کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگری رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايی كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولانی نتوانستيم كسی را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فكری كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازی پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: 5353Khansariha (56)Smiley-face-cool-2
« كدام لاستيك پنچر شده بود؟»....!!!53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
[تصویر:  bastegane_khoda.jpg]
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد
منبع
[b]

[/b]

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند
.

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟

دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

حرف های مافوق اثری نداشت و
...

سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت

منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم

هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت

احساس رضایت قلبی می کنم
.

اون گفت: "جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی......
[تصویر:  3893_1194540196.jpg]پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
سلام





بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند
یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که
دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و
بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد.
سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در
جنگل بپیچد ... تله آماده است.

میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان
را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از
سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند آزاد می شوند
ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را
به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن)
جمع می کند و توی قفس می اندازد.

این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ
می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغ اند.
ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره
برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغشان در می آید. این داستان قرن هاست که
در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگیشان است که هر روزه توی این دام ها می افتند
اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود.

اگر خوب فکر کنیم ... آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان
از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه
چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و
ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم و برویم
خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟ آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور
و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم؟

آیا ...؟!

...............
یا علی
دوستان يكم طولاني هست ولي ارزش داره. به افتخار اون معلم هايي كه از جونشون مايه ميگذارند

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون
معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول
به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین
آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت



.
مخصوصاً
این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى
استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز
دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى
دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و
خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى
نداد و او را رفوزه کرد



.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت
به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس
نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند



.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته
بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب
انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل



”.
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته
بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به
خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است



.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته
بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى
درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط
محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد



.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته
بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد



.
دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد



.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به
مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد



.
تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او
آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده
شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته
بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را
باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه
چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد
امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از
زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را
نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه
صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت



:
خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید



.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از
تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد،
او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش
زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به
تدى می کرد



.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد



.
هر
چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد



.
به
سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که
به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى
محبوبترین دانش آموزش شده بود



.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام



.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم
تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده
است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام
عمرم داشته ام



.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه
دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته
است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ
التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران
زندگیش بوده است



.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر
رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به
تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین
و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان
نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد



.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال
نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می
خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده
و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در
کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود
بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند
مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک
شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد



.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او
را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این
که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس
کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به
من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم



.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش
او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می
توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى،
بلد نبودم چگونه تدریس کنم



.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون
در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این
دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید



وجود فرشته ها را باور داشته باشید
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت
جوانی
با چاقو وارد مسجد شد! گفت : بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند! پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود
اسمش فلمینگ، کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. روزی برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید. اونجا ، پسر وحشت زده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد
.
روز بعد، کالسکه ای تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد. نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد. نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله، من پیشنهادی دارم اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم. اگر پسربچه ، مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین و کشاورز قبول کرد. بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد. سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.
اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل
سرد و گرم

دخترك دكمه هاي كت مادربزرگ را كه زمستان سه سال پيش مرده بود
تو تن آدم برفي فرو كرد و عقب ايستاد.

او را تماشا كرد و لبخند زنان گفت:حالا تواَم واسه خودت يه دست لباس گرم داري.
سهيل ميرزايي
پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:
« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟»خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.
پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد.....
پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد.
پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد.
پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد.
این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید.
در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود.
زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد.
پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:
« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟ »
خدا جواب داد:
« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستی»!!

روزى شیخ ابوسعید با جمعى از دوستان و یاران خود به در آسیابى رسیدند .
شیخ اسب خود را بازداشت و ساعتى توقف كرد.
پس خطاب به یاران گفت :
همراهان!
مانند این آسیاب باشید كه درشت مى ستاند
و نرم باز مى دهد
و گرد خود طواف مى كند تا آنچه سزاوار نیست ، از خود براند.
کتاب حکایت پارسایان ـ سایت قصص
سید الدین محمد عوفی در الجوامع الحکایات مینویسد در ان وقت که در بصره برقعی خروج کرد و جماعتی از زنگیان و اوباش بر او جمع امدند و او دست گشاده کرد و مال و جان مردم را به زنگیان بخشید اعین بن محسن از زنگیانی بود که بر برقعی مسلط شده بود روزی ان جماعت برفتند و در بصره دختر علویه ای را بگرفتند و بیاوردند و خواستند که با وی نزدیکی کنند برقعی ایشان را باز نتوان داشت ان دختر گفت برقعی مرا از دست زنگیان بستان تا تو را دعایی تعلیم کنم که شمشیر بر تو کار نکند و هیچ شمشیری تو را کارزار نباشد برقعی دختر را خواند و گفت ان را به من بیاموز دخترک گفت دعایی هست اما تو چه دانی که این دعا مستجاب است یا نه نخست شمشیر را بر من بیازمای با تمام توانت بر من با شمشیر ضربه ای وارد کن تا مطمئن شوی انگاه قدر دعا را بدانی برقعی شمشیر را بر دخترک راند و ان دخترک جا در جا در خون افتادو از دنیا رفت برقعی پشیمان شد و فهمید که غرض ان دخترک برای حفظ عفت بوده است تا بر او زنا نرود و همه انها از عملشان پشیمان شده و بر او افرین گفتند
احساس شکست!
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط صندوقچه آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى صندوقچه نيز نرفت !!!

میدانید چـــــرا ؟

ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر، آن ديوار بلند باور خودش بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش
سلام[تصویر:  7.gif]


کوچه
همیشه از کوچه ای که رد می شدم؛ می دیدمش . نمی دونم چرا هیچ وقت نتونستم درست و حسابی نگاش کنم ، شاید خجالت می کشیدم وایسم و سیر نگاش کنم . روزی که قطعش کردند وقتی علت رو جویا شدم گفتند : آفت زده بود .
..............
یا کفیل


ویزا


دکترگفت:متاسفم .


اکسیژن بسته شد،


لوله ها را ازدهانش برداشتند،


اما لمس دست های پرستار ویزای رفتنش را باطل کرد.


ابوالحسن اکبری [url=j‌avascript:void(0);][/url]
[highlight=#ffffff]تقديم به همه معلمان و اساتيدي كه شب امتحان بيشتر از خود دانشجو و دانش آموز براي آنها دلواپسند[/highlight]
5353
[highlight=#ffffff][/highlight]
[highlight=#ffffff]
هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان میآید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.
[/highlight]


[highlight=#ffffff]زندگی سایه وار من به همین شکل میگذشت تا اینکه لنی (Lenny )به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ۴۲ ساله، با ریش کم پشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگی ام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگی ام کسی مرا میدید، لنی![/highlight]


[highlight=#ffffff]متاهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه میماند و با هم حرف میزدیم. از اینکه به حرفهایم گوش میداد تعجب میکردم و لذت میبردم و زمانی که کیف چرمی اش را بر میداشت و میگفت: «خوب بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر میرسید از بودن با من خوشش میآید. حتا یک بار مرا به خانه اش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان میخواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم![/highlight]


[highlight=#ffffff]لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که میتوانم یک نویسنده شوم. گفت نوشته هایم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت میبرد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بی ارزشی میدانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ میگوید. اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسی هایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من میتوانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران میرفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف میزند.[/highlight]


[highlight=#ffffff]همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی این طور میخواست. اما متاسفانه اغلب میان آنچه که میخواهید و آنچه که واقعا انجام میدهید سالها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز میگذشت.[/highlight]


[highlight=#ffffff]در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب میخوردم و هم مواد مخدر استعمال میکردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و با اینکه دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی میدیدم تا اینکه خبردار شدم لنی مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه میشدم. به خودم، دنیا و به خدا بد و بیراه میگفتم. نمیدانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما میخواهیم). به دیدنش رفتم. برخلاف آنچه که تصور میکردم با اینکه لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری میداد و میخواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.[/highlight]


[highlight=#ffffff]از خانه اش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا میرسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.[/highlight]


[highlight=#ffffff]بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آیندهای نمیدیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود. روزی به طور اتفاقی و برای اینکه از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسیهای قدیمی ام را دیدم. قبل از اینکه بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی میکردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد. تقریبا به حرفهایش گوش نمیدادم تا اینکه نام لنی را در میان حرفهایش شنیدم. گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچهها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسندهی بزرگی خواهم شد. نویسنده ای که همکلاسی هایم به آشنایی با او افتخار میکنند. برای اینکه نگاه تمسخر آمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعتها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کردهام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت.[/highlight]


[highlight=#ffffff]قبل از اینکه بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنی را با خود تکرار میکردم: «روزی نویسنده بزرگی خواهم شد.[/highlight]


[highlight=#ffffff]زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتی ام گفتم: «هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده میتواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، میتواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش میکنم مراقب آنچه که میگویید باشید!»[/highlight]


[highlight=#ffffff]داستان زندگی کاترین رایان Catherine Ryan نویسندهی داستانهای کوتاه و برندهی جایزهی بزرگ ادبی انگلستان[/highlight]
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76