کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت همه ی دوستان ،سرپرست جدید این تاپیک تولد40 هست
پیشاپیش بابت زحماتی که تو این تاپیک میکشه ازش ممنونم
و ممنونم از همتون 53
مرسی امیرحسین جان53
انشاالله با کمک هم تو این تاپیک داستانک های زیبا و آموزنده زیادی قرار میدیم
راستی دوستان خودتون هم دست به قلم بشید بد نیست ها
مثل داستانک امیرحسین که خیلی هم زیبا بود
فقط باید کوتاه و کم باشه
به قول جان بارت: "کم زیاد است"



یکی بود یکی نبود
نیمه شب بود، ساعت، پنج دقیقه مانده به یک تنهایی را نشان میداد،
کهنه آونگی آویخته از سقف هوا در گذشته و آینده نوسان داشت،
ناگهان ساعت یک تنهایی را نواخت.
جهان در خواب عدم از پهلویی به پیلوی دیگر غلتید.
دستی قدیمی قلم در جوهر زد و بر مصحفی پنهانی نوشت :
یکی بود یکی نبود...


هو الودود

2روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد
زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت
کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت.
خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و

گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از

دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ….
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ….
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش
نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
سلام آقا تولد تبریک میگم سرپرست شدنتون رو! موفق باشید!

با اجازه 303

به نام خدا

در ها باز و بسته میشدند، آدم ها در حالیکه معلوم بود از یک روز کاری خسته اند می رفتند و می آمدند...
دخترکی آمد و روبه رویم نشست او هم خسته بود... کیفی در دست داشت... تا قطار شلوغ شد بلند شد و رفت تا دوباره اجناس خود را به مردم معرفی کند بلکه کسی چیزی از او بخرد...

زن در حالیکه خستگی از چهره اش می بارید، با آه و ناله روی کف مترو نشست...
کیسه پر از لواشک و دونات خود را روی زمین گذاشت، زنی دیگر که انگار همکارش بود جلویش ایستاد. گفت: "الان که پیاده بشم 10 دقیقه تا خونه راهه"

زنی که روی زمین نشسته بود گفت: " خوش به حالت! من که پیاده بشم یک ساعت و نیم تا خونه فاصله دارم! صبح ساعت 9 اومدم بیرون، یک ربع به یازده به مترو رسیدم،
تا حالا که ساعت 9 شبه ... الانم که یک ساعت و نیم دیگه باید تو راه باشم..."
زنی که ایستاده بود گفت:"آخه چرا؟"
زن دیگر سری به کنایه از ناچاری تکان داد...
و من نگاه می کردم و نگاه می کردم و نگاه می کردم و ...

نویسنده: msadra
تبریک میگم هما خانوم عاااااااااااااااااالی بود317317317
5353
مترو هم برا خودش داستانی یه ها4fvfcja

اگر ما هم راوی صحنه های روز مره خودمون باشیم میتونیم یه داستانک نویس خوب بشیم

دوستانی که با سبک داستانک نویسی آشنا هستن لطفا درباره داستانک بچه نظر بدن
نظراتتون کمک میکنه تا داستانهای قوی تری رو داشته باشیمKhansariha (18)

هما خانوم منتظر بعدی هستیمKhansariha (8)
به نام خدا

مردی کت و شلواری با کراواتی زیبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت .

دوستش علت رو جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست من رو عوض کنه.

منو وادار کرد سیگار و مشروب رو ترک کنم … طرز پوشیدن لباسم رو عوض کرد ، و کاری کرد تا دیگه قماربازی نکنم، و همچنین در سهام سرمایه ‌گذاری کنم و حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم که همه آدمهای سرشناسی هستند میرم بازی گلف !

دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که می‌گی چیز بدی نیستند !!!!

مرد گفت: خب این رو می دونم ولی حالا حس می‌کنم که دیگه این زن در شان من نیست!



منبع: ایمیلم!4fvfcja

در پناه خدا؛ شاد باشین و موفق..
یاعلی.
به نامش و در پناهش

شب بود و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود...
دخترک خسته بود و خوشحال! از اینکه خسته بود! چون اغلب او و خواب همچون دو خط موازی بودند که شاید در بی نهایتی به هم می رسیدند.
این بار او و خواب به هم رسیدند.
نیمه های شب است... دوباره خواب او را گم کرد یا شاید او خواب را!
در گوشش آنقدر زمزمه کردند که بیدار شد... وسوسه اش میکردند و آنها راه شکست او را به خوبی میدانستند.
او میوه ممنوعه را چید...
باز هم در گوشش نجوا می کردند...
به دهان نزدیکش کرد...
می گفتند جاودانه خواهی شد!
میخواست گازش بزند بلکه نیاز دیرینش به جاودانگی التیام یابد...
به میوه اش می نگریست و طعم آن را به خاطر می آورد... او پیش از این نیز میوه ممنوعه را چشیده بود.
خواست دوباره خاطرات گذشته را رنگ واقعیت بزند...

ناگهان صدایی بلند و قوی خطابش کرد... ناگهان کسی او را صدا زد و گفت: پناه ببر به خدا!
دخترک مات و مبهوت بود. میوه از دستش افتاد!
خواست خم شود آن را بردارد که صدا دوباره گفت: پناه ببر به خدا!
و او ایستاد... نوری به چشمانش پاشیده شد... همه جا روشن شد.
یادش آوردند:

قل اعوذ برب الناس/ملک الناس/اله الناس/ من شر الوسواس الخناس/ الذی یوسوس فی صدور الناس/ من
الجنه و الناس


نویسنده: msadra
[highlight=#ffffff][highlight=#ffffff]

تبریک هما خانوم عااااالی بودSmiley-face-thumb
حالی بردیم4fvfcja

هر روز بهتر از دیروزKhansariha (8)


cheshmak[/size]


---------------------------
و اما داستان من

پرسه های بی هدفش در خلوتگه خود، نظم فکری ایی به او میداد،


در آخرین لحظات شامگه آدینه بود که بارقه هایی از عشق و امید وجودش را فرا گرفت،


چندین روز را برای عملی کردن هدفش تلاش کرد...


افسوس که نگاه پر معنی دیگران پای حرکت را از او میگرفت...


و مادری که خوشبختی او را فقط در رسیدنش به همیاری پایدار میدانست


او دیگر تصمیمش را گرفته بود،


فلسفه، منطق، فقه، اخلاق، اصول، درایه و مهمتر "خدا"


شاید دیگر حوزه سیراب کننده عطش سیری ناپذیر او بود...


السلام علیک یا حضرت معصومه


نویسنده: تولد40


cheshmak






[/highlight]
[/size][/font][/highlight][/font][/size][/font]
پول نده

مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.




مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود.
روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست



و روز بعد و روز بعد
اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟



بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.
بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»


مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»

منبع
عینک نمی زد که بهش نگن عینکی.
یه روز چاله ی جلوی چشمش رو ندید و زمین خورد .
از اون روز به بعد چلاق صداش می کردند .
Khansariha (134)



53

به نام خدا

هر بار با مرگ حیوان خانگی نم اشک و آه افسوس مهمان چهره و زبانش میشد..

اما اینبار اردک که مرد .. شکر کرد.. لبخند زد و گریه کرد!

با احترام و نوازش جسم بی جان را گرفت و به خاک سپرد.

زیر لب میگفت خدا را شکر که ذلت رابیش از این نچشیدی..

اردک نابینا بود!

در پناه خدا..
یاعلی.
یا بصیر
یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی می کرد .
این دختره یه نامزدی داشت که عاشقه اون بود . دختره همیشه می گفت:
اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم .
یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده . وقتی که دختره بینا شد دید که نامزدش کوره .
بهش گفت: من دیگه تو رو نمی خوام برو . پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت:
مراقب چشمای من باش
بسم الله الرّحمن الرّحیم


دلش گرفته بود و سخت گریه می کرد. از زندگی خسته شده بود. هر روز یک جور بدبختی و عذاب. تنهایی خیلی آزارش می داد. خوشحال بود که کسی نمی فهمد گریه هایش واقعی است.

کارگردان "کات" داد و همه به آقای بازیگر خسته نباشید گفتند.

نویسنده : محمدرضا مهاجر
منبع
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد می شود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است.
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.
بعد کشیش از او پرسید: تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت من روماتیسم ندارم اینجا نوشته پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است!

cheshmak
دلتنگی...

با لبخند به چشمان زلال و اسمانی اش نگاهی کردم، گویا خود را مقصر می دانست و سرزنش می کرد

حرفی نزد... و من همچنان با لبخند به او نگاه می کردم...

سه تار شکسته را برداشتم و با خوشحالی به قیمت ناچیزی فروختم

با خوشحالی برگشتم و در چشمانش نگاهی کردم و به سکوت اهورایی اش گوش دادم...

داوود جی تی...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76