[rtl]مانع پیشرفت![/rtl]
[rtl]وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: [/rtl]
[rtl]دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم![/rtl]
[rtl]در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده چه کسی بوده است!!؟[/rtl]
[rtl]این کنجکاوی کارمندان را ساعت 10 به سالن اجماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا می رفت. همه پیش خود فکر می کردند: این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد![/rtl]
[rtl]کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی نزدیک تابوت می رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می آمد.[/rtl]
[rtl]آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود و هرکسی به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز به این مضمون در کنار آینه بود:[/rtl]
[rtl]تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورا ت و موفقیت هایتان اثرگذار باشید. شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.[/rtl]
[rtl]زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدین تان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمی شود.[/rtl]
[rtl]زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان می باشید.[/rtl]
[rtl]مهمترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.[/rtl]
[rtl]حخودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن ها و چیزهای از دست داده نهراسید.[/rtl]
[rtl]خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.[/rtl]
[rtl]دنیا مثل آینه است. انعکاس افکاری که فرد قویا به آن ها اعتقاد دارد را به او باز می گرداند. تفاوت در روش نگاه کردن به زندگی است.[/rtl]
شخصی کودکی داشت که از غایت محبّت ، شب ها کودک را پهلوی خودش می خوابانید.
شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد.
پرسید : ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟
گفت :
ای پدر! فردا روزی است که باید درس های یک هفته پیشِ استاد عرضه نمایم
از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم.
آن شخص صاحب حال بود. این سخن بشنید و حالش دگرگون و بیهوش شد.
چون به خود آمد
گفت : واویلا ، وا حسرتا ؛
کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم را باید عرضه کند شب در خواب نمی رود
پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرش خدا در روز مظالم ( قیامت ) بر خدایِ عالِـم الاسرار عرض باید کنم حال چگونه باشد؟
التماس دعا
یا زهرا
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد ... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یا دیوار شیشه ای دو قسمت کرد تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد ... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد . بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اونطرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو بر داشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نذاشت . میدونید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود . اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار بیاین این باورا رو بشکونیم
روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او سجاده اش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي ؟
مجنون به خود آمد و گفت:
من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدي؟
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".
روزی زنی از یکی از حقوقدانان برجسته پرسید : تا کی می خواهید اجازه دهید مردان همسر دوم اختیار کنند ، نمی خواهید
جلوی این وضع را بگیرید؟
حقوقدان گفت :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تا زمانی که زنان بپذیرند همسر دوم مردی که زن دارد نشوند ...
خدا آدم را خواند و گفت:
"دو خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم"
آدم لبخندی زد و گفت
" خب اول خبر های خوب را بگو"
و خداوند او را ندا داد:
"دو هدیه گرانبها برایت دارم: اول خرد است که بواسطه آن توان ایجاد و خلق شرایط جدید ، حل مشکلات و ارتباط کلامی خردمندانه با
حوا را خواهی داشت و دوم غزیزه ای که بتوانی زاد و ولد کنی و بر جمعیت خود بیفزایئ"
آدم به وجد آمد و بسیار شادمان شد. پس خدا را حمد و ثنا کرد و سپس گفت:
"و اما خبر بد چیست؟" و خدا او را نداد:
"و این دو هرگز با هم جمع نگردند و آنها را پیوندی نخواهد بود"