کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر

بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر

انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال

مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط

کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!

بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس
درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را میگذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم، بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی*ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.


گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می*گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...


"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.


***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: 



"به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای ازدکتر شفیعی کدکنی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

التماس دعا
یا زهرا53
عربی به حج رفت . پیش از دیگر مردم به داخل خانه ی کعبه شد و در پرده ی کعبه آویخت؛و گفت:

«بار خدایا پیش از آنکه دیگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزایند،مرا بیامرز»


از حکایات عبید زاکانی42
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد. مردی را در فاصله دور دید که مدام خم می شود و چیزی را از روی زمین بر
می دارد و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر شد، دید مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی
آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی توانی آنها را به آب
برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:


"برای این یکی اوضاع فرق کرد."

همیشه بهترین تلاشت را بکن نتیجه با خداست ...


ــــــــــــــــــــــــــــ
التماس دعا
یا زهرا53.
روزی مردی دو کودک خردسالش را به شهربازی برد و از دکه بلیط فروشی قیمت ورودی را پرسید.بلیط فروش گفت:((برای شما و بچه های بالاتر از شش سال سه دلار،و بچه های کوچکتر رایگان است.بچه های شما چند سال دارند؟))
 مرد پاسخ داد:((سه و هفت ساله،گمان میکنم باید شش دلار بدهم.))
 بلیط فروشی گفت:((آهای آقا،شما گنج پیدا کردید؟)) ((چطور مگه؟))
 ((شما می توانستید سن بچه هفت سالیتان را کمتر بگویید و من هم متوجه نمی شدم.))مرد پاسخ داد:((شما درست میگویید و تفاوت سن کودک من را تشخیص نمی دهید اما او که تشخیص می دهد پدرش برای سه دلار دروغ گفته است
.))
روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردش آمد...
یک فیلسوف او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده ای .
یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت
وجود ندارند.
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت.
یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به
داخل چاه کرده بودند پیدا کند.
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است .
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی.
....
آنگاه یک انسان مهربان گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد.
[rtl]مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،
کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد :
(تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌امهرگز به خیاط هیچ برای فقیران.)

اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و
آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟

بنابراین :

برادر زاده او تصمیم گرفت. آن را اینگونه تغییر دهد:
"تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برایبرادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران."

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد:
"تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برایبرادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران."

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آنرا به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
"تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران."

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظرخود را اعلام کنند:
"تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران."

نكته اخلاقی :

در واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او که همان آفریدگار ماست، نسخه‌ای از هستی و زندگیبه ما می‌دهد
که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به صحیحترین روش آن را نقطه‌گذاری کنیم.
و بی گمان از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دستماست ...

باید به این نکته توجه داشته باشیم که :
"فارغ از اعتقادات مذهبی و یا غیرمذهبی به جهانهستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه‌گذاری عقلانی ما و نگاه ما به چگونگی زندگی دارد"

[/rtl]
روزی بهلول در قبرستان کنار قبری نشسته بود.
شخصی از او پرسید: اینجا چه میکنی؟
گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمیکنند و از این و آن نیز غیبت و بدگوئی نمی کنند...


التماس دعا
یا زهرا53
[rtl]یک شرکت موفق در زمینه ی تولید محصولات آرایشی ، طی یک اعلان عمومی در یک شهر بزرگ از مردم در خواست کرد تا نامه ای مختصر درباره ی زیباترین زنی که می شناسند همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند... در عرض چند هفته ، هزاران نامه به شرکت ارسال شد.
در بین نامه های دریافتی،نامه ی یک پسر جوان توجه کارکنان را جلب کرد و فورا آن را به دست رئیس شرکت رساندند.آن پسر در نامه اش نوشته بود خانواده ی آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی می کنند. با تصحیح برخی کلمات، نامه ی او به شرح زیر است:
[/rtl]
[rtl]
 
" زن زیبایی یک خیابان پایین تر از ما زندگی می کند. من هرروز او را ملاقات می کنم. او به من این احساس را می دهد که من مهم ترین پسر دنیا هستم. ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد. او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند ."
[/rtl]
[rtl]
آن پسر نامه اش را با این مطلب خاتمه داده بود: " این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست. امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم."
[/rtl]
[rtl]
رئیس شرکت در حالی که تحت تاثیر این نامه قرار گرفته بود، خواست که عکس این زن را ببیند. منشی عکس زنی متبسم و بدون دندادن را به دست او داد که سنی از او گذشته بود. موهای خاکستریش را دُم اسبی کرده و چین و چروک های صورتش در خطوط چین و چروک های چشمانش محو شده بود.
[/rtl]
[rtl]
رئیس شرکت با تبسم گفت: ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم. او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارند.
 
 
[/rtl]
در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند.
برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می‌بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد.

در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند.
هر دوشان آرزو می‌كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند كه پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها
را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.


[تصویر:  0.353822001362912551_taknaz_ir.jpg]


یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند.
با سكه قرعه انداختند و بازنده می‌بایست برای كار در معدن به جنوب می‌رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می‌كرد
تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش
را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می‌كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.


آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند.
آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال
به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می‌كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند.
نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از

نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده
پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی
به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود
تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست،
تو حالا می‌توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میكنم.

تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد.
سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می‌كرد
به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی‌توانم به نورنبرگ بروم،
دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته
و در دست راستم درد شدیدی را حس می‌كنم، به طوری كه حتی نمی‌توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم.
من نمی‌توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده.

بیش از 450 سال از آن قضیه می‌گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاری ها و آبرنگ ها
و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود،
دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود،
به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش
را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" نامیدند.


این اثر خارق العاده را مشاهده كنید.
 
[تصویر:  0.503111001362912551_taknaz_ir.jpg]
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی
بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود
که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ
کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش
می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به
ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز
کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود
پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا
آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه
های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری
قسمت می کند که از آن بیشتر دارد . "
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم! ..
پدرش بهش گفت این 1000تا چسب زخم رو بفروش تا برات کفش بخرم...
بچه نشست با خودش فکر کرد. یعنی باید آرزو کنم 1000 نفر یه جایشون زخم بشه تا من کفش بخرم؟ ولش کن، همین خوبــــــــــــــه....
داشت از پنجره بیرونو میدید.
نگاهش به خانم همسایه افتاد که داشت روی بند رخت لباس آویزون میکرد.
اما لباس ها خیلی تمیز نشده بود ...
بلند گفت: طفلکی لابد بلد نیست چطوری لباس بشوره.
شوهرش نگاهی به پنچره کرد، ولی چیزی نگفت.

تقریبا یک ماه بعد بازم داشت بیرونو نگاه میکرد و همون صحنه تکرار شد. با این فرق که این بار لباس ها تمیز بود!

- نگاه کن! بالاخره یاد گرفت چطوری لباس ها رو بشوره که تمیز شن!
همسرش جواب داد:

من امروز صبح زودتر بیدار شدم و پنجره ها رو تمیز کردم!!!

_____________________
چشم ها را باید شست،...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
التماس دعا
یا زهرا53
دیروز تو اتوبوس دختری رو دیدم با موهایی طلایی به او غبطه خوردم خیلی بشاش به نظر میرسیدهنگام پیاده شدن در راهروی اتوبوس می لنگید او فقط یک پا داشت و با عصا راه می رفت اما هنگام عبور لبخند می زد.... !!!خدایا مرا به خاطر گله هایم ببخش!من دو پا دارم...
پیاده شدم تا لواشک بخرم.جوانی که آن را می فروخت خیلی سرش شلوغ بود با او صحبت کردم.و هنگامی که او را ترک کردم گفت:"مرسی شما خیلی مهربان هستید . از صحبت با افرادی مثل شما لذت میبرم .من نابینا هستم"
خدایا مرا ببخش به خاطر ناشکری هایم من دو تا چشم بینا دارم!!!
مدتی بعد وقتی در خیابان قدم میزدم کودکی با چشمان آبی دیدم که ایستاده بود و بازی دیگران را تماشا می کردلحظه ای توقف کردم و گفتم: عزیزم تو چرا با آنها بازی نمیکنی؟بدون آنکه عکس العملی نشان دهد رو به رو را نگاه میکردفهمیدم که او نمیشنود...
خدایا !مرا ببخش به خاطر ناشکری هایم من دو گوش شنوا دارم دنیا از آن من است ...
خدایا مرا ببخش به خاطر گله هایم من سلامت هستم و قدرش را می دانم
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76