کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
شجاعت یعنی این
یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ''شجاعت یعنی چه؟'' محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت یعنی این'' و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند فكر میكنید اون دانش آموز چه كسی می تونست باشه؟
دکتر شریعتی 53258zu2qvp1d9v
ی داستان واقعی!!!53258zu2qvp1d9v

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن و پير مرد كه نهايتا 65-70 سالشون بود ,,





ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان حدود 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همگی مون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,

ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,

ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين رو گفت و رفت ,,

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد




شبي پسر كوچكي يك برگ كاغذ به مادرش داد . مادر در حال آشپزي بود دستهايش را با حوله تميز كرد و نوشته ها را با


صداي بلند خواند. پسر كوچولو با خط بچه گانه

نوشته بود :

صورتحساب:

۱ـ تميز كردن باغچه 500 تومان

۲- مرتب كردن اتاق خواب 500 تومان

۳- مراقبت كردن از برادر كوچكم 1000تومان

۴- بيرون بردن سطل زباله 500 تومان

۵- نمره رياضي خوبي كه گرفتم 500 تومان

جمع بدهي شما به من 3000 تومان

مادر به چشمان منتظر پسرش نگاهي كرد و چند لحظه خاطراتش رو مرور كرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرش اين عبارت را نوشت :

۱- بابت سختي 9 ماه بارداري كه در وجودم رشد كردي ، هيچ

۲- بابت تمام شب هايي كه بر بالينت نشستم و برايت دعا كردم ، هيچ

۳- بابت تمام زحماتي كه در اين چند سال كشيدم تا تو بزرگ شوي ، هيچ

۴- بابت غذا ، نظافت تو و اسباب بازيهايت ، هيچ

و اگر تمام اينها را جمع بزني خواهي ديد كه هزينه عشق واقعي من به تو هيچ است.

وقتي پسر آنچه را كه مادرش نوشته بود را خواند ، چشمانش پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان مادرش نگاه ميكرد قلم را برداشت و زير صورتحساب نوشت

: قبلا بطور كامل پرداخت شده است.مادر یعنی گنج عشق


5353
[align=-WEBKIT-RIGHT]گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت . [/align]
[align=-WEBKIT-RIGHT]گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست . [/align]
[align=-WEBKIT-RIGHT]خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است . [/align]
[align=-WEBKIT-RIGHT]مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیست الا زیبایی ...[/align]
[align=-WEBKIT-RIGHT]آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست . [/align]
[align=-WEBKIT-RIGHT]حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.[/align]
[تصویر:  icon1.png] اشک های پدر

وقتی رسیدم پشت در انبار پیر مرد نبود.صندلی چوبیش خالی بود.بوی زغال افروخته بوی خاکه سیگار، بوی آهن زنگ زده از پشت در انبار بیرون می زد.رفتم تو.از دود سیگارش فهمیدم کجا نشسته .قوز کرده،پشت کوهی از پوکه ها و گلوله های زنگ زده . دود سیگارش همه جارا مه آلود کرده بود لحظه ای سرش را بالا آورد و دوباره قوز کرد پشت پوکه ها .به سمتش رفتم دود سیگارش تو هوا اشکال مختلفی درست کرده بود .کنار پایش نشستم زیر چشمی باز نگاهی به من انداخت و بعد به سیگار کشیدنش ادامه داد .
سرم را روی پاهایش گذاشتم و او با دستانش موهای مرا نوازش کرد.

  • پسرم چی شده؟
اشک تو چشمام حلقه زد چه احساس دردناکی یه پک دیگه به سیگارش زد ودودش رو بیرون داد
پیرمرد- من پسرمو گم کردم نمی دونم چند وقته ... یعنی اون منو گم کرد یا شایدم من گم شدم به هر حال نیست .
با کنجکاوی منو نگاه میکرد.چه نگاه سردی داشت قلبم یخ زد.
من- من پسرتونو میشناسم ...یعنی...خب یه جورایی باهاش دوست که چه عرض کنم برادر بودیم ... منظورم اینه که عین برادر بودیم
یه نفس عمیق کشیدم واز پنجره به تاریکی شب چشم دوختم .چه سکوتی سکوتی آغشته به ترس پیرمرد زمزمه وار گفت :«پسرمنو تو نمیشناسی درواقع هیچ کس نمیشناسه خود منم درست نشناختمش وگرنه هیچ وقت از دستش نمیدادم ... .»
قطرات اشک زیر نور ماه جلوه ی زیبایی به صورت مهتابی مرد داد .دستام خیس شدند .خواستم ماجرا رو بهش بگم ولی ترسیدم چیزی مانع صحبت کردنم شد . بلند شدم.با وجود لامپ کم نوری که سوسو وار سعی می کرد اتاق رو روشن کنه تقریبا نمی شد جایی رو درست دید.با دستم موهامو به عقب زدم و برگشتم هنوز داشت به بیرون پنجره خیره نگاه می کرد شکسته شده بود خیلی شکسته.
ماه پشت ابر ها می لرزید انگار می خواست چیزی بهم بگه.شب پره ای دور لامپ قرمز رنگ پرواز میکرد.
کلمات رو زیر زبونم مزه مزه کردم طعم تلخی داشت ولی باید امتحانشون میکردم:«ممممم خوب من اومدم که اینجا در باره ی پسرتون صحبت کنم.... چه طوری بگم ... اون یه جورایی هنوز منتظره ... شاید تا آخر عمرش منتظر بمونه .... اون به کمک شما احتیاج داره مجبور بود که اون کارو انجام داد ... اگه نمی رفت همه چیزش نابود می شد...»
پوز خندی زد و گفت:« تو رو هم با حرفاش خام کرده ... من وقتی لازمش داشتم ترکم کرد ... ولم کرد عین یه دستمال منو پرت کرد تو زباله دونی من پدرش بودم دوستش داشتم ولی... »
سرش رو تکون میده و به زمین نگاه می کنه :«به هر حال اون رفته و من موندمو این تکه آهن های زنگ زده ... گاهی میفروشمشونو خرج سیگارمو و خورد و خوراکمو در میارم ولی زندگی کردن به هیچ دردی نمی خوره»به زمین توف میکنه .
راست میگفت در حقش بدی شده بود.نگاه آبی رنگش همون نگاه بود ولی چروک های کنار چشمانش خبر از پیری او میداد . پک بعدی پک بعدی و دوباره پشت سر هم تا بالاخره دستش رو با ته سیگار سوزوند . هیچ وقت جرات گفتن حقیقت رو نداشتم ادامه دادم با ترس ولی گفتم:«سعی می کنم خیلی آروم بهتون بگم ... خوب همونطور که میدونی پسرتون یه سرباز بود و مجبور بود به جنگ بره ولی هیچ وقت نتونست این خبرو بهتون بده .جنگ دردناک جهانی اول ...»
دستام لرزید فکر کردم داره صدای قلبمو میشنوه.چشماش گرد شد باورش نمی شد منتظر موند تا بقیه اش رو تعریف کنم. از نگاهش ترسیدم زیر نگاهش ساییده شدم. سرم رو چرخوندم :«اون براتون نامه می نوشت ولی هیچ وقت به دستتون نرسید ... اون قلبی پاکی داشت هیچ وقت خودش رو بخاطر ترک کردن شما نبخشید.... اون رو گروه های متفق اسیر کردن تقریبا زیر شکنجه ها له شد ...»
مکسی کردم وبغضمو قورت دادم .شب پره هنوز دور لامپ خسته می رقصید.

  • و فرار کرد بله او فرار کرد تا آزادی سخترین چیز هارو لمس کرد... وحشت ناکترین چیز هارو دید.ولی همیشه گل پلاتینی رو همراهش داشت به یاد شما برای شما چون قول داده بود نگهش داره .با دیدنش به یاد چهره ی شما می افتاد.
گل پلاتینی ساقه اش خار داشت. برگای کشیده و سیقل خورده زیبایی داشت. برق میزد آره حتی تو تاریکی هم برق میزد
از تو کیفم پلاتین رو در آووردم و به دستان لرزان پیر مرد دادم.نگاهش رو دستام ثابت موند.

  • این رو از کجا اووردیش؟..... مممممممممن....تقریبا یه دونه از اینا تو دنیا وجود داره ... فقط یه دونه ...شاید این ارزشش...
  • بله می دونم این یه پلاتین معمولی نیست شاید کل جنگ فقط بخاطر این بوده باشه.اون از من خواست اینو به شما بدم و ار شما بخوام که ببخشیدش براش خیلی مهمه که بخشیده بشه اونوقت میتونه آزاد باشه.
    پیرمرد در حالیکه چشم از گل پلاتینی بر نمیداشت گفت:«اینو من سالها پیش وقتی پسرم بچه بود بهش دادم به اون گفتم هر وقت اینو دید یاد من بیوفته بهش گفتم هیچ وقت اینو از خودش دور نگه نداره. می دونی اون چی کار کرد؟ ....»
    می دونستم بله می دونستم برای چی نباید بدونم :«نه نمی دونم»دروغ گفتم عین یه حیوون
    خنده ای کرد و گفت:«برای اینکه به من ثابت کنه که بخواطر من حاضر هر کاری بکنه با چاقو کف دستش ضربدر زد و به من قول داد عجب بچه ای بود....هههههه »
    دست زخمیمو توی جیبم پنهان کردم اون نباید می فهمید نه همه چیز خراب میشد .
    چراغ بالاخره روشن شد و شب پره به سوی آسمان در حال طلوع پرواز کرد و اوج گرفت خورشید طلوع کرد و اشعه های طلایی اش ابر های قرمز و زرد صورتی را پاره پاره کرد و حضورش را به همه گان اعلام کرد.
    از اتاق گریختم دیگر طاقت نداشتم یک نفس دویدم وخارج شدم هنوز بوی زغال افروخته و خاکه ی سیگار را حس می کنم .گونه هایم خیس شدند
به او اعتماد کن

مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد

نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:


((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))


او پاسخ داد:((بله))


خدمتکار پرسید:....


((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))

ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))

خدمتکار گفت:

((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند

به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است

به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی

اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
گرچند این داشتان نیست اما جای بهتری پیدا نکردم اگه کسی پیدا کرد تو پ خ بهم بگه[تصویر:  g.gif]



برای کاری به خونه ی گیله مرد رفته بودم.

بعد از سلام و علیک با مادرِ گیله مرد منتظر گیله مرد شدم تا آماده بشه با هم بریم بیرون
مادر گیله مرد به سمت طویله گاوها رفت و گاو شیرده شون رو باز کرد تا ببره طنابش توی باغ ببنده.

چیزی که برام جالب بود این بودش که خیلی محترمانه و مثل یک خانوم باهاش حرف میزد :

خوبی خانوم ... ببخش امروز دیر اومدم و ...

طناب گاو رو از توی طویله {گاچی} باز کرد تا ببرتش تو باغ. خنده ام گرفت .

از کنارم که داشت رد میشد گفتم : هه! حاج خانوم این گاوه ! فهم و شعور نداره که شما دارید باهاش محترمانه حرف میزنید آخه !


ناگهان گاوه شاخش رو برام اومد که اگر زبل نبودم و خودم رو بموقع کنار نکشیده بودم میرفتم قاطی باقالی ها !

مادرِ گیله مرد طناب گاو رو به سمت خودش کشید و با لبخند گفت : این زبون بسته ها هم مخلوق خدا هستند و به اندازه خودشون میفهمن .



و در حالی که به سمت باغ میرفت

شروع به خوندن این ابیات کرد :

گر تو را از غیب چشمی بـــاز شد
با تــــو ذرّات جهان همــــراز شد

نطق آب و نطق خاک و نطق گـــل
هست محسوس حــــواس اهل

دل
جـمله ذرات عـالـــــــم در نهان
با تـــــو می گویند روزان و شبـان

مــا سمیعیم و بـــصیریم و خوشیم
بــــا شما نـــامحرمان ما خامشیم ...

و سرآخر گفت : راستی این روزها تو مدرسه و دانشگاه چی بهتون یاد میدن ؟

بهش نمیخورد و فکر میکردم پیرزن بیسواد باشه، از تعجب و خجالت خشکم زد.

منبع: وبلاگ جملات زیبا

یا علی
این داستان رو به مناسبت نزدیکی به ماه مبارک رمضان انتخاب کردم
امیدوارم موثر باشهKhansariha (8)Khansariha (8)

نَصوح مردى بود شبيه زنها ، صورتش مو نداشت و پستانهايى برجسته ...داشت و در حمام زنانه كار مى كرد. او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم





ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر





شهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد.

دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نَصوح را ببيند. نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود . طبق اين دستور مأمورين ، كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد با اينكه آن بيچاره هيچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوايى ، حاضر نـشد كه وى را تفتيش ‍ كنند، لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى كردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را





طلبید و گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام





ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم












و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد . به مجرد اين كه نصوح توبه كرد، ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد كه گوهر پيدا شد . پس از او دست برداشتند. و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیاناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبه‌اش ثابت‌قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت






.







چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در






حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و





مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت





.

هر مقدار مالى كه از راه گناه تحصيل كرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود، سكونت اختيار نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد . اتفاقاً شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد : « اى نصـــوح ! چگونه توبه كرده اى و حال آنكه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئيده شده است ؟ تو بايد چنان توبه كنى كه گوشتهاى حرام از بدنت بريزد . »

همين كه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى گران وزن را حمل كند و به اين ترتيب گوشتهاى حرام تنش را آب كند . نصوح اين برنامه را مرتب عمل مى كرد تا در يكى از روزها همانطورى كه مشغول به كار بود، چشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا میكرد. از اين امر به فكر فرو رفت كه اين ميش از كجا آمده و از كيست ؟ تا عاقبت با خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده و به اينجا آمده است ، بايستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود و به او تسليمش نمايم . لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد ، به آن حيوان نيز مى داد و مواظبت مى كرد كه گرسنه نماند.

خلاصه ميش زاد ولد كرد و نصوح از شير و عوائد ديگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاكت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همين كه نصوح را ديدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شير مى داد به طورى كه همگى سير شده و راه شهر را از او پرسيدند. وى راهى نزديك را به آنها نشان داده و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند و او در آنجا قلعه اى بنا كرده و چاه آبى حفر نمود و كم كم در آنجا منازلى ساخته و شهركى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افكندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حكومت نموده و مردمى كه در آن محل سكونت اختيار كردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند.

رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبير او به گوش پادشاه آن عصر رسيد كه پدر آن دختر بود . از شنيدن اين خبر مشتاق ديدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند. همين كه دعوت شاه به نصوح رسيد، نپذيرفت و گفت : من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست . مأمورين چون اين سخن را به شاه رساندند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن نزد ما حاضر نيست ما مى رويم كه او را و شهرك نوبنياد او را ببينيم .

پس با خواص درباريانش به سوى محل نصوح حركت كرد، همين كه به آن محل رسيد به عزرائيل امر شد كه جان پادشاه را بگيرد، پس پادشاه در آنجا سكته كرد و نصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بود ، در مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند تا او را به خاك سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملكتش گسترانيده و بعد با همان دختر پادشاه كه ذكرش رفت ، ازدواج كرد و چون شب زفاف و عروسى رسيد، در بارگاهش ‍ نشسته بود كه ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، ميش من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، مالم را به من رد كن . نصوح گفت : چنين است . دستور داد تا ميش را به او رد كنند، گفت چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى ، بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف كنى . گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منفول را با او نصف كنند.

آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن ميش است بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم . تمام اين ملك و نعمت اجر توبه راستين و صادقانه ات بود كه بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غايب شدند .

-----------------------

در خاتمه اين بحث نيز به روايتى از امام جعفر صادق عليه السلام اشاره مى شود كه به اهميت و اثرات توبه نصوح تأكيد دارد . معاوية بن وهب گويد ، شنيدم حضرت صادق (ع) مى فرمود :

چون بنده ، توبه نصوح كند، خداوند او را دوست دارد و در دنيا و آخرت بر او پرده پوشى كند.

من عرض كردم : چگونه بر او پرده پوشى كند؟

حضرت عليه السلام فرمود : هر چه از گناهان كه دو فرشته موكل بر او نوشته اند، از يادشان ببرد و به جوارح و اعضاى بدن او وحى فرمايد كه گناهان او را پنهان كنيد و به قطعه هاى زمين كه در آنجاها گناه كرده وحى فرمايد كه پنهان داريد، آنچه گناهان كه بر روى تو كرده است . پس ديدار كند خدا را هنگام ملاقات او و چيزى كه به ضرر او بر گناهانش گواهى دهد، نيست .(منبع : اصول كافى ، ج 4 ، ص 164)

در مجمع آمده كه معاذ بن جبل گفت: یا رسول اللّه توبه نصوح چیست؟

فرمود





:
أن یتوب التّائب ثمّ لا یرجع فى ذنب كما لا یعود اللبن الى الضرع





یعنى توبه كند بعد به گناه برنگردد چنان كه شیر به پستان باز نمی گردد





.

چون بنده اى توبه نصوح كند، خدا دوستش دارد و گناهانش را در دنیا و آخرت بپوشاند





.
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود
سلام


حکمت


روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".
سياه كوچكم! بخوان
كلاغي لكه اي بود بر دامن آسمان و وصله اي ناجور بر لباس هستي. صداي ناهموار و ناموزونش ، خراشي بود بر صورت احساس. با صدايش نه گُلي ميشكفت و نه لبخندي بر لبي مي نشست.
صدايش اعتراضي بود كه در گوش زمين مي پيچيد.
كلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم . كلاغ از كائنات گِله داشت.
كلاغ فكر مي كرد در دايره قسمت نازيبايي تنها سهم اوست. كلاغ غمگين بود و با خودش گفت:«كاش خداوند اين لكه زشت را از هستي مي زدود.» پس بالهايش را بست و ديگر آواز نخواند.
خدا گفت:« عزيز من! صدايت تَرَنُمي است كه هر گوشي شنواي او نيست. اما فرشته ها با صداي تو به وجد مي آيند. سياه كوچكم! بخوان . فرشته ها منتظرند.
ولي كلاغ هيچ نگفت.
خدا گفت:« تو سياهي. سياه چونان مركب كه زيبايي را از آن مي نويسند. و زيبايي ات را بنويس. اگر تو نباشي. آبي آسمان من چيزي كم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دريغ نكن.
و كلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت:«بخوان براي من بخوان، اين منم كه دوستت دارم. سياهي ات را و خواندنت را.
و كلاغ خواند. اين بار عاشقانه ترين آوازش را.
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد.
نوشته: عرفان نظرآهاری
قدر همدیگر را بدانیم
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم
تا که بودیم، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم، همه بیدار شدند
تا که رفتیم، همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست
53535353
روزی در محضر درس آن یگانه ی زمان و استاد بلامنازع علم البیان آن ستاره ی ادب پارسی شیخ بارونی به تعلیم حکایتی از شیخ علیه الرحمه سعدی بودیم . مرا از آن حکایت ارادتی عظیم به شیخ و نیز حیرتی شگرف دست داد . در بحر تفکر غوطه ور شدم و این ماجرا مرا در خاطر امد .
به روزگار ماضی ان زمان که مردم کوی و برزن مرغ یخی از یکدیگر بربودندی و دست به خون یازیدندی جمعی از جوانان ایران زمین به محلتی ( محله ای ) از دهکده ی جهانی گرد امدندی . تنی چند از ایشان را بر سر وضعیت تاهل کل بیافتاد . یکی کباده ی سن و تجربه به گزاف بر کشیدی و نعره همی زدی که من هم زن اختیار می نمایم ، به مدت یک شبانه روز در انجمن شبانه روزی خلق خدای را شور و ولوله در افتاد لیکن آن ضایع کننده ی اخبار مسرت انگیز و بابا بزرگ بی فرزند به لبخندی ژکندوار خبر خرید هم زن را چونان زهر هلاهل با اتفاق سس تند به حلق خلق ریخت .
هنوز تندی شرنگ پیشین از دهان اهالی انجمن نیافتاده بود که زان میانه یکی از یلان پس از مدت ها چله نشینی سر از جیب تفکر برداشت و اواز در داد که به خواستاری دختری می رود . جماعت با ناباوری هلهله کردندی و بساط جشن و سرور به پا کردند . از هر سوی اهالی محل جمع امدند و به دست افشانی پرداختند و ساعتی به شادی خویش غرقه بودند تا آن پهلوان پنبه ی زمان و سرکار گذارنده ی جوانان که نامیده شده بود احسان(90) باز آمد و به یک جمله کفایت نمود که : " ندادند " ! ملت کف بر لب آورده و سر به بیابان گذاشتندی و از شدت سنگینی خبر کمر خم نمودند.
به یاد دارم که شبی پس از آن در انجمن مسابقه ی 20 روزه به مجالست یاران نشسته بودیم . یکی از یاران که "کمک" تخلص نموده بود پس از لختی سکوت گفت: " منت خدای را که مرا سربلندی در انجمن مسابقات و یکی نامزد فرشته خوی عنایت فرمود." و ان گاه لب از سخن فرو بست . اگر چه شوری به دلها افتاد لیکن نه چون دو مرتبت پیشین هلهله در افتاد و نه کشته ای از این خبر بر جای ماند و راقم این سطور از سر ارادت یکی اعتبار بی قدر به وی تقدیم داشت جهت عرض تبریک و شادباش که "کمک" را خدای چنین قسمت نبشته بود و دعایش در محضر باری تعالی اجابت شده وی را به سر منزل مقصود رهنمون کرده بود .
باری ... چون این ماجرا از خاطرم گذشت لب گزیدم و در محضر استاد گریبان چاک کردم و این مثل را به اواز سر دادم که :"صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشکی نمیرد."
چون ساعتی بگذشت و از آن حالت سیر و سلوک روحانی به در شدم دست نیاز به بارگاه باری تعالی بلند کردم و به حرمت دعای مستجاب آن یار خلوت گزین "کمک" از خدای خویش گشایش بخت خویش و همه ی جوانان و نیز احسان 90 را به زاری خواستم , باشد که کارگر افتد و این حکایت نبشته آمد تا در خاطر تاریخ به یادگار بماند باشد که مقبول طبع بزرگان افتد .

*** ببخشید متنی ک نوشتم خیلی مرتبط با حکایت بارونی خانوم نیستش فقط خواستم لینکی باشه برای توجه بیشتر به اون حکایت های شیرین .
شما هم دست به قلم شید حالا ک من با این مخ قفل کرده نوشتم شما هم یه طبع آزمایی کنید شاید نوشته تون خوب بود و خوندیم و خیلی لذت بردیم خودتون هم استعدادی کشف کردید تو خودتون .
535353
آنکه عاشق است دعا می کند

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می‌نوشید؛ بی خیال. فنجان چای اما از خاطره پر بود انگار حکایت می‌کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می‌کرد از لبخندش، که نمکین بود و چشم‌هایش که چه برقی می‌زد و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت. چای خوش طعم بود. پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد آنکه دلشوره دارد دعا می‌کند و آنکه دعا می‌کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت.



ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای‌ آغل رفت و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می‌شد و تنها بود چشم می‌دوخت به دوردست‌ها و نی می‌زد و سوز دل داشت و آن که سوز دل دارد و نی می‌زند و چشم می‌دوزد و تنهاست، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می‌کند و آن که دعا می‌کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت.
دست بر سینه صندلی‌اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب نجار را به یاد آورد و نجار، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک و آنکه می‌کارد و دل می‌بندد و پیوند می‌زند، امیدوار است و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می‌کند و آن که دعا می‌کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت.
و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می‌نوشید، با خود گفت: حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند، پس برای من هم خدایی است.
و چه لحظه‌ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنحان چای به خدا راهی است.
نوشته:عرفان نظرآهاری
یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76