کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
Smiley-face-cool-2
ببخشید بعدا براتون داستان میگذارم
[تصویر:  Akhwari.jpg]

این یک داستان واقعی است.
حماسه جان استفن آکواری
پادشاه بدون تاج
در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال ، مسابقه دو
ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دو ماراتن در همه ی المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش جالب ترین مدالهای المپیک محسوب شده و این مسابقه به طور مستقیم در هر پنج قاره جهان پخش می شود.
در این مسابقه، بعد از طی 42 کیلومتر و 195 متر ،دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند. نفسهای آنها به شماره افتاده بود. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش می‌رفتند. چقدر این استقامت زیبا
بود. هر تماشاگری دلش می خواست که تا این اندازه استقامت و توان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.
استادیوم مملو از تماشاگر بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان شروع به تشویق آنها کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره 8 چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش می کردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره 8 نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا او را تشویق می کرد.
فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی پس از دیگری از خط پایان گذشتند و بعضی ها بلافاصله پس از عبور از خط پایان ، چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های بدست آمده نفرات برتر از بلندگو اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و چهل و شش دقیقه و سی و یک ثانیه و هشتاد صدم ثانیه ...در همین حال دوندگان دیگر نیز از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربینها بارها نفراتی را نشان دادند که دویدند ، از ادامه مسابقه منصرف شدند ، و از مسیر مسابقه بیرون رفتند.به نظر می‌رسید که آخرین نفر نیز از خط پایان عبور کرده باشد. داوران و مسئولان برگزاری مسابقه می‌رفتند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند. جمعیت هم آرام‌آرام استادیوم را ترک می کرد. اما ...

بلندگوی استادیوم به داوران اعلام نمود که خط پایان را ترک نکنند.گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده است. همه سر جای خود باز گشتند و انتظار رسیدن نفر آخر را کشیدند. دوربین های مستقر در طول جاده ، تصویر او را به استادیوم مخابره می‌کردند. از روی شماره پیراهن ، اسم او را یافتند ؛"جان استفن آکواری" دونده سیاه پوست اهل تانزانیا که ظاهرا مشکلی برایش پیش آمده بود. لنگ می زد و پایش بانداژ شده بود.20 کیلو متر با خط پایان فاصله داشت و احتمال آنکه از ادامه مسابقه منصرف شود ، بسیار زیاد بود. نفس نفس می زد. احساس درد در چهره اش نمایان بود. لنگ لنگان
و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث می کرد و دوباره راه می افتاد. چند نفر دور او را گرفتند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ، ولی او با دست آنها را کنار می‌زد و به راه خود ادامه می داد. داوران طبق مقررات حق نداشتتند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان ، محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت همان طور منتظر بود و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی‌کرد. "جان"هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه می داد. خبرنگاران بخش های مختلف با هیجان زده وارد استادیوم شده و جمعیت هم به جای آنکه کم شود زیادتر می شد!
"جان استفن"با دستان گره کرده ودندان های به هم فشرده و لنگ‌لنگان اما استوار ، همچنان به حرکت خود به سمت خط پایان ادامه می داد. او هنوز چند کیلومتری باخط پایان فاصله داشت. آیا او می توانست مسیر مسابقه را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکو سیتی غروب می کرد و هوا رو به تاریکی می رفت. بعد از گذشت مدتی طولانی ، آخرین دونده دو ماراتن به استادیوم نزدیک می شد. با ورود او به استادیوم ، جمعیت از جا برخاست و چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق نمودند و بعد انگار از آن نقطه موجی از
کف زدن آغاز شد و تمام استادیوم را فرا گرفت. چه غوغایی برپا بود. 40 یا 50 متر بیشتر به خط پایان نمانده بود و او نفس زنان می ایستاد ، خم می شد و دستش را روی ساق پاهایش می گذاشت. پلک هایش را فشار می داد ، نفس می‌گرفت و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت می کرد. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده بودند. حتی وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند ، استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. دونده نزدیک و نزدیکتر شد و از خط پایان گذشت. خبرنگاران به سوی او هجوم بردند؛ نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده بود. انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش
انداختند و او که دیگر توان ایستادن نداشت ، بر زمین افتاد....

آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه این دونده ، تا صبح نخوابید. دنیا از او درس بزرگی آموخت و آن درس"اصالت حرکت مستقل از نتیجه" بود. او یک
لحظه هم به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن ميدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند. اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا
دنیا به ارزش جدیدی توجه کند.
ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به همراه داشت. فردای مسابقه مشخص شده که "جان" از همان شروع مسابقه بر اثر زمین خوردن دچار جراحت شدید زانو شده و مفصل زانوی او جا به جا شده بود. او در پاسخ به سوال خبرنگاری که پرسیده بود: چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ او ابتدا فقط گفت: "برای شما قابل درک نیست" و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد: "مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که
آن را به پایان برسانم."

حماسه "جان استفن آکواری"از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد...
وی به خاطر این کار در آن سال لقب پادشاه بدون تاج را گرفت.
او تا ده سال بعد نیز به دویدن ادامه داد و در سال 1970 در دو ماراتن مسابقات کشور های مشترک المنافع به مقام پنجم رسید . در سال 2008 نیز او به عنوان سفیر حسن نیت در مسابقت المپیک پکن حضور یافت.
گفتم شاید این نامه رو هم دوست داشته باشین بخونیین
اينم يه نوشتمه كه هيچ وفت دلم نخواست بنويسمش...اخرين نامه اي كه بين ما جدايي انداخت"یلدا "http://khaterateman17.blogfa.com

تو مرا هرضه ميخواني من هنوز هجم حرفهايت را درك نكردم برايم سنگين است شده ام ريگ خيابان كه راحت از رويم گذر ميكني ومن به حرمت قدم معشوقه اي كه خود اسمش را انتخاب كردم تكان هم نميخورم حتي درچشمانت نگاه نميكنم نه اينكه ذوب شوم من ميترسم درچشمانت شور عشق نبينم من ميترسم

هر جا رفتي بگو دختره ي ساده دست ازسرم برداشت من هرروز در دل تكرار ميكنم دست از سرت برداشتم بر چشمانت گذاشتم تا نبيني تنهاييم را

ديوانه او نيست كه تو گاهي به لودگيش ميخندي گاه ميترسي ديوانه منم كه تورا در اغوش ديگري ميبينمو مينويسم

هنوز 3شمبه ها پشت كاج هاي ان پارك مي ايستم به عشق بازيتان خيره ميشوم در نگاه من تو تنهايي حتي اگر با ديگري باشي مثل روز اول نه قش ميكنم نه قلبم از جا ميكند تنها نگاه ميكنم

بهانه مي اوري ارزوهايم را خراب ميكني من اين جاده را ميروم نه به سنگ هايي كه پايم را ميخراشد فكر ميكنم نه به سنگ هايي كه تو به سويم نشانه ميروي تو از اين بغض هم بي رحم تري ان ذره ذره خفه ام ميكند ولي تو يكباره مرا اتش ميزني

ميگويم دوستت دارم بگذار سرت از پادشاه شهرمان بالاتر برود من دينم را ادا ميكنم



هالوژن اتاقت را خاموش كن اصلا نياز نيست نامه ام را پاره كني كاغذ بي رحم است دستت را زخم ميكند

تو روزاي بي رحم پاييز دلمو اواره كردي اخر سرم نخونده نا مه هامو پاره كردي

2/9/86

يلدا

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از ياد من ان سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خيال دهنت به جفاي فلك و غصه و دوران نرود

از ازل بست دلم با سر زلفت پيوند تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسكين منست برود از دل من وز دل من ان نرود

انچنان مهر توام بر دل و جان جاي گرفت كه اگر سر برود ازدل و از جان نرود

اگر رود از پي خوبان دل من مغدورست درد دارد چه كند از پي درمان نرود

هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد وز پي خوبان نرود

حافظ شيرازي
در ذیل آیات 16 و 17 سوره حشر،داستانی درباره عابدی از قوم‏بنی اسرائیل به نام‏«برصیصا»آورده‏اند که شاهد زنده‏ای برای این مدعاست،داستان‏گر چه معروف است،اما تکرارش خالی از صواب نیست:

مرد عابد بنی اسرائیلی به خاطر سال‏ها عبادتش،به آن حد از مقام قرب الهی‏رسیده بود که بیماران با دعای او لامت‏خود را باز می‏یافتند و به اصطلاح مستجاب‏الدعوة شده بود.
روزی،زن جوان زیبایی را که بیمار بود،نزد او آوردند و به امید شفاء در عبادتگاه‏او گذاردند و رفتند.
شیطان به وسوسه آن عابد مشغول شد و آن قدر صحنه گناه را در نظرش زینت داد که‏عنان اختیار را از کف او ربود،آن چنان که گویا عابد کر و کور گشته و همه چیز را به‏دست فراموشی سپرده است.دیری نپایید که آن عابد دامان‏«عفت‏»خویش را به گناه‏بیالود.پس ارتکاب گناه به خاطر این که احتمال داشت آن زن باردار شود و موجب رسوایی او گردد،باز شیطان و هوای نفس به او پیشنهاد کرد که زن را به قتل رسانده و درگوشه‏ای از آن بیابان وسیع دفن کند.
هنگامی که برادران دختر،به سراغ خواهر بیمار خویش آمدند و عابد اظهاربی‏اطلاعی کرد،آنان نسبت‏به عابد مشکوک گشته و به جستجو برخاستند و پس ازمدتی،سرانجام جسد خونین خواهر خویش را در گوشه بیابان از زیر خاک بیرون‏کشیدند.
این خبر در شهر پیچید و به گوش امیر رسید.او با گروه زیادی از مردم به سوی‏عبادتگاه آن عابد حرکت کرد تا علت این قتل را بیابد.هنگامی که جنایات آن عابدروشن شد،او را از عبادتگاهش فرو کشیدند تا بر دار بیاویزند.
در ادامه این حکایت آمده است:هنگامی که عابد در کنار چوبه دار قرار گرفت،شیطان در نظرش مجسم شد و گفت:من بودم که با وسوسه‏های خویش تو را به این روزانداختم،حال اگر آنچه را که من می‏گویم،اطاعت کنی،تو را نجات خواهم داد.
عابد گفت:چه کنم؟
شیطان گفت:تنها یک سجده برای من کافی است.
عابد گفت:می‏بینی که طناب دار را بر گردن من افکنده‏اند و من در این حال توانایی‏سجده بر تو را ندارم.
شیطان گفت:اشاره‏ای هم کفایت می‏کند.
عابد بیچاره نادان،پس از این که با اشاره،سجده‏ای بر شیطان کرد،طناب دار گلویش‏را فشرد و او در دم جان سپرد.
آری!شهوت پرستی باعث‏شد تا آن عابد،ابتدا به زنا آلوده شود و سپس قتل نفس‏انجام دهد و بعد دروغ بگوید و سرانجام مشرک گردد و بدین ترتیب محصول سال‏هاعبادت او بر باد رفته و نزد خاص و عام رسوا شود.
همه رنج جهان از شهوت آید که آدم زان برون از جنت آید.


cheshmak

mahdi_69

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.


به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.


زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.
يكي از شاگردان شيوانا استاد دفاع شخصي و مبارزه تن به تن بود.او در عين حال در آشپزخانه مدرسه نيز كار مي كرد تا بتواند خرج خود و خانواده اش را تامين كند.روزي شيوانا با تعدادي از شاگردانش در حياط مدرسه نشسته بود كه ناگهان آن شاگرد مسلط به مبارزه ،با ترس و فرياد از آشپزخانه بيرون پريد و وقتي بقيه متوجه او شدند گفت كه يك موش خيلي بزرگ از زير پاي او در رفته و به همين خاطر ترسيده است.همه شاگردان به او خنديدند.او شرمنده نزد شيوانا آمد و با خجالت گفت:مرا ببخشيد.با اين كار نشان دادم كه فرد ترسو و بزدلي هستم و تمام مبارزاتي كه داشته ام همگي پوچ و بي ارزش بوده اند!

شيوانا دستش را بر شانه او زد و گفت:تو همان كاري را انجام دادي كه من و بقيه هم اگر بوديم انجام مي داديم.ترسيدن يكي از احساسات موقتي انسان است كه در وجود همه گاهي ظاهر مي شود.اما ترسو بودن يك صفت و يك لقب دايمي است كه مي تواند تا آخر عمر همراه انسان باشد.حتي اگر احساس ترس دايمي هم بود تو حق نداشتي لقب ترسو را براي خودت انتخاب كني.هرگز در مورد احساسات خودت قضاوت نكن و اجازه نده تو را با احساسات لحظه اي ات نامگذاري كنند.تو مي تواني بترسي ولي ترسو نباشي در مورد احساسي كه داري لزومي نيست كه حس بدي داشته باشي و آن قدر ناراحت شوي كه لقب هاي ناشايست را روي خودت بپذيري.بگذار احساساتت بدون اينكه ذهن تو نگران بدنام شدن باشد در وجودت جاري شوند و جلوه گري كنند و محو شوند. تو آنها را نظاره كن.احساسات ناشايست را غربال كن و به حس هاي ديگر اجازه بده بيايند و بروند.اما در اين ميان هرگز آنها را قضاوت نكن و اجازه نده تو را با احساساتت نامگذاري كنند.فراموش نكن كه تو هميشه اين حق را داري كه بترسي ولي در عين حال ترسو نباش.

mahdi_69

خواستگاران حضرت زهرا(علیهاالسلام)

حضرت فاطمه زهرا(علیهاالسلام) دختر پیغمبر اكرم و از دوشیزگان ممتاز عصر خویش بود. پدر و مادرش از اصیل‎ترین و شریف‎ترین خانواده‎هاى قریش بودند. از حیث جمال ظاهرى و كمالات معنوى و اخلاقى از پدر و مادر شریفش ارث برده بود.

وی به عالى‎ترین كمالات انسانى آراسته بود. شخصیت و عظمت پیامبر اكرم روز بروز در انظار مردم بالا مى‎رفت و قدرت و شوكت او زیادتر مى‎شد. به همین علت، دختر عزیزش زهرا(علیهاالسلام) همواره مورد توجه بزرگان قریش و رجال با شخصیت و ثروتمند قرار داشت و از او خواستگارى مى‎كردند. اما پیغمبر اكرم(صلّى الله علیه و آله) اصلا دوست نداشت که كسى در این باره سخن بگوید و با خواستگاران طورى رفتار مى‎كرد كه مى‎پنداشتند مورد غضب پیغمبر قرار گرفته‎اند.

(1) رسول خدا فاطمه را براى على(علیهم‎السلام) نگاهداشته بود و دوست مى‎داشت از جانب او پیشنهاد بشود.(2) پیغمبر از جانب خدا مامور بود كه نور را با نور عقد ببندد.(3) ابوبكر یكى از خواستگاران حضرت فاطمه(علیهاالسلام) بود. روزى بدین منظور خدمت رسول گرامى رسید و عرض كرد: یا رسول الله! میل دارم با شما وصلت كنم آیا مى‎شود كه فاطمه را به عقد من درآورى؟ رسول خدا فرمود: فاطمه هنوز كوچك است و اصلا تعیین همسر او با خداست. من نیز منتظر دستور خدایم.


ابوبكر مأیوسانه برگشت. در بین راه با عمر ملاقات نمود و جریان خواستگارى خودش را با او در میان گذاشت. عمر گفت رسول خدا(صلّى الله علیه و آله) پیشنهاد ترا رد كرده و میل نداشته دخترش را به تو بدهد.

عمر نیز یك روز در ازدواج با حضرت فاطمه(علیهاالسلام) طمع كرد و بدین منظور خدمت رسول خدا مشرف شد و فاطمه را خواستگارى نمود. پیغمبر(صلّى الله علیه و آله) پاسخ داد: فاطمه هنوز كوچك است و تعیین همسرش با خداست.

عمر و ابوبكر چندین مرتبه تقاضاى ازدواج كردند ولى پیغمبر پیشنهادشان را نپذیرفت.


«عبدالرحمان بن عوف» و «عثمان بن عفان» كه هر دو از ثروتمندان بزرگ بودند برای خواستگاری، خدمت رسول خدا رسیدند. عبدالرحمان عرض كرد یا رسول الله! اگر فاطمه(علیهاالسلام) را به من تزویج كنى، حاضرم یكصد شتر سیاه آبى چشم كه بارهایشان پارچه‎هاى كتان اعلاى مصرى باشد و ده هزار دینار، مهریه‎اش كنم.

عثمان نیز اظهار داشت: یا رسول الله من هم به همین مهر حاضرم و بر عبدالرحمان برترى دارم زیرا زودتر مسلمان شده‎ام.

پیغمبر از سخن آنان سخت خشمناك شد و براى آن كه بفهماند به مال آنها علاقه ندارد و داستان ازدواج، داستان خرید و فروش و مبادله‎ى ثروت نیست، مشتى سنگ ریزه برگرفت و به جانب عبدالرحمان پاشید و فرمود: تو خیال مى‎كنى من بنده‎ى پول و ثروتم و بوسیله‎ى ثروت خودت بر من فخر و مباهات می‎كنى و مى‎خواهى بوسیله پول ازدواج را بر من تحمیل كنى؟
ریکلوس نوشته است:
سرانجام این شد كه همه كس یك كسی را برای كاری كه هر كسی نمی توانست انجام دهد و هیچ كس انجام نداد سرزنش كرد.
به اینجاش که رسیدم سرم داشت گیج میرفت Khansariha (134)4fvfcja


حالا بزارین منم یه داستانه جالب براتون بگم


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

نماز صبح مانع از سرطان می‌شود
بر اساس تعدادی از پژوهش‌های علمی انجام شده در مركز پژوهش‌های ملی قاهره، خواندن نماز صبح در زمان مقرر خود، موجب فعال شدن كار سلول‌های بدن و جلوگیری از ابتلا به تومورهای سرطانی می‌شود.



به گزارش ایسنا، دكتر سعید شلبی از اساتید این مركز گفت: پژوهش‌ها موید این مطلب است كه خواندن نماز صبح در زمان خود، به جلوگیری از ابتلا به بیماری‌های قلبی و هم‌چنین تنظیم كار هورمون‌های بدن و گردش خون كمك می‌كند.



وی افزود: بر اساس این پژوهش در زمان ادای نماز صبح، تمامی اعضای بدن در اوج فعالیت‌هایشان قرار دارند، به گونه‌ای كه ترشح هورمون‌ها به ویژه آدرنالین كه ترشح آن در ساعت 5 صبح شروع می‌شود، افزایش می‌یابد و به فعال شدن تمامی اعضای بدن و جلوگیری از تومورهای سرطانی كمك می‌كند.



هم‌چنین هوای پاك صبحگاهی دارای مقادیر زیادی اكسیژن است كه موجب فعالیت قلب، كاهش انقباضات رگ‌های خونی، تنظیم كار هورمون‌ها و بهبود کار حافظه می‌شود.


تبیان53258zu2qvp1d9v
كودكي ارام گفت:((خدايا با من حرف بزن)).

و چكاوك اواز سر داد.

كودك نشنيد.پس فرياد براورد:((خدايا,با من حرف بزن.))

و تندر در پهنه ي اسمان غريد.كودك اطرافش را نگاه كرد و گفت :((خدايا بگذار ببينمت)).

وستاره اي درخشيد,اما كودك نديد.كودك فرياد زد:((خدايا,معجزه اي به من نشان بده.))

و كودكي متولد شد.اما كودك متوجه ان نشد.پس نااميدانه فرياد كشيد:((خدايا,مرا لمس كن تا بدانم اينجايي.))

و در ان هنگام خداوند فرود امد و كودك را لمس كرد.

اما كودك با دست پروانه را پراند و بي خبر از همه جا راه خود را گرفت و رفت.....
خیلی قشنگ بود داستانت53258zu2qvp1d9v
مرسی41
لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود... بزودي برمي گرديم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.


در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
الان دارم گریه میکنمTears
راست میگم
TearsTearsTears
به نام خدایی که همه ی بنده هاش رو دوست داره

سلام به همه

این داستانی که میخوام بگم دنباله داره-کلش رو برای خیلی ها فرستادم اما خوب ترجیح دادم بزارم تا همه استفاده کنن

پس در هر شماره - شماره ی پست قبلیش که میشه قسمت قبلی رو میزارم که اگه از وسطاش اومدین گیج نشین که کجا اولشه

در پناه خدا شاد شاد شاد باشید.

قسمت اول :

باغبان الهی
نام كتاب: باغبان الهي
با الهام از تمثيل باغبان از ايليا " ميم"
مولف: پريا ( شباب حسامي)- اميررضا الماسيان
نشر: ياهو سال

آغاز
مرد باغبان با حسرت به باغ ويرانهاش نگاه كرد وبا خود فكر كرد شايد اين آخرين باري باشد كه باغ را ميبيند. او ديگر طاقت ماندن بيشتر و ديدن زندگي رو به ويراني اش را نداشت. چرا اين طور شده بود؟ چرا ميبايست او چنين سرنوشتي داشته باشد؟ چه اشتباهي انجام داده بود كه مكافات آن از كف رفتن كل زندگياش باشد؟ اصلاً آيا او مقصر بود يا اين جبر زمان و زندگي بود؟
اين سوالات مدام در ذهنش تكرار ميشد و پاسخي پيدا نميكرد. شايد هم واقعاً به دنبال جواب نبود بلكه اين تنها عكس العملي بود كه ميتوانست داشته باشد. وقايع آنقدر با سرعت پيش آمده بودند كه او هنوز فهم درستي از آنها نداشت.
اكنون باغبان در حال ترك خانه و باغش كه به ويرانهاي تبديل شده بود، سابقهي مبهم آن وقايع را براي چندمين بار در روزهاي اخير، با خود مرور مي كرد.
روزگاري او باغبان خوشبختي بود. باغي داشت كه به واسطهي رسيدگي و توجه او، سرشار از نعمتها و زيباييها بود. باغي مشجر با درختاني مملو از ميوههاي رنگارنگ كه طعمهاي گوناگوني داشتند؛ گلهايي با رايحهي مست كننده و نهري روان با آبي زلال و هميشه گوارا.
غير از درختان و گياهان، پرندگان آوازخوان، پروانهها، سنجابها، زنبورهاي عسل، زنجرهها و كرمهاي شبتاب، از ديگر ساكنان اين باغ بهشتگون بودند.

[تصویر:  1266818242.jpg]

همه چيز در اين باغ در اوج زيبايي، تعادل و هماهنگي بود. رنگها، بوها، صداها، آوازها و زندگي...
باغبان نه تنها صاحب اين باغ، بلكه عاشق آن بود. اين باغ و درختانش براي او نفس زندگي و حيات بودند.
آن وقتها او روزش را با مشاهده تلالو انوار آفتاب كه از ميان برگهاي درختان به چشم ميآمدند آغاز ميكرد و با رسيدگي به باغ ادامه ميداد. آب دادن درختان، كندن علف هاي هرز، تقويت و نرم نگه داشتن زمين، جلوگيري از نفوذ آفتها و پيشروي آنها، كاشتن دانههاي جديد، چيدن ميوهها و... كاركردن در باغ فقط حرفه او نبود بلكه زندگياش و حتي تفريحش هم بود.
او در طول روز چندبار در اطراف باغ قدم ميزد و به همهي گياهان سركشي ميكرد و در اين پياده رويها از رايحه گلها و شكوفههاي درختان سرمست ميشد. گاهي به آواي نشاط آور پرندگان گوناگون گوش ميكرد و گاهي غرق تماشاي بازيهايشان ميشد.
باغ درختان زياد و گوناگوني داشت كه هر كدام ويژگي اعجابآوري داشتند. برخي از آنها در تمام فصلهاي سال ميوه داشتند و برخي ديگر درختاني بودند كه هر سال ميوهاي با طعم و خاصيتي جديد ميدادند؛ همچنين درختان ديگري كه داراي شيره و عصارهاي نيروزا و نشاطآور بودند.
اكثر شبها باغبان زير آسمان و در محوطهاي كم درخت، آتشي روشن ميكرد و به صداهاي شبانهي باغ گوش ميداد كه برايش آرامش دهندهترين نجواهاي جهان بود. اين آواها تركيبي بود از صداي نسيم شبانه كه در ميان برگ درختان ميپيچيد و زمزمه آب رواني كه گويي شبها نرمتر و آرامتر از زمين ميجوشيد و جريان داشت. گاهي صداي زنجرهها يا آواي شباهنگي به اين تركيب اضافه ميشد.

او شبها با گوش سپردن به اين آوازها و با استشمام عطر گل ها به خواب ميرفت و شيرينترين روياهايي را ميديد كه كسي ميتواند تصورش را بكند.
تنها نقطهي تاريك زندگي باغبان، وجود يك دشمن مكار بود. اين دشمن، جادوگري بود كه چشم ديدن سرسبزي و رونق باغ و خوشبختي او را نداشت و هميشه سعي ميكرد به هر نحوي كه شده به آن باغ صدمه بزند، اما هر بار شكست ميخورد. اين جادوگر كه در سحرهاي شيطاني و مخرب تبحر زيادي داشت، پس از بارها شكست، روزي براي از بين بردن باغ و نابودي باغبان، كه آرزويش بود، نقشهاي شوم و مكارانه طرح كرد.
همه چيز از آن روزي شروع شد كه باغبان، مرد ناشناسي را در حوالي باغ خود ملاقات كرد. ...



ادامه داستان در قسمت بعد(انشاا... فردا)Khansariha (48)
قسمت دوم :

در بين صحبتها، آن مرد نهالي عجيب و رنگارنگ را به باغبان نشان داد و از خواص و رشد سريع و باردهي فراوان آن گياه تعريف كرد. او آن را بي نظير و به همراه آورنده دگرگوني هاي بنيادي در زندگي صاحب آن دانست، و گفت كه تنها اگر همين يك نهال در باغ كسي باشد برايش كافي است، چون آنقدر سريع ميوه ميدهد كه شخص از داشتن درختاني ديگر بينياز ميشود و از اين نظر با هيچ درخت ديگري قابل مقايسه نيست.
باغبان كه عاشق گياهان بود و از طرفي چنين نهالي را تاكنون نديده بود، از شوق داشتن آن بيتاب شد. او از مرد رهگذر پرسيد كه چطور ميتواند يك نهال از اين درخت را تهيه كند؟ رهگذر گفت كه در آن حوالي هيچ كس چنين نهالي ندارد، ولي او به آن دسترسي دارد و ميتواند در حق باغبان لطف كند و آن نهالي را كه به همراه دارد به او بدهد. به نظر ميرسيد كه از روي خيرخواهي، نهال را به باغبان ميبخشد. باغبان خليل خوشحال شد و از او تشكر كرد كه چنين نهال بينظيري را به او بخشيده است ...

[تصویر:  1266912851.jpg]

باغبان با اشتياق زياد نهال را در محل مناسب ياز باغ كاشت و شروع به رسيدگي به آن كرد. نهال كوچك به سرعت شروع به رشد كرد و در عرض چند روز به اندازه يك درخت تنومند شد. اين اتفاق باعث خوشحالي و جلب توجه باغبان شد و او به تدريج، به نسبت گياهان و درختان ديگر، توجه خاص و بيشتري را به اين نهال جديد نشان داد.
پس از چند روز، تنه درخت بسيار قطور شد، شاخههايش سر به آسمان كشيد و ريشهاش در زمين وسعت گرفت، به طوري كه ظاهر يك درخت صدساله تنومند را به خود گرفت.

ريشهي اين درخت اگر چه نميتوانست خيلي عميق در زمين فرو رود اما به طور عجيبي در عمق كم، گسترده و پهناور ميشد. يكي ديگر از ويژگيهاي درخت عجيب اين بود كه درخت در حين رشد سريع، به سرعت ميوه ميداد. وقتي باغبان متوجه چنين خاصيتي در درخت شد، ديگر از داشتن آن سر از پا نميشناخت و توجه و علاقهاش نسبت به آن چند برابر شد. او كه حالا شروع به تغذيه از ميوههاي آن كرده بود، با گذشت زمان، توجهش نسبت به بقيهي گياهان، كمتر و كمتر ميشد. باغبان هر قدر به آن درخت رسيدگي ميكرد، سرعت ميوه دهي آن بيشتر ميشد تا جايي كه باغبان ميتوانست مراحل رشد و رسيدن يك ميوه را در طي چند دقيقه شاهد باشد.
روزها گذشت و درخت به رشد بيامان خود ادامه ميداد. رشد سريع درخت و بيتوجهي باغبان به ديگر درختان باغ، موجب شد كه درختان و گياهان ديگر باغ، كمكم ضعيف شوند.
درخت با رشد سريع ريشهاش در تمامي جهات، تمام قوت زمين را به خود جذب ميكرد، به طوري كه هيچ گياه ديگري نتواند از زمين تغذيه كند و در واقع، راز رشد سريعش نيز همين موضوع بود. پس از مدتي ديگر درختان ميوه ندادند؛ به تدريج برگهايشان هم رو به زردي ميرفت و شادابي آنها محو و ناپديد ميشد. باغبان غافل تحت تاثير جادوي اين درخت، فقط از ميوههاي آن تغذيه ميكرد كه ظاهري خوش آب و رنگ داشتند.

به اين ترتيب با گذشت زمان، گياهان و درختان رو به خشكي گذاشتند و باغ رو به نابودي رفت. ديگر از رايحه جان بخش گلها و شكوفهها، رقص پروانهها و آواز پرندهها خبري نبود. پرندگان و سنجابها و ديگر ساكنين باغ آنجا را ترك كردند و تنها درخت عجيب بود كه رشد ميكرد و ريشههايش زمين، و شاخههايش اكثر محوطهي باغ را كه همچون خرابهاي متروك شده بود، فرا گرفته بودند.
اما باغبان كه تمام توجهش به درخت معطوف بود، توجهي به خشك شدن باغ نداشت.
باغبان ديگر توان و نشاط و شادي قبلي خود را نداشت، از زندگي لذت نميبرد؛ حتي حافظهاش هم دچار اختلال شده بود و نميتوانست آن همه خوبيها و زيباييهاي پيشين باغ را به ياد آورد. او كم تحرك، افسرده، بيحوصله و كمحافظه شده بود، حتي فكرش هم به خوبي كار نميكرد. ميوههاي آن درخت، كه حالا تنها غذاي او را تشكيل ميدادند فقط او را "سير" ميكردند اما ارزش غذايي كمي داشتند و حالا او ضعيف و ناتوان شده بود.
باغبان ميديد كه زندگياش در حال خراب شدن است، اما هنوز علت آن را نميدانست. با وجودي كه در درونش احساس تيرگي و تاريكي داشت، بهطور مبهمي حس ميكرد كه اين تغيير وضعيت و خرابي اوضاع با آن گياهي كه به تازگي كاشته ارتباط دارد، اما باورش نميشد.
روزهاي ديگري نيز سپري شدند. پس از مدتها شاخهها، ساقهها و ريشههاي درخت سلطهجو حتي به محدوده خانه باغبان، در مركز باغ هم وارد شدند و با قدرت و سرعت رشد خود باعث خرابي خانه بر سر باغبان شدند. در اين موقع باغبان كمكم متوجهي سلطهجويي بيش از حد درخت جديد شد.
اگر چه درون باغبان پر از تيرگي بود، اما يك چيز را فهميد و آن اين كه، آن درخت عامل تمام بدبختي اوست؛ اگر چه نميدانست كه چطور يا چرا. پس تصميم گرفت كه با باقيمانده توانش، درخت سلطه جو را از بين ببرد.
با اين نيت، تبر خود را برداشت و...


ادامه ی داستان در قسمت بعد (انشاا.. فردا)