يک روز آموزگار از دانش آموزاني که در کلاس بودند پرسيد آيا مي توانيد راهي غيرتکراري براي ابراز عشق، بيان کنيد؟
برخي از دانش آموزان گفتند : با بخشيدن، عشقشان را معنا مي کنند. برخي “دادن گل و هديه” و “حرف هاي دلنشين” را راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند “با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي” را راه بيان عشق مي دانند. در آن بين، پسري برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد:
يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک ببر بزرگ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترين حرکتي نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فريادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد… ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوي اما پرسيد : آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگي اش چه فرياد مي زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوي جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که “عزيزم، تو بهترين مونسم بودي. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.”
قطره هاي بلورين اشک، صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست شناسان مي دانند ببر فقط به کسي حمله مي کند که حرکتي انجام مي دهد و يا فرار مي کند و او قبل از اينکه حرکتي از همسرش سر بزند به اينکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پيشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه ترين و بي رياترين ترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود..
درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور میكرد.
چشمش به شاه افتاد با دست اشارهای به او کرد.
كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.
كریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت ...
.
.
نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم، آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه میخواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد...
روزگاری سپری شد.
درویش جهت تشكر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو.
كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست !!!
هیچوقت زود قضاوت نکن
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﻻﻍ ﭘﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺏ
ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﻻﻍ
ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ.
ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﯾﺎﺩ ﺯﺟﺮ
ﻧﮑﺸﺪ، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺗﺼﻤﯿﻢ
ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﭼﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﺎﮎ ﭘﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻻﻍ ﺯﻭﺩﺗﺮ
ﺑﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﮒ ﺗﺪﺭﯾﺠﯽ ﺍﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻋﺬﺍﺑﺶ
ﻧﺸﻮﺩ.
ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺳﻄﻞ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﺍﻻﻍ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ
ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ...
ﺍﻻﻍ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺧﺎﮎ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ
ﺗﮑﺎﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺎﮎ
ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﻫﺎ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ. ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﺎ
ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻻﻍ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ
ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻻﻍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ
ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﭼﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ
ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺁﻣﺪ ...
ﻣﺸﮑﻼﺕ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺎ
ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺩﺍﺭﯾﻢ،
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﮑﻮﯾﯽ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺻﻌﻮﺩ! ﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺍﻻﻍ
ﮐﻤﺘﺮ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.
ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ
ﺑﻮﺩ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﮕﺸﺖ
ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ.ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻟﮏ ﻟﮑﯽ
ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ
ﻣﺰﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﺬﺍﺏ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻟﮏ ﻟﮏ
ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮐﺮﺩ
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻃﻠﺐ ﭘﺎﺩﺍﺵ
ﮐﺮﺩ.ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺎﺩﺍﻥ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺯﺩﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺍﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺧﺪﻣﺖ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﺪ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺰﻧﺪﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ
ﻧﺒﯿﻨﺪ!!!!
روزی، سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت میكرد،
از نزدیكی خانه بازرگانی رد میشد.
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را دید
و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.
در یك لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.
تا مدتها فكر میكرد كه از همه قدرتمندتر است.
تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد،
او دید كه همه مردم به حاكم احترام میگذارند. حتی بازرگانان.
مرد با خودش فكر كرد:
كاش من هم یك حاكم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد.
در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود،
مردم همه به او تعظیم میكردند.
احساس كرد كه نور خورشید او را میآزارد
و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد
و با تمامی نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت.
پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتر است،
و تبدیل به ابری بزرگ شد.
كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.
این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید،
دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت كه قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است
و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همانطور كه با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید
و احساس كرد كه دارد خرد میشود
. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید
كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!
من در ابتدا خداوند را یک ناظر: مانند یک رئیس با یک قاضی می دانستم که دنبال شناسایی خطاهایی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند می داند وقتی که من مُردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم.
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریباً مانند دو چرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک می کند...
نمی دانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم. از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریباً برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولاً فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم.
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت: او بلد بود از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت: تو فقط پا بزن.
من نگران و مضطرب بودم پرسیدم مرا کجا می بری؟ او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم!
وقتی می گفتم : می ترسم او به عقب بر می گشت و دستانم را می گرفت و من آرام می شدم.
او مرا نزد مردمی می برد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه می دادند و این سفر ما، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم.
خدا گفت: هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است.
بنابراین من بار دیگر هدیه ها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است.
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم. فکر می کردم او زندگی ام را متلاشی می کند اما او اسرار دوچرخه سواری زندگی را به من نشان داد و خدا می دانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبر های ترسناک پرواز کند.
و من دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا نزنم و من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت می برم و من هر وقتی نمی توانم از موانع بگذرم او فقط لبخند می زند و می گوید « پا بزن »
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که
در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت
همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه
چقدر خوبه مثبت دیدن
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم
شكرگزار باش رفيق
______________
پیرزنی براي سفید کاري منزلش ، کارگري را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابیناي او را دید و دلش براي این زن و شوهر پیر سوخت. اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است . او در حین کار ، با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره اي نکرد. پس از پایان سفید کاري ، وقتی که کارگر
صورت حساب را به همسر او داد ، پیرزن متوجه شد که هزینه اي که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلاً توافق کرده بودند. پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما میدهید ؟
کارگر جواب داد:
«من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست ! پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم»
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواري کارگر منقلب شد و اشك از چشمانش جاري شد . زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.
_____________________________________
براي آنچه كه داريد شكرگزار باشيد ، تا چيزهاي خوب بيشتري به سويتان جذب شود .
آهای اونی که از زندگی خسته شدی این متنو بخون جان داداش ...
گابــــــــــــــريل گارســـــــــيا مارکز به سرطان لنفاوي مبتلاست و ميداند عمر زيادي برايش باقي نيست. بخوانيد چگونه در اين نامهي کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظي ميکند ...
«اگر پروردگار لحظهاي از ياد ميبرد که من آدمکي مردني بيش نيستم و فرصتي ولو کوتاه براي زنده ماندن به من ميداد از اين فرصت به بهترين وجه ممکن استفاده ميکردم
به احتمال زياد هر فکرم را به زبان نميراندنم، اما يقيناً هرچه را ميگفتم فکر ميکردم
هر چيزي را نه به دليل قيمت که به دليل نمادي که بود بها ميدادم. کمتر ميخوابيدم و بيشتر رويا ميبافتم؛ زيرا در ازاي هر دقيقه که چشم ميبنديم، شصت ثانيه نور از دست ميدهيم
راه را از همان جايي ادامه ميدادم که سايرين متوقف شده بودند و زماني از بستر بر ميخاستم که سايرين هنوز در خوابند
اگر پروردگار فرصت کوتاه ديگري به من ميبخشيد، سادهتر لباس ميپوشيدم، در آفتاب غوطه ميخوردم و نه تنها جسم که روحم را نيز در آفتاب عريان ميکردم
به همه ثابت ميکردم که به دليل پير شدن نيست که ديگر عاشق نميشوند، بلکه زماني پير ميشوند که ديگر عاشق نميشوند
به بچهها بال ميدادم، اما آنها را تنها ميگذاشتم تا خود پرواز را فرا گيرند. به سالمندان ميآموختم با سالمند شدن نيست که مرگ فرا ميرسد، با غفلت از زمان حال است
چه چيزها که از شماها [خوانندگانم] ياد نگرفتهام ... ياد گرفتهام همه ميخواهند بر فراز قلهي کوه زندگي کنند و فراموش کردهاند مهم صعود از کوه است
ياد گرفتهام وقتي نوزادي انگشت شصت پدر را در مشت ميفشارد، او را تا ابد اسير عشق خود ميکند
ياد گرفتهام انسان فقط زماني حق دارد از بالا به پايين بنگرد که بخواهد ياري کند تا افتادهاي را از جا بلند کند
چه چيزها که از شما ياد نگرفتهام ... .
احساساتتان را همواره بيان کنيد و افکارتان را اجرا
اگر ميدانستم اين آخرين دقايقي است که تو را ميبينم، چنان محکم در آغوش ميفشردمت تا حافظ روح تو گردم.
اگر ميدانستم اين آخرين دقايقي است که تو را ميبينم، به تو ميگفتم «دوستت دارم» و نميپنداشتم تو خود اين را
ميداني
هميشه فردايي نيست تا زندگي فرصت ديگري براي جبران اين غفلتها به ما دهد
کساني را که دوست داري هميشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نياز داري
مراقبشان باش
به خودت اين فرصت را بده تا بگويي: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش ميکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زيبا و مهرباني که بلدي استفاده کن
هيچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازي در سينه محفوظ داري
خودت را مجبور به بيان آنها کن. به دوستان و همهي آنهايي که دوستشان داري بگو چقدر برايت ارزش دارند. اگر نگويي فردايت مثل امروز خواهد بود و روزي با اهميت نخواهد گشت
شما قضاوت کنید ... !!
" در یک مکالمۀ تلفنی و بعد از حرف های همیشگی و حال و احوال پرسی ..."
مرد : عزیزم تو که باز یه جوری هستی چته ؟
زن : من خوبم اما ... آخه الان تو خسته ای بزاریم واسه بعد
مرد : عزیزم من هیچ وقت واسه تو خسته نیستم.. نکنه داری بهونه می گیری که خودت بری ... می خوای زودتر قطع کنم ... از من خسته شدی !!
زن : این چه حرفیه؟ من از کمرنگ بودنت ناراحتم ... از اینکه وقتی از صب میری سر کار تا شب که برمی گردی اصلاً کاری به کار من نداری ...
مرد : خوب کارم زیاده نمی تونم
زن : یعنی اندازۀ یه خبر گرفتن از من ...
مرد : خوب حالا که چی الان خستم می خوام بخوابم فردا حرف می زنیم
زن : ( در حالی که عصبانی شده ) تو وادارم کردی حرف بزنم حالا که گفتم اهمیت نمیدی
مرد : تو انتظاراتت زیاده ... درک نمی کنی و ...
زن : نه تو منظور منو بد متوجه شدی ... این نیست ... من می خوام حضورتو حس کنم
مرد : فردا .. الان خستم
.. و تلفن را قطع می کند ...
شما قضاوت کنید.......................................................................!!
سلام
راست بودن یا دروغ بودنش رو نمیدونم اما جالب بود
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...
تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...
بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.
سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...
سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاهآباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازماندههای شهر گندی شاپور نیز دیده میشود.
غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.
مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»
کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.
می گوید: آسمان را می بینم. ابرها را. درختان را. شاخه های درختان و هدف را. كمانگیر پیر می گوید: كمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی.
جنگجوی دومی پا پیش می گذارد .كمانگیر پیر می گوید: آنچه را می بینی شرح بده.
جنگجو می گوید: فقط هدف را می بینم.
پیرمرد فرمان می دهد: پس تیرت را بینداز. تیر بر نشان می نشیند.
پیرمرد می گوید: عالی بود. موقعی كه تنها هدف را می بینید نشانه گیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز در خواهد آمد.
بر اهداف خود متمركز شوید.
تمركز افكار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود. اما مهارتی است كه كسب آن امكانپذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است.
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.
دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد.
با خودش گفت اگر قیمت کاسه را بپرسم رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت:
عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت:...چند می خری؟
گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: قربان من به همین وسیله تا به حال بسیار گربه فروخته ام.
*کاسه فروشی نیست*