کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
پول دود کباب

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.

بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.

او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده.


از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.

کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد.


ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.
مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟

ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

یخ

سلام حاجی ٬ یخ داری ؟

- نخریدند ٬ تموم شد
کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت .


يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.


بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود .


مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند
و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.



يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.


جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست.
او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي.
تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند.
عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم .


مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد.


اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.


اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.


بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.



تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن .


نويسنده: گابريل گارسيا مارکز
..پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت : چرا ولی لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. پادشاه اما به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد…..53258zu2qvp1d9v
زمانی** که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب
هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و
طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان
زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی
پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم
آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!

در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت
دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم
نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا
میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها
را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت
ها از پدرم عذرخواهی می کرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای
خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا
واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی
خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .*
*خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد
و سالگردها را فراموش میکنم. اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی
ازمهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:

درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز
دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی
خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته
موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر
روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان
نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً
خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!*



*کاش همه می دانستند زندگی شادی نیست*
*شاد کردن است*
*زندگی قهقهه نیست*
*لبخند است*
بوی خوش ابن سیرین



محمد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوی خوش‏ می‏داد.روزی شخصی از او پرسید:علت چیست که‏ از تو همیشه بوی خوش می‏ آید؟گفت از من بگذر که سرگذشت و قصه‏ ی من عجیب و باور نکردنی‏ است.آن شخص او را قسم داد:قصه خود را برای‏ من بگو.
ابن سیرین گفت:من در جوانی بسیار زیبا،خوش‏ صورت و صاحب حسن و جمال بودم.برای گذران‏ زندگی در مغازه‏ ی بزازی و پارچه‏ فروشی مشغول‏ شاگردی بودم،روزی زنی همراه با کنیزی به دکانم‏ آمدند و مقداری پارچه خریدند،چون قیمت آن معین‏ شد از صاحب مغازه خواستند مرا با آنان روانه سازد تا مبلغ پارچه‏ ها را در منزل به من بدهند؛

به دستور و برطبق معمول،با ایشان همراه شدم تا به درب منزل‏ آنان رسیدم،آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم‏ .بعد از مدتی زن-بدون آن‏که کنیزش همراهش‏ باشد-مرابه داخل خانه دعوت کرد،چون داخل شدم،
خانه‏ ای دیدم از فرشها و ظروف عالی آراسته،مرا در گوشه‏ای نشاند و چادر از سر برداشت،او را در غایت حسن و جمال دیدم،خود را به انواع جواهرات‏ آراسته بود.در کنارم نشست و به من گفت:ای جوان می‏بینی من پارچه و قماش زیاد دارم،قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگری است

نفس اماره‏ ام به‏ سوی او میل کرد،ناگاه به یاد این آیات از سوره‏
والنازعاتافتادم که:"و اما خاف مقام ربه و نهی‏ النفس عن الهوی فان الجنهء هی الماوی"«اما هرکس‏ بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروی‏ هوای نفس باز دارد،بدرستی که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود»

با یادآوری این آیه،عزم خود را جزم نمودم که دامن پاک خود را به این گناه‏ آلوده نکنم،هرچه آن زن بر خواهش خود افزود و مرا وعده و وعید داد به او توجه نکردم.چون آن‏ زن مرا مایل به خود ندید،مرا تهدید کرد و گفت تا مراد مرا حاصل نکنی از سرت دست برنمی‏دارم،با خود اندیشیدم که باید نقشه‏ ای به کار بندم تا رهایی‏ یابم.گفتم مخل قضای حاجت کجاست راهنمایی‏ کردند.به آنجا که رفتم تمام لباس هایم را به نجاست‏ آلوده کردم و بیرون آمدم،چون آن زن با کنیزان به‏ طرفم آمدند،من اندام و دست نجاست‏ آلود خود را به‏ آنها نشان می‏دادم و به آنها می‏پاشیدم و آنها فرار می‏کردند.در این شرایط فرصت را غنیمت شمردم و به طرف‏ در شتافتم،از خانه بیرون آمدم و خود را به کنار جوی‏ آب رسانیده لباسهایم را شسته و غسل نمودم.

در همین‏ حین ناگهانی شخصی پیدا شد که در دستانش لباس‏ زیبایی بود از من خواست تا آن لباس‏ها را بپوشم و من پوشیدم سپس عطری که همین بوی فعلی را می‏ دهد و تو استشمام می‏کنی به من مالید گفت:ای‏ مرد پرهیزگارچون تو بر نفس خود غلبه کردی و از روز جزا ترسیدی و خلاف فرمان خدا انجام ندادی‏ و نهی او را نهی دانستی به چنین کرامتی رسیدی، دل فارغ‏ دار که این لباس تو هرگز چرکین و این‏ بوی خوش تو هرگز زایل نمی‏شود،

پس از آن روز تاکنون،بوی خوش از بدنم برطرف نگردیده است و همچنین از همان روز خداوند عزیز علم تعبیر خواب‏ را به من عطا فرمود.


منبع
[highlight=#fff] بزرگترین افتخار

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.
[/highlight]
فکر می کنم اولین پست من تو این تالار باشه 4fvfcja البته اغراق یود. از بس ادم ادبی ای هستم


اينقدر اين قصه زيباست که حتی اگه شنيده باشين
باز هم تکرارش دلنشينه


دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به
ازدواج گرفت.
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پير قصر
ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری
نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ،
اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت :
به هر يک از شما دانه ای میدهم،
کسی که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را برای من بياورد...
ملکه آينده چين می شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند،
اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد .

روز ملاقات فرا رسيد ،
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار
زيبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد
دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی
سبز نشده است.
شاهزاده توضيح داد :
اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده
که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند :
گل صداقت...
همه دانه هایی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!


برگرفته از کتاب پائولو کوئليو





در دوستی درنگ کن اما وقتی دوست شدی ثابت قدم وپایدار باش
از یک گروه از دانش اموز خواستد اسامی عجایب هفتگانه را بنویسند...
علی رغم اختلاف نظر ها، اکثرا اینها را جزو عجایب هفت گانه نام بردند:

اهرام مصر
تاج محل
دره بزرگ (به نام گراند کانیون در امریکا(

کانال پاناما

کلیسای پطرس مقدس

دیوار بزرگ چین
آبشار نیاگارا
آموزگار هنگام جمع کردن نوشته های دانش آموزان، متوجه شد که یکی از آنها هنوز کارش را تمام نکرده است.
از دخترک پرسید که آیا مشکلی دارد...
دختر جواب داد : بله کمی مشکل دارم، چون تعداد شگفتی ها خیلی زیاد است و نمیدانم کدام را بنویسم!...
آموزگار گفت: آنهایی را که نوشته ای نام ببر شاید ما هم بتوانیم کمک کنیم...
دخترک با تردید چنین خواند:

به نظر من عجایب هفت گانه دنیا عبارتند از:

دیدن

شنیدن

لمس کردن

چشیدن

احساس کردن

خندیدن

دوست داشتن

اتاق در چنان سکوتی فرو رفت که حتی صدای زمین افتادن سنجاق شنیده می شد...!

آن چیزهایی که به نظرمان ساده و معمولی میرسند، آنها را نادیده و دست کم میگیریم، حقیقا شگفت انگیزند...با ملایمت به یادمان می آورند که با ارزش ترین چیزهای زندگی ساخته دست انسان نیستند و آنها را نمیتوان خرید ، آن قدر خود را مشغول نکنید که بی توجه از کنارشان بگذرید...

بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و درانسان چیزی بزرگتر از فکر او
53امیدوار باش دوستم53
قدر زندگی را بدان
دو روز مانده به پایان جهان. تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:" عزیزم اما یک روز دیگر هم گذشت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقیست بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"

لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز چه کار می توان کرد؟

خدا گفت :" آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته و آن که امروزش را درنمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید "

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و زندگی کن".

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.اما می ترسید حرکت کند می ترسید راه برود می ترسید زندگی از لای دستانش بریزد .قدری ایستاد... پیش خودش گفت: وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم

آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود .می تواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد زمینی را مالک نشد مقامی به دست نیاورد اما...

اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او درگذشت کسی که هزار سال زیسته بود!
برداشت شما از داستان زیر چیست
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!
آیا همیشه باید برای فهمیدن علت اتفاق به عمل کرد خود بیندیشیم
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا اینکه یک روز به سفر رفت...
در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سرجایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سرسبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد:
"من به درخت سیب نگاه می‌کردم و با خودم گفتم که من هرگز نمی‌توانم مثل او چنین میوه‌های زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم..."
مرد تاجر به نزدیک درخت سیب رفت اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد:

"با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم."
از آنجائی که بوته گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد:
"من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پائیز نمی‌توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد. شروع به خشک شدن کردم..."
مرد در ادامه گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه‌ای از باغ روییده بود. علت شادابی‌اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد:
"ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ می‌کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بوئی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می‌خواست چیز دیگری جای من پرورش دهد، حتما این کار را می‌کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتما می‌خواسته است که من وجود داشته باشم."
"پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می‌توانم زیباترین موجود باشم..."
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که
ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد




.
به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی




!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی




!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو




!
باز پاسخ شنید: ترسو




!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن




....
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان
هستی




!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی




!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم
میگویند که این انعکاس کوه
است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر
چیزی که بگویی یا انجام
دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را
بخواهی، عشق بیشتری در قلب
بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن
را حتما بدست خواهی آورد




.
هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو
خواهد داد31731753258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v




پدر و پسر
53
پدر خسته از سر کار به خانه برگشت. پسر از پدر پرسید پدر میتوانم بپرسم ساعتی چند دلار حقوق میگیری . پدر با بی حوصلگی گفت به تو ربطی ندارد. پس از اندک زمانی پسر بار دیگر این سوال را از پدر پرسید و پدر با عصبانت پسر کوچکش را دعوا کرد ولی پسر باز با خواهش از پدرش خواست تا بداند دستمزد پدرش ساعتی چند است و پدر ناگزید پاسخ داد ساعتی 20 دلار. پسر از پدر پرسید می توانی 10 دلار به من بدهی نیاز دارم. و پدر شاکی از اینکه تمام پافشاری های پسر از سوالش فقط برای گرفتن پول بود... با فریاد به پسرش گفت بر و به اطاقت تا دیگر نبینمت. پسر با حالی دگرگون راهی اطاقش شد . پس از مدت زمانی پدر از کارش پشیمان شد و برای دلجویی از پسرش راهی اطاق پسر شد .درب اطاق را که باز کرد دید پسرش دستپاچه مشغول جمع کردن پولش است. پدر با خشم از پسر پرسید. این پول ها چیست؟ پسر گفت پول های توجیبیم است. پدر سوال کرد چقدر است؟ پسر جواب 10 دلار . و پدر متعجت از پسر پرسید ! تو که خودت 10 دلار داشتی برای چه 10 دلار دیگر از من میخواستی؟ پسر در پاسخ به پدرش گفت. برای آنکه 10 دلار کم دارم تا بشود 20 دلار و به تو بدهم تا فردا یک ساعت زودتر به خانه بیایی ....

[color=black dir=ltr][/color]

[color=black dir=ltr]زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را بداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت. مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده!!! در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع ش. وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" ! آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد. حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"[/color]
[highlight=#fff]آتش‌سوزی در آزمایشگاه ادیسون
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می‌رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می‌کرد…این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می‌گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روز‌ها بود که نیمه‌های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می‌سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی‌آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان‌ها است!آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می‌کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می‌کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می‌اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می‌برد.ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت : “پسر تو اینجایی؟ می‌بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله‌ها را می‌بینی؟!! حیرت‌آور است!من فکر می‌کنم که آن شعله‌های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می‌دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!”
پسر حیران و گیج جواب داد: “پدر تمام زندگیت در آتش می‌سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله‌ها صحبت می‌کنی؟! چطور می توانی ؟! من تمام بدنم می‌لرزد و تو خونسرد نشسته‌ای؟!”
پدر گفت: “پسرم از دست من و تو که کاری برنمی‌آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می‌کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره‌ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…!در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می‌کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله‌های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!”
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
[/highlight]
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76