کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
موفقیت از دیدگاه سقراط
مرد جوانی از سقراط پرسیدکه رمز موفقیت چیست؟ سقراط به مرد جوان گفت: که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید.

هر دو حاضر شدند.

سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می کرد خود را نجات دهد اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ سرش کبود شد محکم نگاه داشت.

سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟ پسر جواب داد :هوا سقراط گفت : این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را خواستی در جستجوی موفقیت باشی به دستش خواهی آورد.

رمز دیگری وجود ندارد.!!


موفق باشید.
در ایام پیشین که در جمع یاران به محفل انجمن شبانه روزی می نشستیم و مست از همراهی یاران می نوشین می زدیم از دنیا فراغت حاصل کرده و به لذت و طرب هم نشینی یاران اندوه از دل می زدودیم و به دنیای دون هیچ التفات نداشتیم .
غباری بر دل نمی نشست جز آنکه به حد واسط هر دو page مجاور فضای انجمن افاضات یکی از شمع های جمع را بربودی !
چون مدتی اوضاع بر این منوال گذشت اعتراض مریدان انجمن از این سوی و آن سوی محفل شنیده شد که این چه نیرنگ و فسون است که بدان عیش و نشاط یاران زایل می گردد؟
لیکن هنوز نه سخن درشتی در گرفته و نه جوابی بر مطالبت بزرگان مترتب نگردیده بود که بر خود دیدیم در هر نوبت بدان حد واسط دو گوهر کلام پنهان می گردد فلذا جد و جهدی بین یاران در می گرفت تا به کسوت زورو در آمده راز عیان کنند .
در آن میانه مرا خاطر به حدیثی که در محضر استاد از شیخ علیه الرحمه سعدی اموخته بودم افتاد، که به واسط* بقالی را مطالبتی از صوفی ای بود که حتی به زبان زور نتوانستی باز پس گیرد تا بدانجا که به زبان طعنه بر وی خواندند :
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان
مرا از آن حدیث و این ماجرا دو درس آموخته آمد :
اول آنکه شیخ ما سعدی از اهالی خرید نسیه و مدافعان سر گرداندن طلبکاران و پراندن تکه بدآنها بوده است و نیز دویم آنکه درد ِ جور ِ دو چندان کشیدن به جرم دادخواهی نه مختص این زمان است بلکه هم زاد بشر از مادر دهر زاده شده است .

* کنایه از حد واسط دو page و نیز گفته می شود شهری است در بلاد عراق
وقتی چنین زیاد نامه‌هايي به دستم می‌رسد که در هر سطرشان، ترس از مرگ و متعاقب آن، تقلید هجوآمیزِ پایبندی به اهیمسا هويدا است، به یاد این گفتگوی زیبا مي‌افتم:
تسوکونگ به کنفسیوس گفت: «استاد، من خسته‌ام و دلم ‏استراحت و فراغت می‌خواهد.»
آن مرد فرزانه در پاسخ گفت: «در زندگی از فراغت خبری نیست.»
مرید پرسید: «یعنی من هیچ‌گاه فراغت نخواهم یافت؟»
کنفسيوس گفت: «چرا، به این گورهای اطراف بنگر: برخی ‏باشکوه، بعضي معمولی. تو نیز در یکی ازآن‌ها فراغت خواهی یافت.»
تسو کونگ در جواب گفت: «چه زیباست مرگ. حکیمان در آن، فراغت می‌یابند و دنیازدگان، بلعيده می‌شوند.» ‌
کنفسیوس گفت: «فرزندم، مي‌بینم سخنم را درک کرده‌ای. مردمان زندگی را جز برکت نمی‌دانند، درنمی‌یابند که جز مایه‌ي فلاکت نیست. مردمان کهولت را مرحله‌ي سستی و ضعف می‌دانند، درنمي‌یابند که جز مايه‌ي آسودگی و راحت نیست. مردمان، مرگ را سیاهی و کراهت می‌دانند، درنمی‌یابند که جز فراغت نيست.»
گاندی
پرونده ای که اشک قاضی را در آورد

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.

شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.

قاضی با تجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.

مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.

او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.

این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.

به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.

قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم!
دوستی، تا ندارد !


با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم توی دستش. او هم یک شکلات گذاشت توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم، سرش را بالا کرد. دید که مرا می‌شناسد. خندیدم، گفت: دوستیم؟ گفتم: «دوست دوست»


گفت: «تا کجا؟» گفتم: «دوستی که تا ندارد.» گفت: «تا مرگ خوبه» خندیدم و گفتم: «من که گفتم، تا ندارد» گفت: «باشد تا پس از مرگ» گفتم: «نه نه تا ندارد» گفت: «قبول تا آنجا که همه دوباره زنده می‌شوند، تا بهشت تا جهنم تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم» خندیدم گفتم: تو برایش تا هرکجا که دلت می‌خواهد، یک تا بگذار. اما من اصلاً تا نمی‌گذارم.
نگاهم کرد، او می‌خواست حتماً دوستی ما تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی‌فهمد.
گفت: «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم»، گفتم: «باشد تو بگذار» گفت: «شکلات، هر بار که همدیگر را می‌بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من، باشد؟» گفتم: «باشد»
از آن به بعد، هر بار یک شکلات می‌گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من. یعنی که دوستیم، دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز می‌گردم و می‌گذاشتم توی دهانم. به من می‌گفت شکمو! تو دوست شکمویی هستی و شکلاتش را می‌گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ.
می‌گفتم: «بخورش» می‌گفت: «تمام می‌شود می‌خواهم تمام نشود، می‌خواهم نگهشان دارم تا موقعی که هستیم» و من می‌گفتم: «نه نه تا ندارد، دوستی که تا ندارد. صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدامش را نمی‌خورد، اما من همه‌اش را خورده بودم.
یک ، دو ، چهار سال، هفت ، ده و بیست سال به سرعت برق و باد گذشت. او بزرگ شد و من هم، من همه شکلات‌ها را خورده‌ام او همه شکلات‌ها را نگه داشته است.
امشب آمده است تا خداحافظی کند. می‌خواهد برود، برود آن دور دورها، می‌گوید زود بر می‌گردم، اما من می‌دانستم می‌رود و برنمی‌گردد.
از همان اول می دانستم.
دو شکلات گذاشتم کف دستش گفتم: این برای خوردن، این هم آخرین شکلات برای صندوق.
او هر دو را خورد و خندیدیم
دوستی او از همان اول تا داشت
گنجشک و خدا
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرام...
گاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
5353535353535353
وجدان و صداقت
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می‌کردند. پسر کوچولو یه سری تیله داشت
و دختر کوچولو چند تایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت
من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول
کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگ‌ترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و
بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام
شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش
برد. ولی پسر کوچولو نمی‌تونست بخوابه چون به این فکر می‌کرد که همونطوری که
خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده
از شیرینی‌هاشو قایم کرده و همه شیرینی‌ها رو بهش نداده
نتیجه اخلاقی داستان:
عذاب وجدان همیشه مال كسی است كه صادق نیست آرامش مال كسی است كه صادق
است لذت
دنیا مال كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می‌كند آرامش دنیا مال اون كسی است كه
با وجدان صادق زندگی می‌كند و یه نکته دیگه اینکه همه‌ی آدما بقیه رو از منظر
وجدان خودشون میبینن

رسیدن به کمال... !
در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...
او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است.
اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.
بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.
شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه.
پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است.
فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره!
اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...
اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند.
توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت.
شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...
اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.
وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید.
در این هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند...
همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3 !!!
وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!
شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

پدر شایا در حالیکه اشک در چشم هایش حلقه زده بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند...

این رو تعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم. هیچ کدوم ما کامل نیستیم و در جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم. اطرافیان ما هم همینطور هستند. پس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقصهامون خرد نکنیم. بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم به اطرافیانمون اعتماد به نفس هدیه کنیم.
ماجرای پسرکی که چمن ها را کوتاه می کرد
[تصویر:  2.jpg]
پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش می‌داد.

پسرك پرسید: خانم، می‌توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: كسی هست كه این كار را برایم انجام می‌دهد !

پسرك گفت: خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او می‌دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.

پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت‌های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینكه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را می‌سنجیدم. من همان كسی هستم كه برای این خانم كار می‌كند!


آیا ما هم میتوانیم چنین خود ارزیابی از كار خود داشته باشیم؟
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد
از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می
شوند. و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از
خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر
خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

*دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری! زندگی
همین است
تلفن کودک به خدا(آخیییی53258zu2qvp1d9v)
الو ... الو ... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد ! مثل صدای یه فرشته ...

- بله با کی کار داری کوچولو ؟
- خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم ، قول داده امشب جوابمو بده
- بگو من میشنوم


کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره . مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه ؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو زیبا بگو . هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون ، خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...
- چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره . چرا دوست نداری بزرگ بشی ؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم . اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم ؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم ؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن . مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم . مگه ما با هم دوست نیستیم ؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته ؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت . کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

و کودک کنار گوشی تلفن ، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود
بالاخره منم تونستم…

ماه رمضان بود ، سوار اتوبوس شدم ، کنار یه خانوم که حجاب خیلی خوبی هم نداشت نشستم. قبلش داشت آب میخورد و در حال بستن در بطری بود که من کنارش نشستم،
با خودم گفتم بگم، نگم، الان که دیگه نمیخوره و هزار تا توجیه می اومد تو ذهنم ،
یه هو دیدم دوباره در بطری رو باز کرد با غرور شروع کرد به آب خوردن جلو اون همه آدم روزه دار.
راستش ترسیدم بهش بگم ولی هی تو دلم داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم
بسم الله گفتم
از امام علی (ع) خواستم یه راهی نشونم بده
،(یاد یکی از خاطرات افتادم) از سررسیدم یه برگه کندم طوری که خانومه نبینه شروع کردم به نوشتن:
“خانوم یا مسافری یا به هر دلیلی نمیتونی روزه بگیری ولی دلیل نمیشه جلوی مردم که روزه هستند آب بخوری التماس دعا”
نمیدونم چه جوری خطم اینقدر خوب شده بود اونم تو اتوبوس با چاله چوله های تو خیابون.
موقع پیاده شدن دادم به خانوم گفتم مال شماست با تعجب نگام می کرد با لبخند گفتم بگیرش بعدش پیاده شدم.

از اینجا
"لئوناردو داوینچی" موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست "خیر و نیکی" را به شکل "عیسی" و بدی را به شکل "یهودا"(که از یاران عیسی (ع) بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.
روزی در مراسم همسرائی ، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هائی برداشت.
سه سال گذشت. تابلوی "شام آخر" تقریبا تمام شده بود ، اما داوینچی برای "یهودا" هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال ، مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند ، داوینچی پس از مدتها جست وجو ، جوان شکسته ، ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت ! ازدستیارانش خواست تا اورا به کلیسا آورند ، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.
گدا را که نمی دانست چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیارانش او را سرپا نگه داشتند و درهمان وضعیت داوینچی از خطوط بی تقوائی ، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند ، نسخه برداری کرد.
وقتی کار تمام شد ، گدا که دیگر مستی ازسرش پریده بود ؛ چشمهایش را باز کرد و نقاشی را پیش رویش دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت :
"من تابلو را قبلا دیده ام !!!"
داوینچی شگفت زده پرسید :
کجا ؟!
جوان ژنده پوش گفت :
"سه سال پیش ، قبل ازاینکه همه چیزم را از دست بدهم ، موقعی که در یک گروه همسرائی آواز میخواندم ، زندگی پراز رویائی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد که مدل نقاشی چهره "عیسی" شوم !"
برگرفته از: کتاب "شیطان و دوشیزه پریم"- پائولوکوئیلو
[تصویر:  800px-Leonardo_da_Vinci_%281452-1519%29_...498%29.jpg]
ملا نصرالدین همیشه اشتباه می‌كرد
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌كرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند
دو سكه به او نشان می‌دادند كه یكی شان طلا بود و یكی از نقره.اما ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد
این داستان در تمام منطقه پخش شد
هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سكه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد. تا این كه مرد مهربانی از راه رسید و از این كه ملا نصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و
گفت
هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه ی طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند
ملا نصرالدین پاسخ داد
ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه ی طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هایم
شما نمی‌دانید تا حالا با این كلك چقدر پول گیر آورده‌ام

5353
شرح حكایت : 1 -(دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی تركیبی بازاریابی، قیمت كم‌ تر و ترویج، كسب و كار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد. او از یك طرف هزینه ی كمتری به مردم تحمیل می‌كند واز طرف دیگر مردم را تشویق می‌كند كه به او پول بدهند
«اگر كاری كه می كنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشكالی ندارد كه شما را احمق بدانند.»

شرح حکایت: 2 -(دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانست که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانست که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی، آن ها احتمالا به تو کمکخواهند کرد. »

شرح حکایت: 3 -(دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشت.او به خوبی می دانست هنگامی که از دو سکه ی طلا و نقره مردم، شما نقره را بر می دارید آن ها احساس می کنند که طلا را به آن ها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه ی طلا هم از اول مال خودشان بوده است . و این زمان به اندازه ی آگاهی و درک مردم می تواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاه تر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانی تر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پول رابدست می آورد.
«اگر بتوانی ضعف های مردم را بفهمی می توانی سر آن ها کلاه بگذاری ! و آن ها هم مدتی لذت خواهند برد! »
دکتر شریعتی :
«کلاس پنجم که بودم
پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود،
آن هم به سه دلیل ؛
اول آنکه کچل بود ...
دوم اینکه سیگار می کشید ...
و سوم - که از همه تهوع آور بود - اینکه در آن سن و سال، زن داشت ...
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،
آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم
در حالیکه خودم زن داشتم ،
سیگار می کشیدم و
کچل شده بودم ...


صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76