کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
میشه یکی هم داستان دوشیزه هورا رو از توی مثنوی اینجا بذاره؟42
چشم هورا خانم
تلاشمو می کنم یک داستان باحال پیدا کنم317
داستان عاشقان هورا خانم!

توجه : هر گونه تشابه اسم های داستان با اعضای کانون کاملا تصادفی است!!!

پدر هورا خانم که یک مرد متشخص، دانا و پولداره. او یه خدمتکار هندی داشت به نام فرج، که از بچه گی بزرگش کرده بود و در حقش پدری کرده بود و فرستاده بودش مدرسه و خلاصه همه چی بهش یاد داده بود و براش کم نذاشته بود.
خواجه ای(=پدر هورا خانم) را بود هندو بنده ای(=غلام=خدمتکار)
پروریده کرده او را زنده ای
علم و آدابش، تمام آموخته
در دلش، شمع هنر افروخته

هورا خانم هم که می شناسین، همه جمالات و کمالات رو تو خودش جمع داره.
بود، هم این خواجه را، یک دختری(=هورا خانم)
سیم اندامی کشی خوش گوهری

خلاصه خواستگارا از چپ و راست می رسیدند و پاشنه در رو از جا درآورده بودن [تصویر:  za4.gif]
می رسید از جانب هر مهتری(=بزرگی)
بهر دختر(=هورا خانم)، هر زمانف خواهش گری(=خواستگاری)

اما هورا خانم یکی یکی رو رد می کرد و البته برای هر کدوم دلیل داشت و پدرش هم با نظر اون کاملا موافق بود:
مثلا یکی فقط خوش تیپ بود و هیچی دیگه نداشت! هورا خانم می گفت: خوش تیپی تنها که فایده نداره،بعد چند وقت ممکنه از بین بره! اومدیم و یه اتفاقی براش افتاد و مثلا صورتش زخم و زیلی شد و جاش موند.
[تصویر:  onion001.gif]
حسن صورت هم، ندارد اعتبار
که شود رخ زرد، از یک زخم خار

یکی بچه مایه دار بود و خیلی آدم مغروری بود. هورا خانم گفت: آدمای مثل این زیادن که هیج کاری نکردن و خیلی راحت پول بابا رو استفاده می کنن و پز می دن و حتی باباشونم از کارای زشت پسرش خجالت می کشه!
سهل(=آسان) باشد، نیز مهتر زادگی(بزرگ زاده=بچه مایه دار)
که بود غره(=مغرور)، بمال از سادگی
ای بسا مهتر پسر(=پسر مهتر)، از شور و شر
شد ز فعل زشت خود، ننگ پدر

یکی دیگشون هم دکترا از آکسفورد داشت و اهل هنر هم بود! اما هورا خانم بازم ردش کرد!!
هورا خانم می گفت: درسته که هم استاد دانشگاهه و هم اهل هنره، اما علم و هنرش، آدمش نکرده و بیشتر باعث غرورش شده!
باباش گفت: آفرین دخترم. داستان شیطون هم همینه. علم زیادی داشت. اما وقتی خدا بهش گفت به آدم سجده کن. جز همون خاک چیزی ندید. و گفت: من از آتیشم به خاک سجده کنم!

پر هنر را نیز، اگر چه شد نفیس(=خوب)
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس(=شیطان)
علم بودش، چون نبودش عشق دین
او ندید از آدم، الا نقش طین(=خاک)

بلاخره یک پسر خوب با خدا پیدا شد و هورا خانم و پدر و مادش همشون پسندیدن و موافقت اولیه رو آقا داماد گرفت........و بادا بادا مبارک بادا........ [تصویر:  Laie_23.gif]
اینجا بود که زن های فضول همسایه و فامیل شروع به حرفای خاله زنکی کردن و یکی گفت: پسر که آه نداره با ناله سودا کنه. یکی گفت: پسره اصلا خوشتیپ نیست. یکی گفت: کار نداره.
پدر هورا خانم گفت: اینا همش درست می شه! شما به فکر بچه های خودتون باشین! اون چیزی که مهمه خوبی و پاکیشه.پسر از این بهتر تو دنیا پیدا نمی شه.

پس زنان گفتند: او را مال نیست
مهتری و حسن و استقلال نیست
گفت: اینها تابع زهدند و دین
بی زر، او گنجیست، بر روی زمین

این صحبتا به گوش فرج هندی رسید و خیلی زود مریض شد! هر چی دکتر براش آوردن نتونستن خوبش کنن و هیچ دارویی درش اثر نمی کرد.کار دل بود دیگه!
پس غلام خواجه، که اندر خانه بود
گشت بیمار و ضعیف و زار، زود
عقل می گفتی: که رنجش، از دل است
داروی تن، در غم تن، باطل است

پدر هورا خانم به همسرش گفت: شما جای مادرشی. برو ببین این چشه؟!
گفت خاتون(=بانو=مادر هورا خانم) را شبی شوهر که تو
بازپرس، اندر خفا(=تنهایی)، احول او

مادر هورا خانم رفت پیش فرج رفت و شروع کرد به ناز و نوازش پسر و مهربونی کردن بهش و سرشو شونه کرد و باهاش در و دل کرد و بلاخره از زیر زبونش کشید!
پس سرش شانه می کرد آن ستی
با دو صد مهر و دلال و دوستی
آنچنان که مادران مهربان
نرم کردش تا که آمد در بیان

فرج گفت: من بیشتر از اینا از شما انتظار داشتم! چرا هورا خانم رو دادین به یه غریبه!!!!!! [تصویر:  fight.gif]
مادر هورا خانم عصبانی شد، ولی خودشو کنترل کرد و پیش حاج آقا رفت و گفت: می خواستم همون موقه خفش کنم. اینا چیه می گه..........
گفت صبر، اولی بود، خود را گرفت
گفت با خواجه که بشنو این شگفت
حال خود را اینچنین، گفت او مرا
خواستم، کز خشم، بکشم مر ورا(=او را)

پدر هورا خانم گفت: صبر کن فعلا، براش نقشه ای دارم که مهر هورا رو از دلش بیرون کنم! برو بهش بگو: چرا زودتر نگفتی، هورا اصلا مال توئه!!!!!!!.......تماشا کن ببین چی کارش می کنم!
گفت خواجه صبر کن، او را بگو:
که از او، ببریم و بدهیمش به تو
تا به مکر(=حیله=نقشه)، از دلش، بیرون کنم
تو تماشا کن، ببین، من، چون کنم!

مادر هورا اول راضی نمی شد و می گفت نمی تونم همچین دروغی بگم.......پدر گفت: فقط می خوام فکرش راحت بشه و حالش خوب بشه. چون فکرای خوب آدم رو از نظر روحی و جسمی چاق می کنه!..... آخر سر به خاطر اینکه حال پسره خوب بشه راضی شد......
تا خیال و فکر خوش، بر او زند
فکر شیرین، مرد را فربه(چاق) کند

مادر هورا خانم به فرج گفت و فرج هم اول فکر کرد دروغه و گفت: نکنه نقشه باشه؟ و مادر هورا خانم گفت: خیالت راحت باشه!
گه گهی(=گاه گاهی)، می گفت:ای خاتون من
که مبادا، باشد این، افسون و فن؟(=حیله)
لیک خاتون، جزم(=با یقین) می گفتش: که ما
در پی اینیم، فارغ(=راحت) باش ،ها

پدر هورا یک مهمونی ترتیب داد تا خیال فرج رو راحت کنه و اعتمادشو جلب کنه و ضمنا مریضیشم زودتر خوب بشه! و با همه هم هماهنگ کرد و گفت حتما بهش تبریک بگین!!!
خواجه، جمعیت بکرد، او دعوتی
که همی سازم فرج را وصلتی

همه اومدن و به فرج تبریک گفتن و فرج باورش شد که می خواد با هورا خانم ازدواج کنه و دیگه خیالش راحت شد و زود خوب شد!17
تا جماعت، مژده می دادند و گال(=فریب)
که ای فرج، مبارک بادت، اتصال
تا یقین شد، مر فرج را این سخن
علت از وی رفت، از بیخ و بن

بعد هم پدر هورا خانم یک بازیگر حرفه ای رو استخدام کرد و اون هم شکلشو شبیه زنا کرد و لباس عروس تنش کرد [تصویر:  155fs505059.gif] و اونو آورد سر سفره عقد با فرج بیچاره نشوند!
خلاصه مراسم عقد و عروسی رو با هم برگزار کردن و آقا داماد و آقا عروس رفتن خونه بخت! [تصویر:  245.gif]
تو خونه که رسیدن. آقا عروس گفت چراغا رو خاموش کرد و شروع به زدن و مشت و مال آقا داماد بیچاره کرد و آقا فرج هم تا صبح کتک خورد و بی هوش نقش زمین شد!! [تصویر:  eghfal.gif]
تا به روز، آن هندوک را می فشارد
چون بود، در پیش سگ، انبان(کیسه) آرد؟

صبح که شد خبری از آقا عروس نبود و فرج که به هوش اومده بود از خونه بیرون اومد و هورا خانم رو با مادرش دید که تو حیات بودن و از ترس پا گذاشت به فرار و دیگه هم اون دور و برا پیداش نشد!!!!!! haha
مولانا می گه خیلی چیزا تو این دنیا هم همین طوره! و اول فکر می کنی خوبه، وقتی امتحانش می کنی می بینی از این بدتر نمی شه و از دور آب می بینی و وقتی نزدیک می ری سرابی بیشتر نیست!
همچنین جمله نعیم(=نعمت ها) این جهان
بس خوشست از دور، پیش از امتحان
می نماید در نظر، از دور آب
چون روی نزدیک، آن باشد سراب


ادامه رازهای داستان رو در شرح مثنوی-کریم زمانی بخونید
مرسی از توجهتون-منتظر نظرات خوب دوستان گل کانون..... [تصویر:  dancegirl2.gif]
(1388 اسفند 18، 19:46)Poorya نوشته است: [ -> ]شاهد داستان بعدی رز زرد جان و هورا خانم cheshmak

اگه داداش رز افتخار بده حتما......با کمال میل317
سلام
میدونم نباید بعد هر پست یه پست تشکر بزنم13....
اما خدایی شاهد خان خیلی قشنگ تعریف میکنین...دکمه تشکر کمه....414141

و چه موضاعات خوبی رو انتخاب میکنین...
کاش دوستان در کنار جنبه طنز داستانا نکته اش رو هم بگیرن تا لذتش صد چندان بشه...53258zu2qvp1d9v

317317317317317

موفق باشین..یاعلی.
(1388 اسفند 19، 23:09)rezakhodeshodostdare نوشته است: [ -> ]
(1388 اسفند 19، 22:27)سها نوشته است: [ -> ]دکمه تشکر کمه....414141

دکمه تشکر کمه ...varzesh

واقعا دکم تشکر کمه
داداش شاهد مرسیییییی از توجهتKhansariha (48)
نقــل قول : anti_j

اگه داداش رز افتخار بده حتما......با کمال میل317


سلام داداشي

بفرمايــــيد / مشكلي نيست !!
Khansariha (48)

cheshmak
داداش رز تلاشمو می کنم یه داستان خوب هم برا شما پیدا کنم
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
داستان داداش رز مایه دار و خدمتکارش!

توجه: هر گونه شباهت اسم ها با اعضای کانون کاملا تصادفی است!

داداش رز که یک شخص مایه داره [تصویر:  onion053.gif] ، یه خدمتکار داشت به نام لقمان، که آدم بسیار باکمالات و خوبی بود و همیشه داداش رز با اون مشورت می کرد.
نه که لقمان را که بنده پاک بود؟
روز و شب، در بندگی، چالاک بود؟
زان که، لقمان، گرچه بنده زاده بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود

داداش رز، اونقدر این خدمتکار رو دوست داشت، که هر غذایی که براش می آوردن، اول می گفت: بگین لقمان بیاد، و وقتی لقمان می اومد و شروع به غذا خوردن می کرد و تا وقتی لقمان سیر نمی خورد [تصویر:  91.gif] ، داداش رز شروع به غذا خوردن نمی کرد! و غذایی رو که لقمان نمی خورد اصلا دست نمی زد! و اگر هم می خورد، بی اشتها و با خوشحالی نمی خورد.
هر طعامی، کاوریدندی به وی
کس سوی لقمان، فرستادی ز پی
تا که لقمان، دست سوی وی برد
قاصدا(عمدا)، تا که لقمان پس خورده ش خورد
سور او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی، کان(که آن) نخوردی، ریختی
ور بخوردی، بی دلو بی اشتها
این بود پیوندی بی منتها

یه روز برای داداش رز خربزه آوردن، داداش رز گفت: برو لقمان رو بگو بیاد. وقتی لقمان اومد و رز یک قاش براش برید، لقمان با لذت شروع به خوردن خربزه کرد، انگار داره، عسل می خوره! از بس قشنگ می خورد، رز قاش دوم رو هم بهش داد و هیمن جوری سوم و چهارم و..........تا قاش هفدهم!
چون برید و داد او را یک برین(=قاش)
همچو شکر خوردش و چون انگبین(=عسل)
از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید، آن کرج ها(=قاش) تا هفدهم

یه قاش باقی مونده بود، داداش رز گفت: اینو من خودم می خورم، تا ببینم چقدر شیرینه که اینقدر با اشتها می خوری!!
ماند کرجی، گفت: این را من خورم
تا چه شیرین خربزه است، این بنگرم

داداش رز، تا خربزه رو تو دهنش گذاشت، از تلخیش، انگار دهنش آتیش گرفت و دادو فریادش بلند شد!!! [تصویر:  bc4.gif]
چون بخورد، از تلیخیش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله، هم حلق سوخت

یک ساعتی حال داداش رز بد بود ، و وقتی خوب شد، به لقمان گفت: چه جوری آخه این زهر ماری رو خوردی؟ تو مگه صبر عیوب داری که اینا رو تحمل کردی؟ چرا به فکر خودت نیستی و با خودت دشمنی؟ چرا لااقل کلک نزدی و یه جوری دو درش نکردی؟ مثلا می گفتی کار دارم، بعدا می خورم.
ساعتی بی خود، شد از تلخی آن
بعد از آن، گفتش که ای جان جهان؛
نوش، چون کردی، چندین زهر را؟
لطف چون انگاشتی، این قهر را؟
این چه صبر است؟ این صبوری از چه رو است؟
یا مگر پیش این تو، این جانت عدو است؟
چون نیاوردی، به حیلت حجتی؟
که مرا عذری است، بس کن ساعتی

لقمان گفت: من این قدر از دست تو غذاهای خوشمزه خوردم، و اینقدر بهم لطف کرده که شرمندت هستم، خجالت کشیدم که اون خربزه تلخ رو نخورم؛ من اون همه چیزای خوشمزه ازت خوردم، حالا به خاطر یه خربزه تلخ،ازت گله کنم!....خاک بر سر من اگه این کار رو بکنم! [تصویر:  onion001.gif]
گفت: من از دست نعمت بخش تو
خورده ام، چندان که از شرمم، دو تو(=کمر خمیده)
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم، ای تو صاحب معرفت(=رز زرد)
گر ز یک تلخی، کنم فریاد و داد
خاک صد ره، بر سر اجزام باد

حالا مولانا می گه این داستان خیلی از ماست که خدا از بچه گی تا الان این همه نعمت بهمون داده، تا یه سختی کوچیک می بینیم، داد و هوارمون بلنده........
و می گه چیزی که می تونه کاری کنه که آدم تلخی ها و مشکلات رو احساس نکنه محبت و عشقه که واقعا معجزه می کنه....

از محبت، تلخ ها شیرین شود
از محبت، مس ها، زرین شود
از محبت، درد ها(=ناخالصی ها) صافی شود
از محبت درد ها شافی شود
از محبت، مرده زنده می کنند
از محبت، شاه بنده می کنند


اینم آهنگ آخر فیلم .......... کلیک کنید
[تصویر:  1268522626.jpg]
ادامه رازهای داستان رو در شرح مثنوی-کریم زمانی بخونید.
منتظر نظرات دوستان گل در مورد داستان......
ممنون از توجهتون [تصویر:  dancegirl2.gif]

لطف داری رضا جان
آره مخصوصا اون خوانندش خیلی باحال عصبانی می خونه4fvfcja
آخه می خواستم شکلکش جید باشه
می گردم ببینم بهترشو پیدا می کنم یا نه
مرسی

رضا جان ویرایش شد
مرسی
anti_j خان جان عزيز سلام

بابت داستان زيبــــــــــات ممنون Khansariha (8) / لطف كردي داداشي !!
Khansariha (8)

خيلي زيبا بود و به واقعيتم زياد نزديک بود / نمي خوام تعريف كنم ولي من كلا آدمي هستم كه دوست دارم به همه كمک كنم وكلا تنهايي بهم خوش
نمي گذره / مثلا يه غذايي كه از بيرون مي گيرم - بيشتر مي گيرم مي رم با دوستان ميل مي كنم !
317

بازم ممنون و خسته نباشيد

دوستدار تو رز زرد

cheshmak
قسمت نهم را در اینجا میتوانید مطالعه کنید

قسمت دهم :

دومين بازگشت

باغبان به باغ ويران شدهاش بازگشت. او اين بار به داخل باغ رفت و رسيدگي به درختان نيمهجان را آغاز كرد. او تمام سعياش را در عمل به توصيههاي باغبان به كار ميبرد. اگر چه از باغبان بزرگ جدا شده بود، اما در اكثر اوقات، حين كار، او را به ياد ميآورد كه طي چند روز همراهيشان، چطور به زمين مرده رسيدگي ميكرد؛ و خودآگاه و ناخودآگاه، در توجه و رسيدگي به باغش، از روش باغبان بزرگ تبعيت ميكرد.
او نهال جديدي را كه باغبان بزرگ به او بخشيده بود در محل مناسبي كاشت و در حين اين كار به ياد بذرافشاني باغبان بزرگ در شوره زار افتاد.
باغبان علاقهي خاصي به نهال اهدايي داشت و هر بار كه به آن نگاه ميكرد ياد روزهايي كه با استاد باغبان سپري كرده بود در او زنده ميشد.
وقتي كه پاي درختان نيمهجان باغ را شخم ميزد، به ياد استاد باغبان ميافتاد كه چطور زمين سفت و تفتيده از گرماي آفتاب را شخم ميزد و نرم و آماده پذيرش بذر ميكرد.

او هنگام رسيدگي به درختانش آوازي را ميخواند كه در بيان روزهاي شادابي باغش بود. در اين حال باز هم به ياد استاد باغبان بود كه چگونه در وقت رسيدگي به گياهان، كلماتي را زير لب زمزمه ميكرد...
از آنجا كه نهر آب در تسخير درخت شيطاني بود، باغبان براي آب دادن به نهال اهدايي و ديگر درختان، لازم بود به سرچشمه برود و با آب باز گردد و اين كار را چندين بار تكرار كند تا درختها سيراب شوند. در اين حال به ياد باغبان بزرگ ميافتاد كه چطور آب را از چاهي كه خود ايجاد كرده بود به زحمت ميكشيد و با آن زمين را سيراب ميكرد.
باغبان در طي اين روزها از وجود آن درخت ويرانگر صرف نظر ميكرد. با وجودي كه آن درخت در تمام باغ گسترده شده بود، اما چشمان او به راحتي از روي درخت و شاخههايش ميگذشت، گويي كه آن درخت وجود نداشت.
روزها با اين تلاش ها و مراقبت و نبرد غير مستقيم باغبان با درخت متجاوز ميگذشت و او سعي ميكرد دستورات باغبان بزرگ را مو بو مو انجام دهد.
با گذشت زمان نهال جديد روز به روز بيشتر رشد ميكرد و هنگامي كه از روز ورود باغبان هفت هفته گذشته، عاقبت عشق و توجه و فداكاري باغبان نسبت به درخت نتيجه داد و تك نهال هديه باغبان بزرگ، به ميوه نشست. باغبان كه تا آن روز از ميوههايي كه از درختان ديگر باغهاي آن حوالي ميچيد، تغذيه ميكرد، حالا ميتوانست از ميوههاي درخت خودش استفاده كند. اين براي باغبان نشانهاي از موفقيت و روزنهاي از زندگي بود.
روزهاي بيشتر گذشت و باغبان به تدريج قوت از درست رفته را بازيافت. از روزي كه درخت به ميوه نشست، رشد ريشههاي سياه رنگ درخت شيطاني در آن محدوده متوقف شد.
گاهي اوقات باغبان با حسرت اين واقعيت را به ياد ميآورد كه اگر نسبت به تمام درختها توجه بيشتري نشان داده بود، حالا همه آنها زنده بودند، چون پيروزي درخت شيطاني از بيتوجهي او سرچشمه ميگرفت.
شايد باغبان نميتوانست درختان از دست رفته را به زندگي بازگرداند، اما ميتوانست به آن درختاني كه برايش مانده بود و بيش از همه، تك نهال باغبان بزرگ، بپردازد.



ادامه داستان در قسمت بعد
مرسی باران خانم
ما منتظر قسمت بعدی هستیم ...........هیچ جا نمی ریم هین جا هستیم
قسمت یازدهم (قسمت آخر):

چندتايي از درختان نيمه جان كه در محوطهاي بودند كه تك درخت اهدايي باغبان بزرگ در آنجا كاشته شده بود، روند رو به زوالشان متوقف شد و به آهستگي رو به بهبود ميرفتند.

تك درخت بر اثر محبت و رسيدگي باغبان، هر روز از روز پيشين قويتر ميشد. از ويژگيهاي اين درخت آن بود كه رشد عمودي سريع و قابل توجهي داشت، به طوري كه پس از مدتي ارتفاع آن از تمام درختان قبلي و نيز از درخت متجاوز بيشتر شد و شاخههاي درخت متجاوز نميتوانست مانع رسيدن نور به آن شود. از طرفي ريشههاي آن به سرعت و به طور عمقي زمين را ميشكافت و ميتوانست آب را از طريق لايههاي زيرين و مرطوب خاك جذب كند. هر قدر ارتباط باغبان و درخت بيشتر ميشد، درخت از سمت شاخهها و ريشهها بيشتر رشد ميكرد.
باغبان دوست داشت در زير اين درخت و با تكيه كردن به آن استراحت كند، چون خيلي از اوقات كه زير اين درخت ميخوابيد، در رويا خود را با باغبان بزرگ مييافت. آنها در رويا با هم به مكانهاي مختلفي از جمله باغ پر اسرار باغبان بزرگ ميرفتند. گويي آن درخت مجرايي بود كه روح باغبان را به باغبان بزرگ ميرساند و پيوند ميزد.
مدتي گذشت تا عاقبت تلاش بيعيب و نقص باغبان، فيض خدا را جلب كرد.
روزي در حال رسيدگي به درخت برگزيدهاش، جذبهاي دروني همچون موجي، باغبان را فرا گرفت...
در يك لحظهي وصفناپذير او حس كرد همه چيز را دربارهي باغ، باغبان، درخت متجاوز، جادوگر و باغبان بزرگ ميداند.
در آن لحظه، حضور خود را در تمام ذرات درختان و گياهان مرده و زنده دريافت. ابتدا، انتها و ميانهي همهي اين اتفاقات را دانست و فهميد.
همه چيز را دربارهي مشكل خود ساخته خود، راه حلهاي آن و مناسبترين و عمليترين راه حل دانست.
در آن لحظه ايمان داشت كه بر حل مشكلي كه او را پيش از اين دربرگرفته بود، قادر است. او ميدانست كه تمام ذرات باغ به فرمان او هستند. و در اين ميان تنها عنصر ناهماهنگ، درخت متجاوز است.
پس به درخت اهدايي باغبان بزرگ توجه كرد و فرمان داد...
قبل از پايان آن لحظات كوتاه و شگفت، او شهود گذرايي داشت. در آن شهود گذرا او خود را در باغ و كنار سرچشمه نهر ديد. صداي باغبان بزرگ را شنيد كه مي گفت: اگر به من ايمان داشته باشي تو را حمايت مي كنم.

او به سمت صدا دويد، و به درخت اهدايي باغبان بزرگ رسيد. درخت در يك لحظه به سطحي آيينهگون تبديل شد و او خود را در آن ديد. از آنچه ديد تكان خورد. باغبان بزرگ در روح او بود. شايد براي لحظهاي به روح او آمده بود...
چند لحظه كوتاه اين اتحاد كافي بود تا دگرگوني عظيمي در درخت و در درون باغبان روي دهد.
در اين لحظه، ناگهان رشدي جهشي در درخت ايجاد شد. طي چند لحظه، درخت آنچنان رشد سريع و برقآسايي داشت كه ريشههايش به ذخيره آب پنهان در زير زمين رسيدند و بر اثر فشار ريشهها سنگ حفاظ آن سوراخ شد و آب به سطح زمين جريان پيدا كرد.
آب با شدت از اعماق به سطح زمين جاري شد و همهي درختان نيمه جان را سيراب كرد. كنترل آب از دست درخت متجاوز خارج شد و ديگر نميتوانست مانع رسيدن آب به درختان شود.
جريان آب، تمام گلها و لجنها را شست و زمين را احيا كرد. كرمها و حشرات توسط آب شسته شدند و به زمين فرو رفتند تا خوراكي براي قوت دوباره زمين شوند.
درختان نيمه جان امكان تجدد حيات را پيدا كردند و دانههاي درختان كه از زمان سرسبزي باغ، زير خاك مدفون شده بودند، با رسيدن آب شروع به فعاليت و شكفتن كردند.
با جاري شدن آب و احياي درختان نيمه جان، رشد درخت ويرانگر كاملاً متوقف شد و به سرعت رو به خشكي رفت.

[تصویر:  1268975389.jpg]

در طي چند روز، درخت متجاوز كاملاً خشك شد. يك روز صبح باغبان دريافت كه درخت ويرانگر كاملاً خشكيده و اثرات زندگي و حيات در آن رويت نميشود.
آن روز، روز آزادي او از زندان خود ساختهاش، روز جهيدنش از دامي كه مدتها گرفتارش بود و روز تولد دوباره باغبان بود. گويي باغبان بار ديگر به دنيا آمده بود.
باغبان با حيات يافتن باغش تجديد حيات را در وجود خودش هم تجربه ميكرد. جسمش قويتر شده و حافظه و هوشيارياش حتي از قبل بهتر شده بود. اندكي بعد، ساكنان پيشين باغ به آنجا بازگشتند.
دوباره آن باغ زيبا برقرار شد. تحت توجهات باغبان همه چيز مانند قبل و حتي بهتر از قبل شده بود. باغبان مجدداً از نعمتهاي باغ برخوردار گشت و زندگي حقيقياش آغاز شد.
روزها در كمال شادي سپري مي شد اما باغبان به تدريج دريافت كه عليرغم تمام شاديها و غناي حاكم بر زندگياش حقيقتي بزرگ را، اصل زندگي را، كم دارد. حسي از يك خلاء عميق و پرنشدني در وجودش به جا مانده بود. اين همان حس مبهمي بود كه پس از جدا شدن از باغبان بزرگ به وجود آمده بود، و حالا با به ثمر رسيدن تلاشش بيشتر نمايان ميشد. گويي اين حس تا كنون زير خاكستر دغدغهي او براي پيروزي مخفي شده بود. حالا ميتوانست نزد خودش اعتراف كند كه تمام موفقيتش، با تمام و جدي كه پس از آن همه سختي براي به ارمغان آورده بود، نميتوانست سوزش اين اندوه دردناك و عميق را پر كند. او حالا به خوبي ميدانست كه دليل اين اندوه چيست.
آن خلا، دوري از باغبان بزرگ بود كه قلبش را ميفشرد. كسي كه به او تعليم داد، زندگي دوباره بخشيد و او را به آزادي راهنمايي كرد.
گذشته از عظمت كاري كه او براي باغبان انجام داده بود، سلوك و رفتار بيعيب و نقص او، شخصيت بسيار جذاب، ساده، قوي و بيمانندش، باغبان را شيفتهي او كرده بود.
گويي زندگي جديدش هر قدر هم كه زيبا و پر نشاط بود، نميتوانست جاي خالي او را پر نمايد، تا جايي كه او حاضر بود باغ و زندگي خود را در عوض آن كه يك شب ديگر با باغبان بزرگ باشد يا حتي لحظهاي او را ببيند، از دست بدهد.
به هنگام دلتنگيهاي شديد، باغبان به كنار نهالي كه هديهي باغبان بزرگ بود ميرفت. گويي آن نهاي ياد روزهاي خوش همراهي را در خاطرش زنده ميكرد.
اكنون اگر چه باغبان به باغ مشغول بود و از زيباييها و نعمات باغ برخوردار، اما ياد باغبان بزرگ او را رها نميكرد و در هر كاري به خود مشغول ميداشت.

[تصویر:  1268961122.jpg]

گاهي با خود فكر ميكرد كه به سراغ او، به همان جايي برود كه او را ملاقات كرده، اما به وضوح به ياد ميآورد كه باغبان بزرگ به او گفته بود كه ديگر باز نگردد. از سويي خاطرهي وصل كوتاهش به او اميد ميداد.
اگر باغبان بزرگ يك بار به روح او آمده شايد بارها بيايد. شايد بيايد و ديگر نرود. و اين نشانه اي بود



امیدوارم برداشت نهایی رو از داستان داشته باشید
ببخشید طولانی شد
در پناه حق پیروز و سعادتمند باشید
کاش منم یه بار باغبان بزرگ رو می دیدم53258zu2qvp1d9v
ای غایب از این محضر، از مات سلام ا...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76