کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مزاح


پیرزنى به حضور پیامبر اکرم ( ص ) رسید و گفت علاقه من بود که اهل بهشت باشد.
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود : پیرزن به بهشت نمى رود.
پیرزن گریان از محضر پیامبر خارج شد. بلال حبشى او را در حال گریه دید. پرسید : چرا گریه مىکنى ؟ گفت : گریه ام به خاطر این است که پیغمبر فرمود : پیرزن به بهشت نمى رود.


 

بلال وارد محضر پیامبر شد حال پیرزن را بیان نمود.
حضرت فرمود : سیاه نیز به بهشت نمى رود. بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند. عباس عموى پیامبر آنها را در حال گریان دید. پرسید : چرا گریه مى کنید ؟ آنان فرمایش پیامبر را نقل کردند.


 

عباس ماجرا را به پیامبر عرض کرد. حضرت به عمویش که پیرمرد بود فرمود : پیرمرد هم به بهشت نمى رود. عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت.

سپس رسول اکرم هر سه نفر را به حضورش خواست و فرمود : خداوند اهل بهشت را در سیماى جوان نورانى در حالى که تاجى به سر دارند وارد بهشت مى کند ، نه به صورت پیر و سیاه چهره و بدقیافه.

53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد .
جمعيت زياد جمع شدند . قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.
مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت . ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست . مرد جوان و ديگران
با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است .
پير مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛
چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند . گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام .
اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود

زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود .Khansariha (8)Khansariha (8)Khansariha (8)Khansariha (8)
[تصویر:  ants%281%29.jpg]

.:داستان مورچه وخدا:.
بار مورچه زیادی سنگین بود و سربالایی زیاد سخت
دونه ی گندم روی شونه هاش خیلی سنگینی می کرد و نفس نفس می زد
اما نه کسی اونو می دید  ،  نه صدای نفس هاشو کسی می شنید
دونه از روی شونه های کوچیکش سر می خورد و رو زمین میوفتاد
و خدا هم هر باری که دونه ی گندم میوفتاد  دونه رو براش فوت می کرد
مورچه می دونست اون نسیم نفس خداست و داره کمکش میکنه
 مورچه بر گشت خدارو رو دید  و به خدا گفت :
گاهی یادم می ره که هستی ، کاشکی بیشتر پیشم بودی
خدا به مورچه گفت : من همیشه هستم نکنه دیگه گمم کردی !
مورچه گفت : این منم که گم می شم ازبس که کوچیکم
مثل یه نقطه ای میمونم که بود و نبودش رو کسی نمی فهمه
خدا گفت :اما نقطه سرآغاز هر خطیه
مورچه زیر دونه ی گندمش گم شد و با نفس نفس زدن گفت : 
 اما من سر آغاز هیچم ، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی دیده نمیشم
خدا گفت : چشمی که لیاقت دیدنتو داشته باشه میتونه ببینتت 
من همیشه و همه جا تو رو میبینم
مورچه دوست داشت خدا بیشتر باهاش حرف بزنه
پس دوباره گفت : زمینت از بس که بزرگه من معلوم نیستم
چه باشم چه نباشم برای هیچکس هیچ فرقی نمیکنه
خدا گفت : اگه تو نباشی  پس کی دونه ی گندمو میبره ؟؟؟
 تو هستی و سهمی از دونه ی گندم برای توست
و در نبودنت کاراین کارخونه نا تموم میمونه
مورچه  زیر زیرکی خندید 
 دونه ی گندم دوباره از دوشش افتاد
خدا اینبار دونه رو به سمتش هل داد
هیچ کس نمی دونست و نمیدید که یه گوشه ای ازاین خاک هست

که خدا داره با یه مورچه حرف میزنه
مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.

آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد

آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.

مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟

آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر
خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.

مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.

مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.

آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.

مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.

آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.

مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.

براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!53258zu2qvp1d9v
چنين آورده اند که مردي به نزد رامانوجا آمد . رامانوجا يک عارف بود ، شخصي کاملا استثنايي ( يک فيلسوف و در عين حال يک عاشق ، يک سرسپرده ) مردي به نزد او آمد و پرسيد :
 
" راه رسيدن به خدا را نشانم بده " رامانوجا پرسيد :
 " هيچ تا به حال عاشق کسي بوده اي ؟؟ "
سوال کننده پرسيد : راجع به چي صحبت مي کني ، عشق ؟
 
من تجرد اختيار کردم ، من از زن چنان مي گريزم که آدمي از مرض مي گريزد ، نگاهشان نمي کنم .
 
رامانوجا گفت : با اين همه کمي فکر کن به گذشته رجوع کن .
بگرد جايي در قلبت آيا هرگز تلنگري از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم  بوده باشد.
 
 
مرد گفت : من به اينجا امده ام که عبادت ياد بگيرم ، نه عشق !!!
يادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنيوي صحبت مي کني و من شنيده ام که شما عارف بزرگي هستي . به اينجا آمده ام که به سوي خدا هدايت شوم ، نه به سمت امور دنيوي .
 
گويند : رامانوجا به او جواب داد : پس من نمي توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه اي از عشق نداشته باشي ، آنوقت هيچ تجربه اي از عبادت نخواهي داشت. بنابراين اول به زندگي برگرد و عاشق شو و وقتي عشق را تجربه کردي و از آن غني شدي آن وقت نزد من بيا چون که يک عاشق قادر به درک عبادت است.
 
اگر نتواني از راه تجربه به يک مقوله ي غير منطقي برسي  ، آن را درک نخواهي کرد ، و عشق عبادتي ست که توسط طبيعت سهل و ساده در اختيار آدمي گذاشته شده تو حتي به اين چيز ساده نمي تواني دست پيدا کني .
 
عبادت عشقي ست که به سادگي داده نمي شود ، فقط موقعي قابل حصول  است که به اوج تماميت رسيده باشي.

 

منبع : http://dastanhaieziba.blogfa.com/
[rtl]مانع پیشرفت![/rtl]

[rtl]وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:  [/rtl]

[rtl]دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم![/rtl]
[rtl]در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده چه کسی بوده است!!؟[/rtl]
[rtl]این کنجکاوی کارمندان را ساعت 10 به سالن اجماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا می رفت. همه پیش خود فکر می کردند: این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد![/rtl]
[rtl]کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی نزدیک تابوت می رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می آمد.[/rtl]
[rtl]آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود و هرکسی به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز به این مضمون در کنار آینه بود:[/rtl]
[rtl]تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورا ت و موفقیت هایتان اثرگذار باشید. شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.[/rtl]
[rtl]زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدین تان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمی شود.[/rtl]
[rtl]زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان می باشید.[/rtl]
[rtl]مهمترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.[/rtl]
[rtl]حخودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن ها و چیزهای از دست داده نهراسید.[/rtl]
[rtl]خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.[/rtl]
[rtl]دنیا مثل آینه است. انعکاس افکاری که فرد قویا به آن ها اعتقاد دارد را به او باز می گرداند. تفاوت در روش نگاه کردن به زندگی است.[/rtl]
شخصی کودکی داشت که از غایت محبّت ، شب ها کودک را پهلوی خودش می خوابانید.
شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد.
پرسید : ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟
گفت :
ای پدر! فردا روزی است که باید درس های یک هفته پیشِ استاد عرضه نمایم
از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم.
آن شخص صاحب حال بود. این سخن بشنید و حالش دگرگون و بیهوش شد.
چون به خود آمد
گفت : واویلا ، وا حسرتا ؛
کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم را باید عرضه کند شب در خواب نمی رود
پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرش خدا در روز مظالم ( قیامت ) بر خدایِ عالِـم الاسرار عرض باید کنم حال چگونه باشد؟


التماس دعا
یا زهرا53
مشت خدا

 

 

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد وگفت:مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی،می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت:"دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها روبردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"بقال با تعجب پرسید:چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما ازمشت من بزرگتره!

نتیجه گیری....

داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم
جمع نیس که بدونیم ومطمئن باشیم که مشت خدا از مشت مابزرگتره.....
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد ... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یا دیوار شیشه ای دو قسمت کرد تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد ... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد . بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اونطرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو بر داشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نذاشت . میدونید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود . اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار بیاین این باورا رو بشکونیم
[تصویر:  linha_46.gif]
سلام
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین... 1
[تصویر:  linha_46.gif]


روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او سجاده اش عبور کرد.


 مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي ؟


مجنون به خود آمد و گفت:


 من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدي؟
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ". 
روزی زنی از یکی از حقوقدانان برجسته پرسید : تا کی می خواهید اجازه دهید مردان همسر دوم اختیار کنند ، نمی خواهید
جلوی این وضع را بگیرید؟
حقوقدان گفت :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تا زمانی که زنان بپذیرند همسر دوم مردی که زن دارد نشوند ...5353
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .
جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست. جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.
پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی.53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
خدا آدم را خواند و گفت:

"دو خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم"

آدم لبخندی زد و گفت

" خب اول خبر های خوب را بگو"

و خداوند او را ندا داد:

"دو هدیه گرانبها برایت دارم: اول خرد است که بواسطه آن  توان ایجاد و خلق شرایط جدید ، حل مشکلات و ارتباط کلامی خردمندانه  با


 حوا را خواهی داشت و دوم غزیزه ای که بتوانی زاد و ولد کنی و بر جمعیت خود بیفزایئ"

آدم به وجد آمد و بسیار شادمان شد. پس خدا را حمد و ثنا کرد و سپس گفت:

"و اما خبر بد چیست؟" و خدا او را نداد:

"و این دو هرگز با هم جمع نگردند و آنها را پیوندی نخواهد بود"
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76