دانه می كارم تا صبوری بیاموزم
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت، اما برای یافتن حقیقت یكی شتاب را برگزید و دیگری شكیبایی. اولی گفت: آدمیزاد در شتاب آفریده شده، پس باید در جست وجوی
حقیقت دوید. آنگاه دوید و فریاد برآورد: من شكارچی ام، حقیقت شكار من است. او راست میگفت، زیرا حقیقت، غزال تیز پایی بود كه از چشم ها میگریخت.
اما هر گاه كه او از شكار حقیقت باز میگشت، دست هایش به خون آغشته بود. شتاب او تیر بود. همیشه او پیش از آن كه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد، او را كشته
بود. خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود. اما حقیقت، غزالی است كه نفس می كشد. این چیزی بود كه او نمیدانست.
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود.اما تیر و كمان شتاب را به كناری گذاشت و گفت: خداوند آدمیان را به شكیبایی فراخوانده است. پس من دانه ای میكارم تا صبوری
را بیاموزم و دانه ای كاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه ای آفرید. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفرید. زمان
گذشت و شكیبایی سبزه زار شد. و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند. بی بند و بی تیر و بی كمان.
و آن روز، آن مرد، مردی كه عمری به شتاب و شكار زیسته بود، معنی دانه و كاشتن و صبوری را فهمید. پس با دستهای خونی اش دانه ای در خاك كاشت.
خدایا به همه بچه های کانون صبر بده
الهی امین
به او اعتماد کن
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
خدمتکار پرسید:....
((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))
ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))
خدمتکار گفت:
((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))
به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
یکی از صبحهای سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن مینواخت. او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد:
ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد:
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد:
پسربچه سهسالهای که در حالی که مادرش با عجله دستش را میکشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد، به عقب نگاه میکرد و ویولنیست را میدید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچهها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد:
نوازنده بیتوقف مینواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند. بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع ۳۲ دلار کاسب شد.
یک ساعت بعد:
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد. بله... هیچ کس این نوازنده را نمیشناخت و نمیدانست که او «جاشوآ بل» است، یکی از بزرگترین موسیقیدانهای دنیا. او یکی از بهترین و پیچیدهترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولناش که ۳٫۵ میلیون دلار میارزید، نواخته بود. تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودیاش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود.
این یک داستان واقعی است.
واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد. سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد میشوند در یک محیط معمولی در یک ساعت نامناسب، آیا ما متوجه زیبایی میشویم؟ آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف میکنیم؟ آیا ما میتوانیم نبوغ و استعداد را در یک بافت غیرمنتظره، کشف کنیم؟
نتیجهای که از این داستان گرفته شد:
اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقیدانهای دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقیهای نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم پس از چند چیز خوب دیگر در زندگیمان غفلت میکنیم؟
[font=]یکی بود.یکی نبود.وقتی این یکی بود اون یکی نبود،وقتی اون یکی بود این یکی نبود.[/font]
[font=]این یکی خیلی اون یکی رو دوست داشت،اما نمی تونست به اون یکی بگه.[/font]
[font=]آخه اون یکی فقط به دور دست فکر می کرد و هیچ وقت نزدیکارو نمی دید.[/font]
[font=]این یکی نمی تونست به اون یکی نزدیک شه،آخه می ترسید که اون یکی دلشو پس بزنه.[/font]
[font=]عشق اون یکی رو گذاشت تو دلش و به اون نگفت.[/font]
[font=]اون یکی هم روز به روز دور از این یکی می شد و فقط به فکر خودش بود.[/font]
[font=]یک روز این یکی پیش چند تا ضمیر اشاره رفت تا با اونا بره پیش اون یکی و بگه دوستش داره،آخه خیلی خجالتی بود.[/font]
[font=]شب موقع خواب به این هم فکر کرد که حتی اگه اون یکی قبولش نکرد بهش قول بده که خودشم مثل اون یکی بشه،بشه دور از همه....[/font]
[font=]اما فردا شد.....اون یکی نبود...این یکی شنید که با یک آن رفته به دنبال دوردست های خودشون....[/font]
[font=]این یکی تنها شد..شکست..خرد شد..انقدر به هم ریخت و افسرده شد که تو کل حروف الفبا و دستور ادبیات اسمش معروف شد...[/font]
[font=]از اون به بعد برای آنکه یاد عشق پاک این یکی زنده بمونه...اول هر داستانی قرار گذاشتن بگن...[/font]
[font=]یکی بود....یکی نبود....این یکی بود....اون یکی نبود....[/font]