
بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.
خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!
قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم
تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور
اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .
با چی؟
با خدا..............
همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟ [تصویر:  9.gif]

نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!

کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!

گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها....
درست مث امروز!!!
دل کوچیکم باز گرفته بود، خیلی سخت بود برام تحمل این که بقیه محبت و دوست داشتنمو یه طور دیگه تعبیر کنند، خدایا منو نوشته هام تنها بازم کم آوردیم
دیدم انگار باز باید با خودت خلوت کنم تا شاید دل کوچیک و شکسته امو خودت مرحم بشی، مرحم بشی و التیامش بدی
آره باز دختر کوچولوی قصه ات از دست بنده هات دلش رنجیده بود...

و باز هم دست برد به دکمه های کی بورد و تو دنیای مجازی که کسی اونو نمیشناخت شروع کرد به نوشتن..
نه! اون نمی نوشت برای اینکه به کمک کسی نیاز داشت..
نمینوشت که کسی کمکش کنه...
اون می نوشت چون همین نوشتن کمکش بود..
آرومش میکرد
کمکش میکرد احساس کنه و احساسشو درک کنه..
احساسشو بسط بده..
برا خودش تحلیلش کنه..

آری اون احساسات مجروحش رو یواشکی چنین توصیف میکرد:
آری من بندگان تو را چه پوشیده چه عریان بر نمی تابم ای کاش میان آنها بیگانه بشینم تا مرا نشناسند.ایکاش به آن سوی دریاها میرفتم به سوی جزایر شادکامی خویش.آنجایی که کوههایش به ژرفناها میپوندند و من در آنجا ترانه ی پایکوبی سر خواهم داد.
تا در کنج غار تنهایی خویش بیتوته کنم.من از ژاژخایی بین بندگانت به سطوح آمده ام.تا کی آموزه های سخت را مرهم دل ریش گردانم و این بار سنگین انسانیت را با خود به ستیغ قله ها کشانم.
حال اگر اینان را تاب توانم آورد گور زادی که بر پشت خویش سوار دارم را چگونه تاب آورم همو که در بلندای جزایر شادکامی من نیز در گوشم نجوا کنان ترانه یاس و نا امیدی سر میدهد همو که با تیشه ی خویش کمر بر نابودی اراده ی من دارد همان اراده ی تغییر!
به ناگاه چشمان خود را باز کرده و دیدم که نشسته بر شنهای نمدار ساحل شادکامی خویش نه از بندگان و نه گورزاد خبری بود!
آری چه کسی مرا از این بی مایگان دور کرد و روانم را از آلودگی ها زدود؟من گمان دارم....

وقتهایی هست که فکر میکنم اگر ننویسم قطعا دیوانه خواهم شد،نمی دانم نوشتن چه چیز خوبی دارد که انقدر برایم آرامش بخش است...وقتی می نویسم آرام میشوم....

لذت میبرم از نوشتن....
نوشتن مثل دیوانگی ست...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندند...ولی مردم نمی توانند راحت به نوشته ها بخندند!!چون خجالت میکشند....
با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم
آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه
حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم
و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون
بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.
خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!
قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم
تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور
اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .
با چی؟
با خدا..............
همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟ [تصویر:  9.gif]

نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!

کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!

گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها....
درست مث امروز!!!
دل کوچیکم باز گرفته بود، خیلی سخت بود برام تحمل این که بقیه محبت و دوست داشتنمو یه طور دیگه تعبیر کنند، خدایا منو نوشته هام تنها بازم کم آوردیم
دیدم انگار باز باید با خودت خلوت کنم تا شاید دل کوچیک و شکسته امو خودت مرحم بشی، مرحم بشی و التیامش بدی
آره باز دختر کوچولوی قصه ات از دست بنده هات دلش رنجیده بود...

و باز هم دست برد به دکمه های کی بورد و تو دنیای مجازی که کسی اونو نمیشناخت شروع کرد به نوشتن..
نه! اون نمی نوشت برای اینکه به کمک کسی نیاز داشت..
نمینوشت که کسی کمکش کنه...
اون می نوشت چون همین نوشتن کمکش بود..
آرومش میکرد
کمکش میکرد احساس کنه و احساسشو درک کنه..
احساسشو بسط بده..
برا خودش تحلیلش کنه..

آری اون احساسات مجروحش رو یواشکی چنین توصیف میکرد:
آری من بندگان تو را چه پوشیده چه عریان بر نمی تابم ای کاش میان آنها بیگانه بشینم تا مرا نشناسند.ایکاش به آن سوی دریاها میرفتم به سوی جزایر شادکامی خویش.آنجایی که کوههایش به ژرفناها میپوندند و من در آنجا ترانه ی پایکوبی سر خواهم داد.
تا در کنج غار تنهایی خویش بیتوته کنم.من از ژاژخایی بین بندگانت به سطوح آمده ام.تا کی آموزه های سخت را مرهم دل ریش گردانم و این بار سنگین انسانیت را با خود به ستیغ قله ها کشانم.
حال اگر اینان را تاب توانم آورد گور زادی که بر پشت خویش سوار دارم را چگونه تاب آورد همو که در بلندای جزایر شادکامی من نیز در گوشم نجوا کنان ترانه یاس و نا امیدی سر میدهد همو که با تیشه ی خویش کمر بر نابودی اراده ی من دارد همان اراده ی تغییر!
به ناگاه چشمان خود را باز کرده و دیدم که نشسته بر شنهای نمدار ساحل شادکامی خویش نه از بندگان و نه گورزاد خبری بود!
آری چه کسی مرا از این بی مایگان دور کرد و روانم را از آلودگی ها زدود؟من گمان دارم....

یه سفر کوتاه پیش اومد که مجبور شدم برم..

تو راه که می رفتم، از تماشای طبیعت زیبا و دل انگیز پاییزی لذت خاصی می بردم..

به این فکر افتادم که در مورد پاییز بنویسم....درخت های پاییزی وقتی برگهاشون زرد و طلایی شدن(تو اوج زیبایی) میندازنشون زمین ،تا صدای خش خش شکستن غرورشون رو زیر پای من و تو بشنون..

یاد این متن میافتم: خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده كنم. خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه‏ گر ساز، تا فریب زرق و برق عالم خاكی، مرا از یاد تو دور نكند. (شهید چمران)

کاش من هم ذره ای بسان پاییز بودم...1276746pa51mbeg8j





دوستای گلم،هرکی متن اضافه میکنه اسمشم بنویسه و اگه دوست داشت بچه ها متنشو نقد کنن یه ستاره کنار اسمش بزنه تا بچه ها نظرشون رو همین جا در مورد نوشته ش بگن.....
سپاسگزارم53
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بارونی*: وقتهایی هست که فکر میکنم اگر ننویسم قطعا دیوانه خواهم شد،نمی دانم نوشتن چه چیز خوبی دارد که انقدر برایم آرامش بخش است...وقتی می نویسم آرام میشوم....

لذت میبرم از نوشتن....
نوشتن مثل دیوانگی ست...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندند...ولی مردم نمی توانند راحت به نوشته ها بخندند!!چون خجالت میکشند....
اچ اف زهرا:با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم
آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه
حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم
و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون
بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.
خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!
قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم
تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور
اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .
با چی؟
با خدا..............
مرد: همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
کریم: یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟ [تصویر:  9.gif]

ماسا: نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!

امیرحسین18: کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!

گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها....
مسافر کوچولو: درست مث امروز!!!
دل کوچیکم باز گرفته بود، خیلی سخت بود برام تحمل این که بقیه محبت و دوست داشتنمو یه طور دیگه تعبیر کنند، خدایا منو نوشته هام تنها بازم کم آوردیم
دیدم انگار باز باید با خودت خلوت کنم تا شاید دل کوچیک و شکسته امو خودت مرحم بشی، مرحم بشی و التیامش بدی
آره باز دختر کوچولوی قصه ات از دست بنده هات دلش رنجیده بود...

ماسا:
و باز هم دست برد به دکمه های کی بورد و تو دنیای مجازی که کسی اونو نمیشناخت شروع کرد به نوشتن..
نه! اون نمی نوشت برای اینکه به کمک کسی نیاز داشت..
نمینوشت که کسی کمکش کنه...
اون می نوشت چون همین نوشتن کمکش بود..
آرومش میکرد
کمکش میکرد احساس کنه و احساسشو درک کنه..
احساسشو بسط بده..
برا خودش تحلیلش کنه..

رند: آری اون احساسات مجروحش رو یواشکی چنین توصیف میکرد:
آری من بندگان تو را چه پوشیده چه عریان بر نمی تابم ای کاش میان آنها بیگانه بشینم تا مرا نشناسند.ایکاش به آن سوی دریاها میرفتم به سوی جزایر شادکامی خویش.آنجایی که کوههایش به ژرفناها میپوندند و من در آنجا ترانه ی پایکوبی سر خواهم داد.
تا در کنج غار تنهایی خویش بیتوته کنم.من از ژاژخایی بین بندگانت به سطوح آمده ام.تا کی آموزه های سخت را مرهم دل ریش گردانم و این بار سنگین انسانیت را با خود به ستیغ قله ها کشانم.
حال اگر اینان را تاب توانم آورد گور زادی که بر پشت خویش سوار دارم را چگونه تاب آورد همو که در بلندای جزایر شادکامی من نیز در گوشم نجوا کنان ترانه یاس و نا امیدی سر میدهد همو که با تیشه ی خویش کمر بر نابودی اراده ی من دارد همان اراده ی تغییر!
به ناگاه چشمان خود را باز کرده و دیدم که نشسته بر شنهای نمدار ساحل شادکامی خویش نه از بندگان و نه گورزاد خبری بود!
آری چه کسی مرا از این بی مایگان دور کرد و روانم را از آلودگی ها زدود؟من گمان دارم....

سنا: یه سفر کوتاه پیش اومد که مجبور شدم برم..

تو راه که می رفتم، از تماشای طبیعت زیبا و دل انگیز پاییزی لذت خاصی می بردم..

به این فکر افتادم که در مورد پاییز بنویسم....درخت های پاییزی وقتی برگهاشون زرد و طلایی شدن(تو اوج زیبایی) میندازنشون زمین ،تا صدای خش خش شکستن غرورشون رو زیر پای من و تو بشنون..

یاد این متن میافتم: خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده كنم. خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه‏ گر ساز، تا فریب زرق و برق عالم خاكی، مرا از یاد تو دور نكند. (شهید چمران)

کاش من هم ذره ای بسان پاییز بودم...1276746pa51mbeg8j





بارونی*: وقتهایی هست که فکر میکنم اگر ننویسم قطعا دیوانه خواهم شد،نمی دانم نوشتن چه چیز خوبی دارد که انقدر برایم آرامش بخش است...وقتی می نویسم آرام میشوم....

لذت میبرم از نوشتن....
نوشتن مثل دیوانگی ست...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندند...ولی مردم نمی توانند راحت به نوشته ها بخندند!!چون خجالت میکشند....
اچ اف زهرا:با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم
آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه
حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم
و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون
بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.
خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!
قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم
تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور
اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .
با چی؟
با خدا..............
مرد: همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
کریم: یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟ [تصویر:  9.gif]

ماسا: نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!

امیرحسین18: کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!

گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها....
مسافر کوچولو: درست مث امروز!!!
دل کوچیکم باز گرفته بود، خیلی سخت بود برام تحمل این که بقیه محبت و دوست داشتنمو یه طور دیگه تعبیر کنند، خدایا منو نوشته هام تنها بازم کم آوردیم
دیدم انگار باز باید با خودت خلوت کنم تا شاید دل کوچیک و شکسته امو خودت مرحم بشی، مرحم بشی و التیامش بدی
آره باز دختر کوچولوی قصه ات از دست بنده هات دلش رنجیده بود...

ماسا:
و باز هم دست برد به دکمه های کی بورد و تو دنیای مجازی که کسی اونو نمیشناخت شروع کرد به نوشتن..
نه! اون نمی نوشت برای اینکه به کمک کسی نیاز داشت..
نمینوشت که کسی کمکش کنه...
اون می نوشت چون همین نوشتن کمکش بود..
آرومش میکرد
کمکش میکرد احساس کنه و احساسشو درک کنه..
احساسشو بسط بده..
برا خودش تحلیلش کنه..

رند: آری اون احساسات مجروحش رو یواشکی چنین توصیف میکرد:
آری من بندگان تو را چه پوشیده چه عریان بر نمی تابم ای کاش میان آنها بیگانه بشینم تا مرا نشناسند.ایکاش به آن سوی دریاها میرفتم به سوی جزایر شادکامی خویش.آنجایی که کوههایش به ژرفناها میپوندند و من در آنجا ترانه ی پایکوبی سر خواهم داد.
تا در کنج غار تنهایی خویش بیتوته کنم.من از ژاژخایی بین بندگانت به سطوح آمده ام.تا کی آموزه های سخت را مرهم دل ریش گردانم و این بار سنگین انسانیت را با خود به ستیغ قله ها کشانم.
حال اگر اینان را تاب توانم آورد گور زادی که بر پشت خویش سوار دارم را چگونه تاب آورد همو که در بلندای جزایر شادکامی من نیز در گوشم نجوا کنان ترانه یاس و نا امیدی سر میدهد همو که با تیشه ی خویش کمر بر نابودی اراده ی من دارد همان اراده ی تغییر!
به ناگاه چشمان خود را باز کرده و دیدم که نشسته بر شنهای نمدار ساحل شادکامی خویش نه از بندگان و نه گورزاد خبری بود!
آری چه کسی مرا از این بی مایگان دور کرد و روانم را از آلودگی ها زدود؟من گمان دارم....

سنا: یه سفر کوتاه پیش اومد که مجبور شدم برم..

تو راه که می رفتم، از تماشای طبیعت زیبا و دل انگیز پاییزی لذت خاصی می بردم..

به این فکر افتادم که در مورد پاییز بنویسم....درخت های پاییزی وقتی برگهاشون زرد و طلایی شدن(تو اوج زیبایی) میندازنشون زمین ،تا صدای خش خش شکستن غرورشون رو زیر پای من و تو بشنون..

یاد این متن میافتم: خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده كنم. خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه‏ گر ساز، تا فریب زرق و برق عالم خاكی، مرا از یاد تو دور نكند. (شهید چمران)

کاش من هم ذره ای بسان پاییز بودم...[تصویر:  l.gif]

می توانم : *
یه حسی همه وجودمو پر کرده . کرخت شدم مثل شلی ک بازیگرای تله فیلم موقع ارائه نقش های احساسی بروز می دن . یه جوریم . حال ندارم حتی تایپ کنم مثل همیشه ک سر-صدای ترق و ترق تایپ کردنم تو سایت دانشگاه مخ بچه ها رو تیلیت می کرد نیستم .
اکهی ! بخشکی ! بی خودی باز یاد تو می افتم .

تو چی ؟ یادته ؟ قیافه من یادت هست ؟ اسمم ؟ شده یه تصویر مبهم گنگ ؟
.
.
.

نه! قرار نبود این نوشته عاشقانه باشه
باید پا شم بخاری رو زیاد کنم اهنگ تند بذارم در اتاق رو ببندم چراغا هم ک خاموشن ... بعد با هندز فریی از تو گوشیم یه اهنگی گوش کنم که بشه باهش گلوپ گلوپ اشک ریخت ولی ... ولی این جوری صدای بارون بیرون دیگه کامل قطع می شه
شایدم
شایدم باید کامپیوتر رو خاموش کنم گوشیمم بذارم یه گوشه یه خورده لای پنجره رو باز کنم بعدم پتو رو بپیچم دورمو از پنجره شب سیاهو و ستاره های کوچولو رو قاطی نم چشمام و اشک آسمون ، تار ببینم
اما نه !!!
هر کاری کنم همینه عزیزم
به هر حال یاد تو می افتم
باز این لامصب دلش از کجا پره ؟! دلم خر شده ! داره جفتک می اندازه .

صرفا
فقط
همین !
اینم متن جدید...من توی ذهنم ایام محرم در حال آمد و شد بود...حالا شما هر طور که دلتون میخواد ادامه بدین:


دوستای گلم،هرکی متن اضافه میکنه اسمشم بنویسه و اگه دوست داشت بچه ها متنشو نقد کنن یه ستاره کنار اسمش بزنه تا بچه ها نظرشون رو همین جا در مورد نوشته ش بگن.....
سپاسگزارم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بارونی*:این روزهایی که می گذرند روزهای سخت و سنگینی اند...
.

روزهایی که تحمل عبورشان بر بدن خاکی و نحیف ما بسیار گران است...
.

آدم از وجود خود بر روی کره ی خاکی شرم دارد...
.

به راستی که دنیا را برای ائمه آفریده اند و ما طفیلی وجود ایشان.....
بارونی*:این روزهایی که می گذرند روزهای سخت و سنگینی اند....

روزهایی که تحمل عبورشان بر بدن خاکی و نحیف ما بسیار گران است...
.

آدم از وجود خود بر روی کره ی خاکی شرم دارد...
.

به راستی که دنیا را برای ائمه آفریده اند و ما طفیلی وجود ایشان.....

ماسا*:این روزها که می گذرند تاب و توان از کفم می برند
دلم مثل دریایی که اسیر امواج شده
بی تاب و در به دراست...
نه تاب ماندن در خانه را دارم
نه بیرون که می روم هیاهو و شلوغی راحتم می گذارد..
این روزها که می گذرند دلم بیشتر از همیشه می گیرد
اشکهایم راحت تر سرازیر میشوند..
این شب ها روشن تر از همیشه بیدارم
این شب ها سیل اشک هایم لکه های خواب را از سرم می شویند...
آری ای حسین غم تو سخت غمی است که خدا این شب ها
به هر بهانه ای مرا مهمان اشک و آه می کند..
تا چشمانم برای گریستن به حال تو آماده تر باشند...
سلام

بارونی*:این روزهایی که می گذرند روزهای سخت و سنگینی اند....

روزهایی که تحمل عبورشان بر بدن خاکی و نحیف ما بسیار گران است...
.

آدم از وجود خود بر روی کره ی خاکی شرم دارد...
.

به راستی که دنیا را برای ائمه آفریده اند و ما طفیلی وجود ایشان.....

ماسا*:این روزها که می گذرند تاب و توان از کفم می برند
دلم مثل دریایی که اسیر امواج شده
بی تاب و در به دراست...
نه تاب ماندن در خانه را دارم
نه بیرون که می روم هیاهو و شلوغی راحتم می گذارد..
این روزها که می گذرند دلم بیشتر از همیشه می گیرد
اشکهایم راحت تر سرازیر میشوند..
این شب ها روشن تر از همیشه بیدارم
این شب ها سیل اشک هایم لکه های خواب را از سرم می شویند...
آری ای حسین غم تو سخت غمی است که خدا این شب ها
به هر بهانه ای مرا مهمان اشک و آه می کند..
تا چشمانم برای گریستن به حال تو آماده تر باشند...



سـُـها*. اين روزها ك ميگذرند معلقم..ميان تكفير و كفر..
گويي حباب خود ساخته ي جانم ب اشاره ي انگشتي نميدانم شفا بخش.. يا ويرانگر.. نابوده شده..
هم شفا .. هم خطا..
هم ثواب و هم گناه..
نزديك است..!!

اين روز ها ك ميگذرند بايد تمسك كنم!
وقت تنگ است!


* : هر چند ك قابل نقد نيست.. اصلا ادبي نشد.. منتها حرف دلم بود.. دقيقا اين روزهاي من!1276746pa51mbeg8j

در پناه خدا..
ياعلي.53
سلام

بارونی*:این روزهایی که می گذرند روزهای سخت و سنگینی اند....

روزهایی که تحمل عبورشان بر بدن خاکی و نحیف ما بسیار گران است...
.

آدم از وجود خود بر روی کره ی خاکی شرم دارد...
.

به راستی که دنیا را برای ائمه آفریده اند و ما طفیلی وجود ایشان.....

ماسا*:این روزها که می گذرند تاب و توان از کفم می برند
دلم مثل دریایی که اسیر امواج شده
بی تاب و در به دراست...
نه تاب ماندن در خانه را دارم
نه بیرون که می روم هیاهو و شلوغی راحتم می گذارد..
این روزها که می گذرند دلم بیشتر از همیشه می گیرد
اشکهایم راحت تر سرازیر میشوند..
این شب ها روشن تر از همیشه بیدارم
این شب ها سیل اشک هایم لکه های خواب را از سرم می شویند...
آری ای حسین غم تو سخت غمی است که خدا این شب ها
به هر بهانه ای مرا مهمان اشک و آه می کند..
تا چشمانم برای گریستن به حال تو آماده تر باشند...



سـُـها*. اين روزها ك ميگذرند معلقم..ميان تكفير و كفر..
گويي حباب خود ساخته ي جانم ب اشاره ي انگشتي نميدانم شفا بخش.. يا ويرانگر.. نابوده شده..
هم شفا .. هم خطا..
هم ثواب و هم گناه..
نزديك است..!!

اين روز ها ك ميگذرند بايد تمسك كنم!

وقت تنگ است!



اچ اف .زهرا:
این روزها که میگذرند قلبم به باغ خزان دیده میماند

پر از بی برگی

پر از شک

پر از اندوه

اما میدانم

میدانم که از میان این روزهای خاکستری غم و اندوه،نور خواهد رویید

قلبم گواهی داد

گواهی داد که این روزها هم در محضر دوست در آزمایشم

میانه کفر و تکفیرم جز راهی برای قوت گرفتن ایمانم نیست

برای رسیدن به آنجا که ارزش رسیدن دارد،باید از آتش گذشت

و این روزها من در آتشم.

ای شک

مرا بسوزان

بر خواهم خواست

من ققنوسم

از خاکسترم میرویم

میرویم تا جلوه گر ایمان باشم.

جلوه نور خدا.

جلوه یک بنده مومن .

صبر میکنم بر این روزهای سخت چرا که ایمان دارم او در کنارم است

چرا که باور دارم صابرین را دوست دارد و من عاشقانه تن به خواسته معشوق میسپارم.

مرا دریاب.

من تسلیمم.

تسلیم ِ بهترین معشوق.



ترلان :این روزها میگذرند

حقیقت این است . . فقط میگذرند


می روند و بوی محرم را با خود می برند

آنگونه که میخواستیم نشد . . اما باز هم شد

سال بعد ؟هستیم که عزای حسین (ع) بگیریم ؟!!!!!
سلام....

این قضیه ی نقد نوشتن در مورد نوشته ها توسط یه دوست پیشنهاد شد که من الان اسمشو نمیارمSmiley-happy114.....

بعد الان مشغله دارن گویا.....نمی تونن نقد کنن.....اینه که کلا از خیرش بگذریم1276746pa51mbeg8j.....

متن دیگه جای بسط و گسترش نداره...من جمعش میکنم دیگه.....و یه داستان رو شروع میکنیم.....انشالله

نکته:

وقتی دارین داستان رو ادامه میدین زیاد به داستانهایی مثله بیست هزار فرسنگ زیر دریاو سفر به ماه و اینا فکر نکنین...رئال ادامه بدین....منطقی و قشنگ....این دفعه میخوام بدم چاپش کننSmiley-happy114
امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آ
سمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...

امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آ
سمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...
وارد دانشگاه شدم. امروز کلاس فلسفه افلاطونی داشتیم.
بارونی: امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

کیمیا: حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آ
سمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...
کریم: وارد دانشگاه شدم. امروز کلاس فلسفه افلاطونی داشتیم.



بارونی: من فلسفه رو دوست داشتم...حداقل خیلی بیشتر از بحثای مزخرف زبان شناسی...
ولی سر کلاس ذره ای به استاد توجه نکردم...دوست داشتم تمام نفرتم از حسی که توی وجودم داشتم رو سر استاد فریاد بزنم و بهش بگم بذار برم ....
کلاس تموم شد و من زدم بیرون...قبل از اینکه کامبیز خودشو بهم برسونه خودم رو گم و گور کردم....رفتم توی پارک و خیره شدم به بازی بچه ها....حال خوبی نداشتم اصلا...
بارونی: امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

کیمیا: حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آ
سمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...
کریم: وارد دانشگاه شدم. امروز کلاس فلسفه افلاطونی داشتیم.



بارونی: من فلسفه رو دوست داشتم...حداقل خیلی بیشتر از بحثای مزخرف زبان شناسی...
ولی سر کلاس ذره ای به استاد توجه نکردم...دوست داشتم تمام نفرتم از حسی که توی وجودم داشتم رو سر استاد فریاد بزنم و بهش بگم بذار برم ....
کلاس تموم شد و من زدم بیرون...قبل از اینکه کامبیز خودشو بهم برسونه خودم رو گم و گور کردم....رفتم توی پارک و خیره شدم به بازی بچه ها....حال خوبی نداشتم اصلا...


اشتیاق: حال و هوای پارک من رو یه کم آروم کرد. بازی بچه‌ها من رو به یاد بچگی خودم انداخت. یاد مادرم افتادم، یاد کوچهٔ ارغوان که توش زندگی‌ میکردیم و یاد بمب باران‌های تبریز. صدای آژیر‌ها هنوز تو گوشمه. یادم میاد وقتی‌ که یه روز یه سرباز در خونمونو زد و خبر مرگ پدرم رو به مادرم داد...اون روز هیچ وقت از یادم نمیره...مادرم تا نیمه‌های شب گریه میکرد...اون جور که مادرم برام بعداً تعریف کرد توی پایگاه پدرم یه بمب افتاده بود و آتش سوزی بزرگی‌ به وجود آورده بود. پدرم در موقهٔ آتش سوزی توی ساختمون گیر کرده بود و طعمهٔ آتش شد......مادرم یک زن افغان بود...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45