(1388 اسفند 13، 0:24)m71 نوشته است: [ -> ]با عرض تشکر خدمت آنتی جی جان
"با کریمان کارها دشوار نیست" رو شخصی بنام dost دوست داشت.
این شعر مال سعدیه. کاملترش هم اینه که دکتر اصفهانی به زیبایی اجرا کرده:
تو مگو ما را بدان شَه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست
چون در این دل برق مهر دوست جست / اندرآن دل دوستی میدان که هست
هیچ عاشق، خود نباشد وصف جو / که نه معشوقش بُوَد جویای او
در دل تو عشق حق چون گشته نو / هست حق را بی گمان مهری به تو
پ.ن: در داستانی که گفتی اولین بیت شعر میگه "بود شاهی، در زمانی پیش از این" نه پس از این! میگه شاهی در زمانهای قدیم بود. ولی تو نوشتی 2015 !
مرسی از توضیحاتت ام 71 جان
در هر صورت شعر قشنگیه
لینک دانلودشو اگه داشتی تو تاپیک موسیقی بذار
مرسی
برای این گفتم در سال 2015 چون یه بار یادمه پوریا گفت تو 25 سالگی می خوام ازدواج کنم!
(1388 اسفند 13، 0:42)edrissss نوشته است: [ -> ]دست شما درد نکنه. ولی من این وسط نفهمیدم اون بنده خدا آهنگره چه گناهی کرده بود
مرسی از نکته سنجی تون ادریس خان
اون چیزی که تو شرح مثنوی-کریم زمانی در توضیح داستان نوشته اینه که دختر حوس ران نماد شهوت و حوس آدمه و چون آدم نمی تونه این میل رو کامل سرکوب کنه و باید کنترلش کنه باید زمینه گناه رو(و یا گناه رو) که در این داستان همون مرده اهل سمرقند هست کم کم از بین ببره.
و بنابراین در این داستان دکتر سها نقش یک بزرگ و اولیای خدا رو داشت که این کار رو انجام داد
(1388 اسفند 13، 0:49)m71 نوشته است: [ -> ]منم همین سوال رو دارم.
تازه چیز دیگه هم هست. اون یارو اصلا آهنگر نبود زرگر بود. تو شعر نوشته زرگر.
مرسی
آره درست میگی
من اشتباه نوشته بودم
درستش کردم
دست شما درد نکنه به خاطر این ابهام زدایی!
مرسییییییییییییییییییییی
چقدر قشنگ بود
چه عاشقانه!!!!!!!!!!!!!!!!!
مرسی آنتی جی جان
پوریا جان فدای سرت
10 ریال که چیزی نیست
چقد بیچاره این عاشق گریه کرد
اما خب حتما لازم بود دیگه
رسیدن به پاییز دردسر داره
آنتی جی این آدمک هارو از کجا میاری ؟ واقعا برام جالبه بدونم
ادریس جان کافیه روش کلیک راست کنی و پراپرتیس بزنی.
سلام-
قسمت ششم این داستان را در صورت تمایل مطالعه نمایید
***
قسمت هفتم:
باغبان گفت: ان درخت ويرانگر را ميشناسم.
منشأ اين مشكل، همان جادوگريست كه دشمن اصلي من است و آن درخت از بزرگترين مكرهاي جادوگر است.
او كه از علاقه بيحد من به گياهان با خبر است، نقشهاي كشيد كه از اين راه ضربهاش را وارد كند. پس با علم جادوگري خود نهالي را پرورش داد كه داراي خواص جادويي بود. درختي كه آن را همچون سلاحي عليه من و باغم به كار گرفت. اين نهال، خاصيتهاي زيادي داشت از جمله اينكه خوش ظاهر بود، زود ميوه ميداد و بسيار سريع رشد ميكرد؛ ميوههايش خوشظاهر اما تضعيف كننده بود. در عين حال شايد مهمترين خاصيتش كه من از آن بيخبر بودم اين بود كه امكان نابودي اين درخت با استفاده از حملهي مستقيم وجود ندارد. زيرا جادوگر مكار آن را طوري ساخته كه از حملههاي مستقمي شخص نه تنها ضعيف نشود، بلكه نيرو بگيرد. منبع اصلي تغذيهي اين گياه توجه من است و تمام خواص عجيبش تدابيري براي جلب و به دام انداختن توجه من است.
اما اين كه چرا اين گياه داراي چنين خواصي است؟ سرنخ تمام اينها در وجود خودم و نقاط ضعف خودم است. در واقع جادوگر با حيلهگري بسيار، دامي اختصاصي را براي من طراحي كرده است.
باغبان بزرگ سرش را برگرداند و ديگر باغبان نتوانست از چشمان او به زندگي خود نگاه كند.
و گفت: حالا ميدانم بايد چكار كنم. بايد به جنگ جادوگر و درخت ويرانگرش بروم و تا جايي كه در بدنم نفس دارم با آنها خواهم جنگيد و براي كشتن آنها تلاش خواهم كرد.
اما باغبان بزرگ گفت: از شتابزدگي بپرهيز و گوش كن. قدرت جادوگر بسيار بيشتر از آن است كه تو بخواهي با اتكاء به خودت بر او غلبه كني. تو با روش خودت نميتواني حتي اندكي در برابر او مقاومت كني. خود را و روش خود را كنار بگذار. به روح من ايمان داشته باش و ايمانت را به ميانآور و به آنچه ميگويم به تمامي عمل كن، اگر چه موافق اميال و دانستههاي تو نباشد. در آنچه ميگويم ترديد نكن و در انجام آن متزلزل نشو. از رويارويي مستقيم با جادوگر و درخت هولناكش بپرهيز كه در اين جدال رو در رو شكست تو حتميست و با هر شكست تو، غلبه آن بر تو بيشتر ميشود.
به باغ خودت برگرد، ولي به آن داخل نشو. در كنار آن بمان و به آنچه گذشته است و آنچه اكنون در باغ ميگذرد توجه كن، آنچه را كه اتفاق افتاده است مرور كن. ببين چه خطاها و اشتباهاتي داشتهاي؟ قوت درخت ويرانگر و ضعف درختان باغت از كجا بوده؟ رفتارهاي تو چه بوده و اين رفتارها چه نتيجهاي به بار آورده است؟ نگو اينها را حدس ميزني. تو بايد آن را ببيني كه دانستن تو در ديدن توست. هر چه نگاه تو كاملتر شود، عمل تو كاملتر است. تو بايد جوهر و معناي وضعيت جاري را بفهمي و براي همين لازم است كه آن را كاملاً مشاهده كني، بدون اينكه اجازه دهي احساساتت در اين مشاهده دخالت كنند. پس در كنار باغ ساكن شو و وضعيت باغ و درخت را مشاهده كن. بر حذر باش از اين كه آن درخت تو را به هر عمل نسنجيدهاي وا دارد و هيجان زده كند. بيهوده دست و پا نزن و خود را خسته نكن. وضعيت باغ ويرانت را ببين و آن را بفهم. تو نميتواني وضعيت باغت را تغيير دهي مگر اينكه وضعيت فعلي را بفهمي. همانطور كه نميتواني از اين مكان به مكان مورد نظرت بروي، مگر اين كه بداني اكنون كجا هستي. گذشتهي تو وضع اكنون تو را ساخته است، حالاي تو آينده تو را رقم خواهد زد.
برو و هرگاه آنچه را كه ميداني، به نگاهت دريافتي، بازگرد.
باغبان آمد چيزي بگويد اما كلام پرقوت آن يگانه بزرگ را كه چند لحظه پيش شنيده بود به ياد آورد " به روح من ايمان داشته باش و ايمانت را به ميانآور و به آنچه ميگويم به تمامي عمل كن" پس ديگر چيزي نگفت و برخلاف تمايلش آماده بازگشت شد.
ادامه داستان در قسمت بعد
خیلی باحال بود. مخصوصا برای حال مهدی. ادامه...
روزی شیطان نزد حضت موسی امد و گفت : تو پیامبر خدایی و من از مخلوقات گنهکارم می خواهم توبه کنم تو از خدا بخاه تا توبه ام را بپذیرد.
موسی پذیرفت و برای او دعا کرد خداوند فرمود ای موسی شفاعت تو را در حق او می پذیرم و به او بگو بر سر قبر حضرت آدم سجده کند تا توبه اش را بپذیرم.
شیطان گفت : من بر آدم وقتی که زنده بود سجده نکردم اینک چطور بر سر قبر او سجده کنم هرگز چنین کاری را نخواهم کرد.
انگاه گفت ای موسی تو بخاطر اینکه شفاعت مرا نزد خدا نمودی حقی بر گردن من پیدا کردی به تو نصیحت میکنم که در سه جا به یاد من باش تا هلاک مشوی :
۱- وقتی غضب کردی مرا یاد کن و بترس که روح من در ان زمان در قلب تو و چشم من در چشم تو باشد.
۲- در جنگها به یاد من باش زیرا در ان هنگام من رزمندگان را به یاد زن و بچه و خویشان و اقوام می اندازم تا پشت به جبهه کرده و فرار کنند.
۳- با زن نامحرم در یک جا منشین که من بین تو و او وسوسه خواهم نمود.
قسمت نهم :
راه حلهايي مثل آتش زدن همه باغ، نقب زدن و حمله به ريشههاي اصلي درخت ( در زير خاك) به وسيلهي قطع آنها، سوزاندن ريشههاي اصلي، و غيره، كه البته او به هيچ يك عمل نكرد زيرا ميدانست كه هر اقدام خوسرانه و اشتباهي ميتواند شانس پيروزي او را كم كند. از طرفي او به باغبان بزرگ قول داده بود كه به توصيههاي او عمل كند و ميبايست به قول خود عمل ميكرد.
باغبان حس كرد كه با اين توفيق نسبي، وقت آن رسيده كه بار ديگر به حضور باغبان بزرگ برسد.
باغبان، به شورهزار چند وقت پيش كه اينك با نهالهاي جوان و شادابي مزين شده بود نگاه كرد. به نظر او كه حرفهاش باغباني بود چنين كاري غير ممكن بود.
او اين بار هم استاد باغبان را در حال كاركردن روي قسمتي از شوره زار يافت.
در همان ابتداي ديدار، استاد باغبان بدون اينكه چيزي بپرسد از او خواست كه چند روزي را به وي سپري كند و باغبان در حالي كه براي بيان موفقيتش سر از پا نميشناخت با خوشحالي پذيرفت.
چند روزي گذشت و صحبتي بين آنها رد و بدل نشد. باغبان در طي اين روزها شاهد كار استاد بزرگ در حيات بخشي به زمين مرده بود و ميديد كه او چطور به اين زمين و آن نهالها و جوانهها در اثر محبت و توجهات باغبان بزرگ روزبهروز زندهتر و شادابتر ميشوند.
آنها در طول روز به زمين رسيدگي ميردند. با هم غذا ميخوردند و چند كلام محدود بينشان رد و بدل ميشد. شب هنگام ساعاتي را در كنار آتش مينشستند. عمدهي اين اوقات به سكوت ميگذشت، يا آن كه باغبان بزرگ با فلوتي كه به همراه داشت، آهنگهايي مينواخت. باغبان حس ميكرد كه اين آهنگها براي گذران وقت و سرگرمي نيستند. او حس ميكرد كه باغبان بزرگ با نواختن اين آهنگها ميتواند بر او و حتي زمين شورهزار تاثيري حيات بخش بگذارد. چيزي بسيار اسرار آميز در آهنگ او بود.
در اين مدت باغبان از سويي بيش از پيش شيفته سلوك قدرتمند و پر خرد و در عين حال پر محبت و ساده باغبان بزرگ شده بود، اما گاهي هم مشكل خود را، مسئوليتش را به ياد ميآورد و منتظر بود كه باغبان بزرگ دربارهي مشكلش با او صحبت كند.
عاقبت پس از گذشت چند روز باغبان بزرگ اشارهاي به مشكل باغبان كرد.
باغبان حرفهاي زيادي براي گفتن داشت، تصميم داشت از آنچه دريافته و فهم كرده با باغبان بزرگ صحبت كند تا او بتواند وي را ياري دهد. اما در كمال تعجب، باغبان بزرگ به او اجازهي حرف زدن نداد. وقتي كه باغبان با امتناع او از شنيدن مواجه شد، كمي ناراحت شد و به او گفت كه وي تمام اين راه را براي ملاقات با او آمده، و چند روز براي صحبت با او صبر كرده، اما چرا او حتي نميخواهد به حرفهايش گوش كند؟
باغبان بزرگ با آرامش كامل به او گفت كه تمام آن چيزي را كه وي ميخواهد به او بگويد ميداند و حتي بسيار بيشتر هم ميداند. با اين وجود اگر اصرار دارد كه درباهي آن صحبت كند اشكالي ندارد. خلوص و قوتي كه در اين كلمات ساده بود به باغبان فهماند كه او درست ميگويد، بنابراين در سكوت منتظر راهنمايي باغبان بزرگ باقي ماند. او راست ميگفت، در ابتداي آشنايي هم باغبان هرگز چيزي دربارهي مشكلش نگفته بود اما آن يگانهي بزرگ همه چيز را ميدانست.
باغبان بزرگ به او گفت: با آنچه كه بر تو گذشته، تو آماده هستي كه دومين حملهات را عليه درخت متجاوز آغاز كني. براي نبرد، چشم و گوش باز و هوشياري بسيار لازم است. تو با وضعيت قبليات چنين امكاني را نداشتي، ليكن حالا هوشياري از دست رفتهات را باز يافتهاي. تو بايد بار ديگر به باغ بازگردي، اين بار به داخل باغ برو، و سعي كن با رسيدگي و مراقبت، درختان نيمه جان را به زندگي برگرداني. ولي اصلاً از ميوههاي آن درخت نخور، بايد توجهت را از آن درخت سلب كني. به آن درخت توجه نكن، فكر نكن، حتي به آن نگاه نكن. لازم است از هر رفتاري كه ذرهاي از اهميت و توجه تو را نسبت به آن درخت در خود داشته باشد پرهيز كني. حتي نگذار ديگران بيايند و از ميوههاي آن بخورد و يا به آن توجه كنند و علاقهاي نشان دهند. تو بايد از تغذيهي آن درخت با هرگونه توجهت پرهيز كني. حتي از دست او نگران يا عصباني هم نباش. هيچ ارزشي براي قايل نشو. اين سلب توجه، آن چيزي است كه درخت را فلج، و روز به روز ضعيفتر ميكند. لكن با درختان ديگر و با كل باغ در نهايت توجه و محبت رفتار كن. به درختان نيمه مرده و نيمه جان باغ با تمام وجود محبت كن. تمام توجه و نيرويت را براي رسيدگي به آنها اختصاص بده. فكرت را شب و روز بر باغ و درختان آن متمركز كن. باغ را از محبت خود، سرشار كن.
به ياد داشته باش كه اگر به من ايمان داشته باشي من از تو حمايت ميكنم و اين بزرگترين قدرت تو در غلبه بر هلاكت و ويراني است. حالا برو و ديگر باز نگرد...
در آستانهي بازگشت، باغبان بزرگ به او تك نهالي هديه داد كه به مجرد بازگشت به باغ، آن را در محل مناسبي بكارد. او گفت: اين هديه من به تو و حامل پشتيباني من براي توست. از آن خوب مراقبت كن كه روزي ميتواند برايت تعيين كننده باشد.
باغبان سرشار از نيرويي كه از اقتدار كلمات و راهنماييهاي باغبان بزرگ گرفته بود اما با دلي پر اندوه، از او جدا شد و راه بازگشت را در پيش گرفت. با خود ميانديشيد كه ميرود تا آخرين توصيه را انجام دهد و از اسارت درخت متجاوز رها شود. اگر چه اين بزرگترين موفقيتي بود كه ميتوانست برايش رخ دهد، اما روح و قلبش چيز ديگري ميخواستند و به جاي ديگر خيره بودند.
ادامه ی داستان در قسمت بعد