یک روز یه دختر کوچکی در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزی می کرد نگاه میکرد. ناگهان متوجه چند تار موی سفید در بین موهای مادرش شد.
از مادرش پرسید : مامان چرا بعضی از تارهای موهای شما سفیده؟ مادرش جواب میده : وقتی تو یه کار بدی انجام میدی یکی از تارای موی من سفید میشه!
دختر کوچولو کمی فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهای مامان بزرگ سفیده!!
بخوانید | کسی غیر از چاه نشنود!
میثم تمّار داستانی دارد از غربت علی که داستانی شنیدنی و پر از سوز است.میثم میگوید: یکشب در نیمههای شب دیدم امیرالمؤمنین علیـعلیهالسلامـ دارد تنهایی در نخلستانهای اطراف کوفه قدم میزند. دنبال آقای خودم راه افتادم؛ گفتم مبادا آقایمان را محاصره کنند؛ مبادا حضرت را ترور کنند.
میثم از نیروهای شرطة الخمیس بود؛یعنی جزو محافظین مخصوص و هم قسمهای حضرت بود.
میگوید من هم به دنبال حضرت راه افتادم. حضرت صدای پای من را شنید و برگشت. فرمود: کیست در تاریکی دنبال من میآید؟ میثم میگوید: جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. آقا فرمود: چرا دنبال من میآیی؟ عرضه داشتم: یا امیرالمؤمنین دیدم تنها هستید؛ در این تنهایی نگران جانِ شما بودم. حضرت چند قدمی با من راه رفتند. ایستادند و دو رکعت نماز خواندند. بعد خطی جلوی پای من کشیدند و فرمودند: میثم از اینجا دیگر جلوتر نیا، میخواهم تنها باشم.
میگوید: وقتی حضرت حرکت کردند و رفتند به امر حضرت ایستادم ولی دوباره در دلم آشوب شد و نگرانی و ترس از جان مولایم سراغم آمد. از خط عبور کردم و دنبال حضرت راه افتادم. دیدم حضرت سر مبارک را تا سینه در چاه فرو بردهاند و دارند سخن میگویند. من از صحبتهای حضرت چیزی نشنیدم.
حضرت متوجه شدند و فرمودند: کیستی؟ گفتم: میثم هستم. آقا فرمودند: میثم مگر نگفته بودم از خط جلوتر نیایی؟ گفتم: آقا آخر در این تاریکی شب و با وجود دشمنان، چطور شما را تنها بگذارم؟
امّا اینجا علی سوالی غریبانه از میثم پرسیدند.
پرسیدند: میثم؛ آیا شنیدی که من با چاه چه میگفتم؟
عرض کردم: خیر مولای من.
آقا خیالش راحت شد...
پسركي از مادرش پرسيد: مامان چرا گريه مي كني ؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نميدانم عزيزم، نميدانم
پسرك نزد پدرش رفت و گفت: بابا، چرا مامان هميشه گريه مي كند؟ او چه مي خواهد ؟
پدرش تنها دليلي كه به ذهنش مي رسيد، اين بود: همه زنها گريه ميكنند، بي هيچ دليلي
...پسرك متعجب شد ولي هنوزاز اينكه زنها خيلي راحت به گريه مي افتند ، متعجب بود.
يكبار در خواب ديد كه داره با خدا صحبت ميكنه، از خدا پرسيد: خدايا چرا زنها اين همه گريه مي كنند؟
خداوند جواب داد: من زن را به شكل ويژه ايي آفريده ام. به شانه هاي او قدرتي داده ام تا بتواند سنگيني زمين را تحمل كند.
به بدنش قدرتي داده ام تا بتواند درد زايمان را تحمل كند.
به دستانش قدرتي داده ام كه حتي اگر تمام كسانش دست از كار بكشند، او به كار ادامه دهد.
به او احساسي داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد، حتي اگر او را هزار باراذيت كنند. به او قلبي داده ام تا همسرش را دوست بدارد، از خطاهاي او بگذرد و همواره در كنار او باشد.
و به او اشكي داده ام تا هر هنگام كه خواست ، فرو بريزد.
اين اشك را منحصراً براي او خلق كرده ام تا هرگاه نياز داشت، بتواند از آن استفاده كند .
زيبايي يك زن در لباسش، موها، يا اندامش نيست. زيبايي زن را بايد در چشمانش جستجو كرد،
زيرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست !!!
روزی از روزها شير خيلی گرسنه بود و خيلی ميل داشت که گاوی را طعمه خود نمايد.
پس قاصدی نزد گاو فرستاده، او را به نهار دعوت کرد و اطلاع داد که برای نهار يک گوسفند و حليمی لذیذ درست خواهد کرد.
گاو دعوت را قبول کرد و نزد شير آمد.
اما ديد يک ديگ بسيار بزرگ و مقدار زياد هيزم حاضر کردند.
پس فوراً رو به فرار گذاشت.
شير پرسيد: مهمان عزيزم چرا نمي آیی با هم نهار بخوريم؟
گاو در حاليکه مشغول فراربود، برگشته جواب داد: به نظرم ديگ شما برای يک گوسفند خيلی بزرگ است!
نتیجه اخلاقی:
نرفتن توی تله سخت هست اما مطمئنا خیلی راحت تر از بیرون اومدن از اونه
ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه ثروتمند بمیریم....
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نيز با
زوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند .
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نرفته بودم ...
ديگر داشتم حسابي از کوره در ميرفتم. دوست داشتم تمام عصبانيتم را با يک مشت خالي کنم. آن هم وسط دکور پر از کريستال و بلور! آخر مردک خجالت نميکشد در چشم من دارد نگاه ميکند و ميگويد: اينها فروشي نيست. اگر فروشي نيست، پس چرا پشت دکور گذاشتهاي و قيمت زدهاي؟ به خيال خودش ميخواهد آدم خوبي هم باشد، آدرس مغازهي صد متر پايينتر را ميدهد.
حيف که همسرم در خانه منتظرم است و من هم حسابي ديرم شده! حيف که خواهرش تازه کودکي به دنيا آورده و بايد چشمروشني ببريم. البته خدا را شکر که مغازهي ديگري در اين برهوت سوت و کور بازار باز است وگرنه امشب حسابم با کرامالکاتبين بود!
همان گلداني را که پسنديده بودم، آنجا هم ديدم و درست با همان قيمت اتيکتخوردهي حاج آقاي ظاهرالصلاحِ موقعيتنشناسِ جنسنفروش! کمي غضبم فرو نشست و مغازهاش را نشانکردم تا وقتي ديگر، به سراغش بيايم و حالي اساسي از او بگيرم!
و پنج شنبه، فرصت خوبي بود تا حسابهايمان را با هم صاف کنيم.
به نزديك آن مغازه كه رسيدم هرچقدر چشم انداختم نتوانستم پيرمرد را ببينم، اما پسر جواني در مغازه مشغول صحبت با مشتريها بود كه از قيافهاش ميشد حدس زد بايد نسبت نزديكي با او داشته باشد. مثل پسر يا نوه! از آنجاييكه كلي براي مواجهه با او نقشه كشيده بودم ترجيح دادم داخل بروم و منتظر بمانم. در همين حين، با خودم چندبار جريان آن شب و اذيتي که بر من روا داشت را، مرور کردم تا هم آن چند مشتري که داشتند ويترينها را برانداز ميکردند از مغازه خارج شوند و هم طمأنينه و آرامش فاميل حاج آقا (!) بر روي لحن کلامم تأثير منفي نگذارد.
"خوش انصاف! اين چه كاري بود اون شب بابات با ما كرد؟ لامذهب ..."
بقيه جملههايي كه آماده كردهبودم در دهانم ماسيد وقتي چشمهايم به لبخند مليح آن جوانك افتاد. انگار اين قصه، قصهي هميشگي اين مغازه است و او همهي سوالها را از بر دارد. پيش خودم گفتم لابد پدرش كمي خلوضع است و از شانس من، آن شب به پستش خوردهام. اما ...
"ميدونم چي ميخواي بگي. توضيح بدم؟" و اين، جملهاي بود كه مثل آب سرد عمل كرد.
" مغازهاي که پدرم تو را براي خريد آنجا فرستاد، انتهاي اين راستاي بازار است. چون در طول روز، به دليل بهتر بودن جاي مغازهي ما، اکثريت مردم براي خريد به اينجا ميآيند، مشتري کمتري سراغ او ميرود. ما به اندازهي کافي در طول روز ميفروشيم. پدرم افراد را به آنجا ميفرستد تا او هم کمي بفروشد. اما اينکه چرا نميبندد و نميرود؛ صاحب آن مغازه، جواني است که تازه مشغول کار شدهاست. اگر ما ببنديم و برويم، ممكن است حوصلهاش سربرود و او نيز مغازهاش را تعطيل کند. كافي بود؟"
آري... آنقدر كافي بود كه تا مدتها گيج اينهمه انصاف و مرام باشم. انگار در زندگي روزمره و حساب و كتاب اين آدمها، دو دوتا جواب ديگري دارد
[rtl]
[/rtl]
[rtl]نامش اصغر درخشان است، هفت سالی میشود که میشناسمش. نخستین بار در ارتفاعات بالادست تنگ زندان واقع در شمال منطقه حفاظت شده سبزکوه دیدمش … او یکی از محیطبانهای پاسگاه چهارتاق در جنب ناغان بود؛ محیطبانی که افتخار میکند به رسالتی که برعهده گرفته است …
چندی پیش دوباره او را دیدم، اینبار در کنار زاینده رود و در نزدیکیهای منطقه حفاظت شده شیدا …
برایم داستانی را تعریف کرد که تکانم داد و اشک از چشمانم جاری ساخت … قرار است یک گروه فیلمساز، ماجرایی را که او دیده است، تبدیل به یک فیلم کند … اما تا آن زمان، فکر میکنم کمترین قدردانی از او و از روح بلند آن روباه شیدا، آن است که شما خوبان روزگار و مخاطبان عزیز دلنوشتههایم را هم از آن آگاه کنم.
خواهشم این است که شما هم پس از خواندن این داستان، آن را با دوستانی که بیشتر دوستشان دارید، به اشتراک نهید تا ایرانیان بیشتری بدانند که یک حیوان، یک روباه هم ممکن است چنان در برابر همنوعانش شرمنده و خجالتزده و شرمسار شود که نتواند به زندگی برگردد و تمام کند …[/rtl]
[rtl]اصغر میگوید: روزی که مشغول گشت زنی در منطقه حفاظت شده شیدا بوده است، متوجه انباشت مقداری لاشه مرغ میشود که احتمالاً از طریق مرغداریهای محل و پنهانی در آن ناحیه تخلیه شده بودند. وی میگوید: در همان لحظه که میخواستم به سمت لاشهها حرکت کنم، دیدم یک روباه به سرعت به سمت آنها رفته و میکوشد تا لاشهها را استتار کند و سپس از منطقه دور میشود … اصغر هم بلافاصله خود را به محل استتار رسانده و جای مرغها را عوض میکند …
از او میپرسم: چرا این کار را کردی؟ میگوید: میخواستم ببینم آیا واقعاً آنقدر که میگویند: روباهها باهوش هستند، درست است یا خیر؟
خلاصه اصغر گوشهای کمین میکند تا روباه دوباره برگردد … منتها اینبار با کمال تعجب، درمییابد که روباه قصهی ما تنها نیست و با خود چند روباه دیگر را هم آورده است. آنها اما هر چه میگردند، لاشه مرغها را نمییابند … تا سرانجام، همهی روباهها خسته شده و به دور روباه اصلی، حلقه میزنند …
اصغر میگوید: آنچه که داشتم میدیدم، برایم باورکردنی نبود و اگر با چشم خودم نمیدیدم، امکان نداشت که قبول کنم … زیرا روباهی که در مرکز حلقه ایستاده بود، نخست به تک تک روباهها نگاه کرد و آنگاه، ناگهان مانند یک لاشه بر زمین افتاد و بیحرکت ماند …
اصغر خود را بلافاصله به محل رساند که سبب شد تا دیگر روباهها منطقه را ترک کنند … اما به این نتیجه رسید که حقیقتاً انگار روباه مرده است! او حتا به سرعت دامپزشک منطقه، آقای دکتر تراکنه را هم خبر کرد؛ اما او نیز نتوانست کاری بکند … زیرا واقعاً روباه مرده بود … حیرتانگیزتر آن که پس از معاینه و کالبدشکافی لاشه حیوان، معلوم شد که روباه قصه ما در اثر ایست قلبی، جانش را از دست داده است![/rtl]
آری … روباهها هم ممکن است چنان در پیشگاه رفقای خود، احساس شرمساری و خجالت کنند که توان از دست داده و سکته کنند.
روباه شیدا، بی شک روباه بامرامی بود که دلش نمیخواست به تنهایی آن همه غذا را بخورد و برای همین رفقایش را خبر کرد … و بیشک، من اگر جای اصغر بودم، آن آزار را روا نمیداشتم و میگذاشتم تا آنها از آن غذا بی هیچ ترسی نوش جان کنند … اما عملکرد اصغر سبب شد تا دریچهای دیگر به سوی جهان حیوانات گشوده شود و ما دریابیم که چه قوانین و سلوکی در بین آنها جاری است …
روباهها، انگار جوانمردی و رفاقت و مرام و شرمندگی را خوب میفهمند؛ باید به آنها احترام نهاد و این جوانمردانه نیست تا عدهای سنگدل به نام شکارچی، این حیوانات محترم را نامحترمانه آزار رسانند و یا حتا هدف گلوله مرگبار خود قرار دهند
ﻓﻘﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺨﯿﻠﯽ ﺁﻣﺪ ،
ﮔﻔﺖ !!... :
ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﻧﺬﺭ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ
ﻓﻘﺮﻡ ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺪﻩ !!...
ﺑﺨﯿﻞ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﻧﺬﺭ ﮐﻮﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﮐﻮﺭ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ !! ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﻨﺎ ﻣﯽ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ
ﺁﻣﺪﻡ...!
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را
دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او
جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر
تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و
دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "
تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید
.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس
را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...
مرد هر کاري ميکرد که سگش را از خود دور کند فايده اي نداشت اين سگ هر کجا که صاحبش ميرفت به دنبالش حرکت ميکرد
براي اينکه از دستش خلاص شود چوبي يا سنگي را بلند ميکردو به سويش مي انداخت اما فايده اي نداشت با هر سنگي که صاحبش براي او ميانداخت چند قدمي به عقب بر ميگشت و بارديگر به دنبالش راه ميافتاد آن روز هم همين اتفاق افتاد
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روي عصبانيت چوبي را برداشت و ضربه اي به سر سگ زد
ضربه چوب آنقدر سنگين بودکه سگ بيچاره ديگر توانايي راه رفتن نداشت
در اين هنگام موج سنگيني از دريا برخاست و مرد را به همراه خود به درياکشانيد
مرد که شنا بلد نبود درحالي که دست و پا ميزد
از مردم درخواست کمک ميکرد اما کسي نبود که او را نجات بدهد
مرد کم کم چشمايش را بست اما احساس کرد که يک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل ميکشاند وقتي که دقت کرد ديد که سگ با وفايش در حالي که خون از سرش ميچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل ميکشاند
مرد در حالي که سرفه ميزد به سگش نگاه ميکرد که ببيند به کجا خواهد رفت ديد که سگ به گوشه اي رفت و آرام جان داد
ﮔﻨﺠﯿﺸﮏ ﮐﻮﭼــــــــﻮﻟــﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺷﯿــــــﺸﻪ
ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸـــــﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻣﯿﻤﻮﻧــــــــﻢ ..
ﻭ ﮔﻨﺠﯿﺸﮏ ﺗﻮﻭﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﻓﻘـــــﻂ ﻧﮕﺎﺵ ﮐـــــــﺮﺩ!
ﮔﻨﺠﯿﺸﮏ ﮐﻮﭼـــــــﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻭﺍﻗـــــﻌﺎ
ﻋﺎﺷﻘــــــــﺘﻢ ..
ﺍﻣـــﺎ ﮔﻨﺠﯿﺸﮏ ﺗﻮﻭﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑـــــﺎﺯ ﻫـــــﻢ ﻧﮕﺎﺵ
ﮐــــــﺮﺩ!
ﺍﻣـــــﺮﻭﺯ ﺩﯾــﺪﻡ ﮔﻨﺠﯿﺸﮏ ﮐﻮﭼـــــــــﻮﻟﻮ ﭘﺸﺖ
ﺷﯿــــــﺸﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻗـــــــﻢ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ !
ﺍﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻔــــــﻬﻤﯿﺪ ..
ﮔﻨﺠﯿﺸﮏ ﺗﻮﻭﯼ ﺍﺗﺎﻗـــــــــﻢ ..
ﭼــــــــــﻮﺑﯽ ﺑـــــــﻮﺩ!
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺑﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻫﺎﺳﺖ
ﺧﻮﺩﻣﻮﻧــــــــــﻮ ﻧﺎﺑـــــــــﻮﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ..
ﻭﺍﺳـــــــــﻪ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﭼﻮﺑﯽ
ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧــﻪ ﻣﯿـــﺒﯿﻨﻨﻤﻮﻥ ..
ﻧـﻪ ﺻﺪﺍﻣﻮﻧﻮ ﻣﯿـــــــﺸﻨﻮﻥ ﺍﻓﺴﻮﺱ
مسیر مستقیـــــــــــــم
شبی ، برف فراوانی آمد و همه جا را سفید پوش کرد . دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، عبور کنند که به مدرسه می رسید. یکی از آنان گفت : کار ساده ای است! بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت ، سر خود را بلند کرد تا به ردپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگزاگ قدم برداشته است. دوستش را صدا زد و گفت:” سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی! پسرک فریاد زد: کار ساده ای است! بعد سر خود را بالا گرفت. به در مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت. رد پای او کاملا صاف بود.
جی۵ لاین
منبع اصلی: اگر یک بار دیگر به دنیا می امدم/سیده سارا شفیعی/ انتشارات بهار سبز
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
“گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…”
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟”
گفت: “کدام سه صافی؟”
- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
سری تکان داد و گفت:
“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.”
گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”
– بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
– نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”
نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:
“چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه…
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه…
چقدر خوبه مثبت ديدن…
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم…
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.