کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
قسمت سوم :

با اين نيت، تبر خود را برداشت و به جان تنه و شاخههاي درخت كه هر كدام به قطر يك درخت تنومند شده بودند، افتاد. او ميبايست حفاظي را كه درخت با شاخههاي قطورش به دور خود ساخته بود ميشكست تا به ساقه اصلي دسترسي پيدا كند. اما او در اين مدت خيلي ضعيف شده و به همان نسبت، درخت بسيار تنومند شده بود. او يك شبانه روز تلاش كرد تا بالاخره موفق شد. پس از مدتها، با خوشحالي از نتيجهي كار خود، به استراحت پرداخت.

[تصویر:  1267073220.jpg]

صبح روز بعد كه از خواب بيدار شد، چيزي را كه ميديد، باور نمي كرد: درخت، سر جاي قبلياش بود و ساقه و شاخههاي جديد و بزرگ و قدرتمندي در آورده بود كه حتي از شاخههاي قبلي نيز ضخيمتر به نظر ميرسيدند.
باغبان درمانده، مجدداً با تبر به جان درخت افتاد اما پس از مدت كوتاهي، به جاي يك شاخه، دو شاخه ي قوي ميروييد. او تسليم نشد و مدت زيادي براي نابود كردن درخت تلاش كرد، اما درخت سلطهگر هر دفعه خود را به نحو جديدي بازسازي ميكرد. گويي درخت شيطاني، نيرويي را كه باغبان صرف جنگيدن با او ميكرد، به خود جذب مينمود و قويتر ميشد.
او چون از تلاش خود نتيجهاي نگرفت، روز بعد سعي كرد كه با توسل به دوستان و آشنايانش، دست به مبارزه عليه اين درخت متجاوز بزند، اما تلاش آنها هم در اينباره به جايي نرسيد. هر قدر به درخت حمله ميشد، بيشتر قوت ميگرفت. هر قسمتي از درخت را مورد حمله قرار ميدادند، درخت در اندك مدتي خود را قويتر و به شكل ديگري بازسازي ميكرد.
از آنجا كه ريشههايش بيشتر نقاط زمين را در برگرفته بود، حتي ميتوانست خود را در نقطهاي غير از جاي اول بازسازي و يا تكثير كند. پس از مدتي دوستان باغبان كه از تلاش بيحاصل خود خسته شده بودند او را با مشكلش تنها گذاشتند.
سرانجام، باغبان، نااميد از همه جا، خسته و شكست خورده در گوشهاي نشست. ضعف زياد و رشد سريع درخت، او را درمانده كرده بود. باغبان غرق اندوه شد.
ديگر زندگي براي باغبان معنايي نداشت. زحماتش به هدر رفته، زمينش در تصرف درخت سلطهگر قرار گرفته، خانهاش از فشار ريشهها و شاخههاي درخت، ويران شده و خودش از نااميدي و ضعف، نزديك به مرگ بود. او همه چيزش را از دست داده بود: زندگياش، قدرتش، اميدش، باغش، خانهاش و....
او ديگر نه توان مبارزه داشت و نه ياراي ايستادن و شاهد نابودي باغ بودن. عاقبت، باغبان از فرط اندوه باغ را ترك كرد و سر به بيابان گذاشت.

[تصویر:  1267049236.jpg]


باغبان در حالي كه از باغ دور ميشد، گاهي به دورنماي باغ ديروز و ويرانه امروز نگاه ميكرد و قلبش از وضعيت باغ و سرنوشت خودش فشرده ميشد.


ادامه ی داستان در قسمت بعد (انشاا.. فردا)
انسان ها

به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند.
با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت.
در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .
در سبد پشتی ,عیبهای خود را نگه می داریم .
به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر
صفات نیک خود می دوزیم و فشارها را درسینه مان حبس می کنیم . در همین زمان ،بیرحمانه در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت میکند,تمامی عیوب او را می بینیم .
بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.!!!!!!

پائولو کوئیلو
مردی مشغول تمیز کردن وبرق انداختن ماشین نو خودش بود..
ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت و با آن چند خط بزرگ روی بدنه ماشین کشید.
مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد.
او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که در دستش داشت، این کار را می کرد
----------------------------
در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را از دست داد
وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید
کی انگشتانم دوباره رشد می کنند؟
مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد.

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که از کرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد.. پسرك نوشته بود:


دوستت دارم بابایی

و روز بعد آن مرد خودکشی کرد!!!!

عصبانیت و دوست داشتن هیچ حد و حدودی ندارند.
دومی را انتخاب کنید تا یک زندگی زیبا و دوست داشتنی داشته باشید. این را نیز به یاد داشته باشید که:

وسایل برای استفاده کردن هستند و انسانها برای دوست داشتن. اما مشکل جهان امروز این است که انسانها مورد استفاده واقع می شوند و به وسایل عشق ورزیده می شود.
بیایید همواره این گفته را به یاد داشته باشیم:

وسایل برای استفاده کردن هستند.

انسانها برای دوست داشتن هستند.

مواظب افکارتان باشید، آنها به کلمات تبدیل می شوند.

مواظب کلماتی که به زبان می آورید، باشید، آنها به رفتار تبدیل می شوند.

مواظب رفتارتان باشید، آنها به عادت ها تبدیل می شوند.

مواظب عادت هایتان باشید، آنها شخصیت شمار را شکل می دهند.

مواظب شخصیت تان باشید، چون سرنوشت شما را می سازد
قسمت چهارم :

سرگرداني

او روزهاي متوالي، در صحرايي وسيع، بيهدف، افتان و خيزان ميرفت و هر لحظه به نوعي باغ بهشتي خود را به ياد ميآورد.
وقتي شدت آفتاب توانش را ميگرفت به ياد هواي خنك و نسيم فرحبخش باغ ميافتاد و اينكه چطور زير سايهي درختان استراحت ميكرد.
در اوقاتي كه گرسنگي به او فشار ميآورد، به ياد ميوههاي خوش طعم درختان باغش ميافتاد كه هنگام خوردن آنها از رايحهشان به وجد ميآمد و طعم آنها تا مدتها در كامش ماندگار بود؛ در حالي كه اكنون با خوردن مردارها و باقيمانده غذاي شكارچيان دشت رفع گرسنگي ميكرد.
به هنگام تشنگي، آب زلال نهري را كه در آن باغ روان بود، به ياد ميآورد و اينكه چطور روزهاي گرم تابستان را در حوضچهاي در كنار سرچشمهي نهر، آبتني ميكرد؛ در حالي كه او اكنون مجبور بود از هر لجن آبي كه در سر راهش قرار ميگرفت خود را سيراب كند، چون معلوم نبود كه باز هم بتواند آبي پيدا كند.
در لحظات فشار تنهايي، رابطهي عميقي را كه با جانداران آن باغ داشت به ياد ميآورد؛ آواز پرندگان، رقص قاصدكها در نسيم، زمزمهي بال پروانههايي كه به دنبال جفت خود لحظهاي آرام نداشتند و آواز لطيف آب نهر در بستر زمين، كه هر كدام مثل صداي آشناي دوستي صميمي بودند. ولي او اكنون همدمي غير از مارها و كفتارها نداشت.
باغبان شبها از ترس گزندگان و عقربهاي كوير و سرماي شب نميتوانست بخوابد. و در اين حال ياد خوابيدن در هواي فرح بخش باغ در او زنده ميشد و نير افسوس، قلبش را مجروح ميكرد.

[تصویر:  1267142333.jpg]


باغبان تمام اينها را و خيلي بيشتر از اينها را به خاطر ميآورد و به هر لحظه از زندگي پيشين خود افسوس ميخورد و درد جانكاه افسوس، بيش از تمامي اين محروميتها او را از درون رنج ميداد.
از آنجا كه رنج و پشيماني از اشتباهات، مانند آبي است كه ميتواند گناهان و غفلتها را پاك كند و به روح انسان شفافيت ببخشد، رنجهاي باغبان نيز به تدريج موجب بيداري او از غفلت گشت.
چند روز بود كه او در بيابان سرگردان بود؟ نميدانست. به هر حال آن روز او در آن تنهايي به ياد پدرش افتاد كه سالها پيش از دنيا رفته بود.
او متوجه شد كه ايام گذشته را بيشتر و واضحتر به ياد ميآورد. شايد به خاطر اين بود كه در تمام روزهاي گذشته كاري غير از فكر كردن به آن زمان نكرده بود.
آن روز به ياد حكايتي افتاد كه پدرش كه او هم باغبان بود، زماني براي او تعريف كرده بود. پدرش گفته بود كه در مقطعي از زندگياش باغ او دچار آفت ناشناختهاي شد كه اكثر درختها را از بين برد، اما او با راهنمايي گرفتن از كسي كه باغبان بزرگ ميخواندش، توانسته بود بر اين آفت غلبه كند و در نهايت باغ خود را نجات دهد.
آن روز پدرش از موجودي افسانهاي ياد كرده بود. داناترين فردي كه تمام اسرار گياهان، زمين و جانداران را ميدانست. او گفته بود كه در روزگاران بسيار قديم، اين موجود افسانهاي كه باغبان بزرگ ميخوانندش، در جايي كه كسي نميداند، باغي ساخت كه در اوج زيبايي و سرشار از خوبيها و شگفتيها و اسرار بود.
آن باغ، اسرار و ناگفتنيهاي بسيار داشت، از آن جمله اين كه برخي ميگفتند كه با الهام از اين باغ بود كه نخستين باغها بر روي زمين ساخته شدند و هنر باغباني شكل گرفت و حتي امروزه هم اوصاف آن باغ نخستين كه توسط باغبان بزرگ ساخته شده بود، در بعضي كتابها و داستانهاي كهن وجود دارد.
باغبان بزرگ و باغ افسانهاياش در پردهاي از اسرار پنهان شدهاند. اما هر از گاهي، شايد در هر نسلي، يك يا چند نفر هستند كه موفق ميشوند باغبان بزرگ و يا باغ اسرارآميز او را ببينند.
با يادآوري اين موضوع، نور اميدي در دل باغبان روشن شد. شايد اگر باغبان بزرگ را پيدا ميكرد، ميتوانست مشكلش را حل كند، زيرا او را دانا بر اسرار زمين، باغها و گياهان ميدانستند.
او حتماً اين گياه متجاوز را ميشناخت و راه پيروزي بر آن را ميدانست.
باغبان با اين اميد، آغاز به جستجو كرد. او كه تاكنون سرگردان و بيهدف زندگياش را ميگذراند، حالا هدفي داشت: يافتن باغبان بزرگ.


[تصویر:  1267125356.jpg]
خاطره ای از شهید خرازی - [ شهدا ]

اوضاع بدجوري گره خورده بود.ماشين هاي غذا را مي زدند و بچه ها گرسنه مانده بودند. گفته بود چند ديگ غذا بگذارند تو نفربر و ببرند خط .گفتند:راننده نفربر آماده شده براي بردن غذا. گريه اش گرفت و به همه گفت:از اين راننده ياد بگيريد.مي داند هرکس قبل از او رفته،برنگشته،اما دارد مي رود. اصلا من بايد بروم اين راننده را ببينم وپيشاني اش را ببوسم.پيرمرد بود،حاجي رفت پيشاني اش را ببوسد.گفت:اين غذا بايدهرطوري شده به بچه ها برسد.اگر نمي تواني، بگو خودم بنشينم پشت فرمان. همان جا بود که خمپاره آمد. ناگه دلها فرو ريخت،جانها افسردند،بسييجيها همه گريستند...اما تو بر خاک افتاده بودي و گونه هاي پيرمرد هنوز گرمي بوسه هايت را احساس مي کرد.

يا حق !
داستان پوریا در مثنوی مولانا!4fvfcja

توجه: وجه تشابه پوریا با نقش اول داستان در قدرتمند بودن و بدنساز بودن و سر زبون دار بودن پوریا است نه چیز دیگه!4fvfcja
پوریا که یک شخص درشت اندام و سرزبوندار است در وسط یک کوچه باریک یک خار را می کارد!
همچو آن شخص درشت و خوش سخن(=پوریا!4fvfcja)
در میان راه، نشاند او، خار بن(=بوته خار)

اینجاست که صدای مهدی و سایر اعضای کانون در می یاد و همه اعتراض می کنن![تصویر:  swear1.gif] همه می گن بکنش........اما پوریا نمی کنه!
ره گذر یانش ملامت گر شدند
بس بگفتند: بکن، آنرا نکند

خار هر روز بزرگتر می شه و لباسهای بچه های کانون هر روز پاره می شه! و پاهاشون زخم و زیلی می شه!Tears
جامه های خلق بدریدی، ز خار
پای درویشان، بخستی(مجروح شد) زار، زار

اعضای کانون پیش حاکم یعنی باران خانم رفتن![تصویر:  za2.gif]
و ازش کمک خواستن. باران خانم به پوریا گفت: خار رو بکن![تصویر:  129fs3867689.gif] پوریا : فردا می کنم![تصویر:  looksmiley.gif]
چون به جد، حاکم بدو گفت؛ این بکن
گفت: آری برکنم، روزیش من

همین جوری هر روز پوریا دو دره کرد! تا اینکه خار یه درخت بزرگ شد؛[تصویر:  Just_Cuz_06.gif]
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او؛ محکم نهاد(=ریشه)

یه روز باران خانم بهش گفت: هی امروز و فردا نکن. هر چی میگذره این درخت بزرک تر می شه و تو پیر تر و ضعیف تر می شی و روزی می رسه که تو نمی تونی اونو بکنی! پوریا به فکر فرو رفت و تصمیم به کندن خار گرفت...........
تو که می گویی که فردا، این بدان
که به هر روزی که می آید زمان
آن درخت بد، جوان تر می شود
این کننده(=پوریا) پیر و مضطر می شود

او جوان تر می شود، تو پیر تر
زود باش و روزگار خود مبر

اما نتیجه جذاب و شگفت انگیز مولانا:
خاربن دان، هر یکی، خوی(اخلاق) بدت
بارها در پای ، خار ، آخر ، زدت

خار همان کارهای بد من است که همیشه به من ضرر می زند!
بار ها از خوی خود خسته شدی
حس نداری؟ سخت، بی حس آمدی!

چرا من نمی فهمم و حس ندارم؟
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علی وار، این در خیبر، بکن

به قول سها خانم یه یا علی بگو و مردونه بلند شو! و با این گناهان مبارزه کن!
یا به گلبن(=بوته گل) وصل کن، این خار را
وصل کن با نار(آتش)؛ نور یار را

دومین راهی که مولانا پیشنهاد می ده اینه که بریم پیش یه راهنما(که خود نور و هدایته) مثل همین مثنوی و قرآن و کتاب های خوب!
تا که نور او، کشد نار تورا
وصل او گلشن کند؛ خار تو را

منبع: شرح مثنوی مولانا- کریم زمانی
نمیدونم شاید می خواسته هیبتش بیشتر بشه یه دونه مصنوعی گذاشته!4fvfcja
عجبا از دست شما ها..4fvfcja

قسمت پنجم : "ماجرا داره جالب میشه ها از دست ندین"

روزهاي پياپي، در اين جستجو، به هر سمتي ميرفت و از هر كسي نشان او را ميگرفت. جستجوهايش در ابتدا بيحاصل بود، چون همه باغبان بزرگ را دست نيافتني و افسانه ميپنداشتند، و او را كه به دنبال چنين افسانهاي بود ابله ميخواندند. اما در بين دهها نفر گاه معدود افرادي بودند كه افسانه باغبان بزرگ را چيزي بيش از يك حكايت كهن ميدانستند. حتي معدودي بودند كه اشخاصي را ميشناختند كه براي لحظاتي به ديدار باغبان بزرگ يا باغ اسرار آميز او نايل شده بودند.
البته هيچكدام از آنها محل دقيق باغبان بزرگ را نميدانستند و عقيده داشتند كه او تنها براي كساني قابل دسترس ميشود كه حقيقتاً به دنبال يافتن او باشند، نه فقط از سر كنجكاوي و هيجانطلبي.
پس از مدتي جستجو، عاقب او شخصي را يافت كه باغبان بزرگ را از نزديك ملاقات كرده بود.

[تصویر:  1267340455.jpg]

آن شخص به باغبان گفت كه جاي مخصوص باغبان بزرگ را نميداند اما اين را ميداند كه اگر به "سمت شمال" حركت كند و قصدش براي يافتن او محكم باشد، به نوعي باغبان بزرگ را خواهد يافت، چون او در نواحي شمالي بيش از جاهاي ديگر ديده شده است. از اين گذشته آن مرد نيز براي يافتن او، به همين منوال عمل كرده بود. البته قابل پيشبيني نبود كه باغبان چه موقع موفق ميشود، اما اگر دلسرد نشود و عزمش را از دست ندهد به هر حال باغبان بزرگ، خود را به او مي نماياند، چون او بسيار داناست و از كساني كه به دنبال يافتن او هستند با خبر است.
مرد باغبان حركت خود را به سمت شمال آغاز نمود و روزها و شبهاي زيادي را در جستجوي باغبان دانا طي كرد. در سر راهش از شهرها و دهكدههاي زيادي گذر كرد و در هر كدام، از باغبان بزرگ ميگرفت اما نتيجهاي نداشت.
پس از گذشتن از چند سرزمين، به شوره زاري لميزرع رسيد كه در آن مردي در حال شخم زدن و آماده كردن زمين بود.

[تصویر:  1267399992.jpg]

باغبان در ابتدا با تعجب به تلاش به ظاهر بي حاصل مرد خيره شد. زمين تفتيده و كوير گونه بود. باغبان با خود انديشيد كه چطور ممكن است كسي فكر كند كه در اين مكان ميتوان كشت و زرع كرد؟ ابتدا ميخواست از آن منطقه بگذرد و سفرش را ادامه دهد، اما تلاش جدي مرد ناشناس توجه او را جلب كرد. روز رو به اتمام بود و او به هر صورت نميتوانست تا تاريكي هوا مسافت چنداني را به پيمايد، از اين رو به سوي مرد ناشناس رفت و به او نزديك شد و از او دربارهي جايي براي گذراندن شب در آن حوالي سوال كرد. مرد به او گفت كه در اين شورهزار بزرگ، كسي جز او زندگي نميكند اما گفت شب را ميتواند همراه او باشد. باغبان به دليلي كه نميدانست، در برخورد با او خيلي احساس راحتي و رهايي ميكرد. رهايي از آن همه فشار و ناراحتي. بيدرنگ پيشنهاد او را پذيرفت.
شب از راه رسيد. آنها كنار آتش نشستند و ضمن نگاه كردن به شعلههاي آتش، صحبتهايي بينشان ميگذشت. بيشتر اين باغبان بود كه از وضع و زندگي مرد ناشناس سوال ميكرد، گويي برايش مهم بود كه دربارهي او بيشتر بداند، اما با هر جواب مرد ناشناس، به حيرتش افزوده ميشد.
[1]

در بين صحبتها، عاقبت باغبان، دل به دريا زد و از او درباره دليل شخم زدن آن شوره زار كه از نظر باغبان كاري غير عاقلانه بود، سوال كرد. مرد ناشناس با لحني آرام اما مقتدر پاسخ داد:
باغبان راستين آنست كه زمين مرده را زنده كند و شورهزار را به شيرهزار بدل نمايد. پروراندن زمين حاصلخيز كه خود ميرويد و محصول ميدهد هنر نيست. طبيعي است كه بتواند بيمار رو به موت را درمان كند درمانگر است نه آنكه به بيماريهاي ناچيز ميپردازد.

باغبان از قدرت كلام و روشنبيني آن مرد ناشناس در حيرت بيشتر فرو رفت.
پس از اندكي سكوت، باغبان بدون آنكه خود بداند چرا، به مشكل زندگياش اشاره كرد و از آنچه او را مجبور به ترك خانه و باغش و آواره بيابان ها كرده بود، صحبت كرد.
مرد ناشناس بيآنكه حالتش تغيير كند و از آرامش خود خارج شود، همچنان خيره به شعلههاي آتش مينگريست. گويي چيزهاي زيادي را در شعلههاي آتش ميديد. سپس چند كلمهاي دربارهي زندگي باغبان گفت. اما باغبان حتي در خلوت خود چنين واضح در مورد آنچه او دربارهي زندگياش ميگفت، نينديشيده بود و تا كنون متوجه آن نشده بود.


باغبان فكر كرد اين شخص كيست كه چنين جزئياتي را دربارهي مشكل او و تلاشهايش ميداند؟ او هر كه بود، به وضوح شخصي اسرار آميز بود. شايد او باغبان بزرگ بود! اما از طرفي او تصور ديگري از باغبان بزرگ در ذهن خود پرورده بود. او بيشتر انتظار داشت باغبان بزرگ را در باغ بهشت مانند و زيبايش ملاقات كند و نه در يك شورهزار!


پس از مدتي سكوت، باغبان به اميدش براي يافتن باغبان بزرگ و حل مشكلش اشاره كرد و از مرد ناشناس خواست تا اگر ميتواند او را در يافتن باغبان بزرگ راهنمايي كند.
اول تشکر می کنم از باران خانم که این داستان خوب و واقعا پرمعنا رو در اختیار ما گذاشتن
وقتی داستان تموم شد جا داره بشنیم و این داستانو بررسی کنیم چون به قول مولانا این داستان زندگی ماست. شما خودتون بهتر از من می دونین.
اما
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت، نقد حال ماست، آن
مولانا اهل چک کشیدن نیست که بعدا به ما برسه! همین الان نقد می ده استفاده کنید.
.......................................................................................................................................................................................................
داستان خسسته، رضا،سجاد، m71 و مجتبی در مثنوی مولانا!


توجه: وجه تشابه اسامی داستان با اعضای کانون کاملا تصادفی است!!!!!!!!!![تصویر:  looksmiley.gif]
دیروز خسسته، رضا،سجاد و m71 برای خوندن نماز به مسجد رفتند![تصویر:  cancan.gif]
و شروع به خواندن نماز کردن
چار(=چهار) هندو در یکی مسجد شدند
بهر(برای) طاعت راکع(رکوع رفتند) و ساجد شدند(سجده کردن)

هر کدوم با نیتی شروع به نماز خوندن کردن! بعضی شاید اهداف پلیدی در سر داشتند![تصویر:  hessam4.gif] بعضیاشون می خواستن سر خدا شیره بمالن![تصویر:  47b20s0.gif]
هر یکی، یر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد به مسکینی و درد

اینجاست که آقا مجتبی که موذن مسجده! وارد می شه[تصویر:  43qoqxf.gif]
سجاد به مجتبی می گه : وقت نماز شده یا نه؟!
موذن آمد، زان یکی لفظی بجست(حرفی پرید)
کای موذن: بانگ کردی؟ وقت هست؟

رضا به سجاد می گه: حرف زدی نمازت باطل شد![تصویر:  121fs725372.gif] [تصویر:  4chsmu1.gif]
گفت آن هندوی دیگر، از نیاز:
هی سخن گفتی و باطل شد نماز!

m71 با خنده: چی مسخرش می کنی عمو؟ نماز خودتم باطل شد!!!!!!![تصویر:  301.gif]
آن سوم گفت آن دوم را: ای عمو!
چه زنی طعنه بر او؟ خود را بگو!

خسته باخوشحالی: خدا رو شکر که نماز من باطل نشد!
[تصویر:  funny.gif][تصویر:  funny.gif]
آن چهارم گفت: حمدا... که من
در نیفتادم به چه(=چاه) چون این سه تن!

و باز هم اینجا مولاناست که رازهای داستان رو به زیبایی فاش می کند:
ای خنک جانی، که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید(در وجود خودش عیب رو سرچ کرد!)

مولانا می گه نصف هر انسانی خوبی و نصف دیگرش بدی است
زان که نیم او ز عیبستان(عیب+ستان) بده ست(=بوده است)
و آن دیگر نیمش، ز غیبستان(=غیب+ستان=عالم معنا و خوبی ها)

مولانا می گه:اگر عیبی را که دیگران دارند تو نداری، راحت نشین! بعدا ممکنه به همون عیب مبطلا بشی!
گر همان، عیبت نبود، ایمن مباش
بوک(=باشد که)، آن عیب از تو، گردد نیز، فاش(=آشکار)

مثل شیطان که 700 سال عبادت خدا رو کرد و بعد از دستور خدا سرپیچی کرد و آدم رو سجده نکرد!
سال ها ابلیس، نیکو نام زیست
گش رسوا؛ بین که او را نام چیست!

رازهای دیگر داستان و در شرح مثنوی مولانا -کریم زمانی بخوانید.
با تشکر از همه ی دوستانی که داستان رو دنبال می کنند

***

قسمت ششم:

مرد ناشناس گفت: او را گم نكن.
باغبان فكر مي كرد كه مرد ناشناس به درستي متوجه منظور او نشده است. گفت: ولي من هنوز او را پيدا نكردهام.
و دوباره پاسخ شنيد: او را گم نكن.
اعتماد به نفس عميقي كه در كلام مرد ناشناس بود باغبان را دوباره تحت تاثير قرار داد.
با خود گفت شايد اين جواب هم از نوع همان كاريست كه اين مرد بروي آن كوير مرده انجام ميداد و سري در آن است.
- اما كجاست؟ كو باغبان بزرگ؟ او كيست؟
او همانجاست كه روح تو را به خود ميخواند و ميكشد و خيره ميسازد. آنجا كه قلب تو ميرود.

- ولي اگر ندانم كه روح و قلبم چه ميگويد و به كجا اشاره ميكند، آن وقت چه؟
آن كه بزرگ است نشانههاي بزرگ دارد. و باغبان بزرگ نشانههاي خود را.

- خواهش ميكنم بيشتر دربارهي او برايم بگو.
او باد بهار است و ابر باران زا كه زمين مرده را زنده ميكند و درختان را از خواب مرگ بيدار ميسازد. كشاورزيست كه جواهر ميكارد و جوهر زندگي را بار ميآورد. او به ياد آورنده پر از ياد است كه خود از ياد رفته است...

- آيا من تا به حال او را ديدهام؟
اهل او او را ديدهاند و يافتهاند و گم نكردهاند. اهل باغ درختان را حتي در زمستان هم ميشناسند لكن نا اهلان درخت را در بهار و حتي در آن هنگام كه ميوهاش رسيده باشد، تشخيص نميدهند. آنان هرگز درخت را نشناختهاند و شاخه را از ساقه نيافتهاند.

- او را چطور ميتوانم ببينم؟ راه به دست آوردنش را برايم بگو اي مرد بزرگ!
بزرگترين چيزها ديده نميشوند چون در چشم محدود نميشوند. به دست نميآيند زيرا دست قادر به نگه داري آن نيست. ملك شخصي نيستند زيرا هيچ شخصي توان چنين مالكيتي را ندارد. بزرگترين ها آزاد هستند و ريشه در نامحدود دارند لكن مرواريد ناياب، شايستهي غواص اقيانوس پيماست.

باغبان كه شيفتهي كلام مرد ناشناس كه ندانسته مرد بزرگ خطابش كرد، شده بود، گويي در عمق روح خود فرو رفته و ناگهان بيرون جهيد و با خود گفت: اما من ديگر باغبان بزرگ را نميخواهم. بودن در حضور اين مرد يگانه، خود حلال همه مسائل و مشكلات من است. با او ميمانم و با او زندگي ميكنم. و باز پرسيد:
- اما تو، تو كيستي؟
من آن دورم كه نزديكم.
- به من بگو. بگذار تو را بشناسم. چون از اين لحظه، ديگر همهي زندگي من تغيير كرده و خيلي چيزها برايم بيمعنا شده و رنگ باخته. تمنا ميكنم به من بگو كه هستي.
مرد ناشناس كه همچنان با آرامش عميق خود خيره به شعلههاي آتش مينگريست، آهسته سرش را بالا آورد و به آسمان پر ستاره نگاهي انداخت و گفت:
وقتي به آسمان نگاه ميكني، چقدر از آن را ميتواني ببيني؟ و حتي اگر گوشهاي از آسمان را ديدي چگونه روح آسمان را ميبيني... من در باور تو نميگنجم همانطور كه در باور خود نگنجيدهام. روح آسمان به ايمان شناختنيست...

- چيزي بگو كه من بفهمم.
از بينهايت چگونه ميتوان گفت كه فهميد و چه ميتوان گفت كه شنيد. پس به تو ميگويم من در بينهايتم. حفرهي زندان توام. رهانندهام و آزاد كنندهي روح توام. نوري در شب تاريكم. آتشي در انجمادم لكن به اين آتش سوزاننده وارد نشو زيرا روح تو را به آتش ميكشد و جان تو را ميسوزاند و نفس تو را خاكستر ميكند. به آن نياميز كه تو را در خود ميبلعد و به مانند خود بدل ميكند و از تو چيزي به جا نميماند. تو حالا نميتواني با من بماني زيرا تحمل اسرار شب و سكوت كوير در تو نيست. تو بايد به مسئوليتت عمل كني و آنگاه شايد ماندني در كار باشد.

باغبان كه مجذوب روح و نگاه مرد ناشناس شده بود با شنيدن اين كه نميتواند آنجا بماند و بايد دوباره به آن زندگي كسالت بار و بيجذبه بازگردد، اميد نوپايش از پا در آمد. خواست اعتراض كند اما با اقتداري كه در كلام مرد ناشناس ديده بود هر حرف ديگري را بيهوده ميدانست، پس كلام مرد يگانه را پذيرفت و با اطمينان كامل به خود گفت بله اين همان باغبان بزرگ است و اين همان چيزيست كه روح و قلبم ميگويد پس بايد به دقت به حرفهايش عمل كنم و از آنچه مي گويد پيروي كنم.
مرد ناشناس كه اكنون به كشف باغبان، همان باغبان بزرگ و بيهمتا بود، به باغبان گفت:
اكنون به چشمان من نگاه كن و از آن به مشكلت بنگر.

باغبان چند لحظهاي به چشمان باغبان بزرگ نگاه كرد. انگار نوري بر مشكل زندگياش تابيدن گرفت و شروع كرد به توضيح دادن آنچه پيش از آن نميدانست.
باغبان گفت: ان درخت ويرانگر را ميشناسم.
ای ول به این ذوق هنریت آنتی جی جان !! فقط قربون دستت می نویسی نقش منو پر رنگ تر کن 4fvfcja
داستان شاهد(آنتی جی) و گاوش!
آنتی جی [تصویر:  trenchcoat.gif]در روستایی دور افتاده در پشت کوه قاف با گاوهایش[تصویر:  4869.gif][تصویر:  lillamu5-756439.gif][تصویر:  cow.gif] زندگی می کرد؛این روستا برق نداشت.آنتی جی یکی از گاوها را که خیلی دوست می داشت در طویله بست و رفت
شیری که از اونجا می گذشت[تصویر:  prariedog1.gif] گاو رو خورد و همون جا مشغول استراحت شد!
روستایی(=آنتی جی)؛گاو در آخر(=طویله) ببست
شیر؛ گاوش خورد، بر جایش، نشست

شب آنتی جی از همه جا بیخبر رفت تا از گاوه خبر بگیره![تصویر:  cowboypistol.gif]
روستایی شد(رفت) در آخر، سوی گاو
گاو را می جست شب، آن کنجکاو

رفت پیش شیره و شروع کرد تو تاریکی به نوازش کردن و دست مالیدن به شیره!!!!!![تصویر:  2gwb921.gif]
دست مالید؛ بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بال، گاه زیر!

شیره با خودش گفت؛ اگه این روستا برق داشت!زهرش می ترکید و از ترس من فرار می کردی! لامذهب اینقد با پر رویی منو می خارونه که انگار من گاوم!
[تصویر:  SEVeyesC08_th.gif]
گفت شیر: ار روشنی افزون شدی
زهره اش بدریدی و دل، خون شدی
این چنین گستاخ، می خاردم
کو(که او) در این شب، گاو پنداردم

حالا ببینین مولانا چه استفاده شگفت انگیزی از این شعر می کنه!؛
مولانا می گه: خداوند به انسان می گه: ای انسان مغرور نام من رو بی خودی(مثلا گدایی که تو رو خدا، تو رو ابوالفضل....به من کمک کنید، یا مثلا می گن فلانی التماس دعا داره! یعنی پول می خواد!4fvfcja) به کار نبرید! این نامها الکی نیستند؛ همین نام من بود که بر کوه در زمان عیسی نازل شد و گوه رو تکه ، تکه کرد!
حق همی گوید: که ای مغرور کور(=آنتی جی)
نه ز نامم، پاره پاره گشت طور(کوه طور)

مولانا می گه چون ما از پدر و مادرمون نام های خدا و اعتقادات رو شنیدیم و ازشون غافلیم و فکر می کنیم چیزای کمی اند
از پدر, از مادر، این بشنیده ای
لاجرم(بنابراین) غافل، در این پیچیده ای

مولانا اگر ما بدون تقلید از پدر و مادر و مثلا بی دینایی که مسلمون شدن از این حقایق باخبر می شدیم اون وقت بیشتر به ما می نشست و به اونها عمل می کردیم و مثل فرشته وحی پاک و خوب می شدیم.
گر تو بی تقلید، از او واقف شوی
بی نشان، از لطف، چون هاتف(=فرشته وحی) شوی

[تصویر:  thankyou.gif]
منبع: شرح مثنوی معنوی-کریم زمانی
دم شما گرم ادامه بدید. هیچ نظری نمی تونم بدم که باعث بهتر شدنش بشه
من خودم خیلی داستان های مولانا رو دوست دارم ولی به هزار دلیل که مهمترینش تنبلیه نمی خونم
این کار شما که داستان رو این طور با حال تغییر می دید خیلی خوبه علاوه بر این که اصل شعر رو هم می ذارید
دو باره می گم ادامه بدید
حتی به من سیاهی لشگرم نمیدید؟Tears
تو داستان انتی جی و گاوش اونکه میاد از جلو دوربین رد میشه 7 میگیره منم!4fvfcja
(1388 اسفند 10، 23:28)TIRED نوشته است: [ -> ]حتی به من سیاهی لشگرم نمیدید؟Tears
تو داستان انتی جی و گاوش اونکه میاد از جلو دوربین رد میشه 7 میگیره منم!4fvfcja
تا حال نقشی که در شان شما باشه پیدا نکردم
حتما تو داستانای بعدی یه نقش اول توپ می دم پارمیدا خانم317
تشکر ویژه دارم از باران خانم

آنتی جی اون داستانه که من توش بازی میکردم خیلی قشنگ بود! 53258zu2qvp1d9v تکرارش کی پخش میشه؟!
من از وقتی خیلی کوچولو بودم یه جوک خنده دار بلد بودم در مورد سه تا دختر لال. (تو تاپیک جوکها مینوسیم) حالا بنظرم میرسه انگار اون جوک از روی همین حکایت ساخته شده.
راستی اینجاشو غلط معنی کردی: هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید این معنی که من نوشتم رو بذار: یعنی هرکس عیب دیگران رو گفت خودش دچار اون عیب شد. (نکته: امیدوارم الان خودم دچار عیبی که از تو گرفتم نشم!)


پ.ن: واسه کارهای بعدی در خدمتم!