کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود.
- بابا! یك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت كار چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت كار چقدر پول می‌گیرید؟
- اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار.
- پسر كوچك در حالی كه سرش پایین بود، آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: می‌شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود كه پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه ای وقت ندارم.
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. بعد از حدود یك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی خشن رفتار كرده است. شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
- من فكر كردم پاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم. بیا این هم 10 دلاری كه خواسته بودی.
پسر كوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشكرم بابا
بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله بیرون آورد.
مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینكه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل كردی ؟
بعد به پدرش گفت : برای اینكه پولم كافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می‌توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم
عابدی از بنی اسرائیل پس از عبادت سالیان دراز از خداوند درخواست کرد که مقامش را به وی نشان دهد.
در خواب به او الهام شد که تو در نزد خدا هیچ عمل شایسته ای نداری ، زیرا هر گاه عملی انجام می دادی ، آن را به اطلاع مردم می رساندی .
پاداش چنین اعمالی همان خوشنودی تو از ابراز آن است .

منبع :
اخلاق ، ص 151
یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:

پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست…
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ ديگر پند من این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
_________________________
پند گفتن به نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است.53258zu2qvp1d9v
دانستن برای عمل کردن است نه انبار کردن

روزی مردى به حضور امام سجاد (كه سلام خدا بر او باد) آمده و از امام چند  سوال كرد و از آن حضرت پاسخ سوالهایش را گرفت.

وقتی مرد جوابش را گرفت، از پیش امام مرخص شد، ولی چند قدمی بیش نرفته بود كه دوباره نزد امام بازگشت و سوال دیگرى را مطرح نمود، و گویا تصمیم داشت همچنان به سوالات خود ادامه دهد.

امام سجاد(علیه السلام) براى آنكه به او بفهماند، دانستن براى عمل كردن است، نه انباشتن، رو به او كرد و فرمود: در كتاب مقدس "انجیل" نوشته شده است : مادام كه به آنچه می‌دانید، عمل نكرده‌اید، از آنچه نمى توانید نپرسید[و به دنبال افزایش علم خود نباشید]، زیرا اگر به اندوخته‌هاى علمی، عمل نگردد، حاصلی جز كفر و ناسپاسی برای صاحبش نداشته و موجب دورى او، از خداوند مى‌گردد.
 
منبع: سایت استاد عدالتیان
داستان کوتاه یک مشت نمک
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس به یاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
پیرهندو گفت : ” رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .”
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟

گفت: خودم را می بینم!

عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی، در حالیکه آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن، وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
[تصویر:  381415_473894299355904_380490263_n.jpg]
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم


الو ... الو... سلام Smiley-happy114


کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟


مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟


پس چرا کسی جواب نمی ده؟


یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟


خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.


بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...


هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .


صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟


فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟


بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :


اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...


بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛


بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود


بلند بلند گریه کرد وگفت:


خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...


چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟


آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه


فراموشت کنم؟


نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟


مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.


مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.


مگه ما باهم دوست نیستیم؟


پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟


خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...


خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:


آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...


کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند


تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.


کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...


بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...


کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.Khansariha (8)
فرشتگان روزیاز خدا پرسیدند:بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را چرا آفریدی ؟ خداوند گفت:غم را به 


خاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب میشناسمش تا غمگین نباشدبه یاد خالق نمی افتد

*************

**********

*******

*****

***

*

 

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كههيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط 


نخوردهباقی بود.

 
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفتتا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

 
به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خداسكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و 


گريست و به سجدهافتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار 


و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا ولااقل اين يك روز را زندگی كن." 



لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يكروز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." 



خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستنرا تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد
 هزار سال همبه كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی 
كن." 

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه درگودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، 
می‌ترسيد زندگیاز لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين 
زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرفكنم.." 

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر ورويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه 
ديد می‌تواند تاته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... 



او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينیرا مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... 



اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد،روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و
 ابرها را ديد و بهآنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان 
يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد،عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. 



او در همان يك روز زندگی كرد. 

فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند:"امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" 



  زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، 
عرض يا چگونگیآن است. 



امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

 

 

يه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازي ميکردن. پسرکوچولو يه سري تيله داشت و دختر کوچولو چندتايي



شيريني با خودش داشت. 


پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تيله هامو بهت ميدم؛ تو همه شيرينياتو به من بده.
 


دختر کوچولو قبول کرد.
  پسر کوچولوبزرگترين و قشنگترين تيله رو يواشکي واسه خودش گذاشت کنار و بقيه رو



به دختر کوچولو داد. 


اما دختر کوچولو همون جوري که قول داده بود تمام شيرينياشو به پسرک داد.
  همون شب دختر کوچولو با ارامش



 تمام خوابيدو خوابش برد. 


ولي پسر کوچولو نمي تونست بخوابه چون به اين فکر مي کرد که همونطوري خودش بهترين تيله اشو يواشکي




پنهان کرده شايد دختر کوچولو هم مثل اون يه خورده ازشيرينيهاشو قايم کرده و همه شيريني ها رو بهش نداده.


نتيجه اخلاقي داستان

عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صداقت ندارد
 

 
آرامش مال كسي است كه صداقت دارد
 


لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند
 


آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند


 
با انرژی باشید

 


 


روشنائی جان، علاوه بر حفظ تندرستی مستلزم برخورداری از انرژی بسیار است. سطح انرژی پائین می‌تواند به مشکلاتی نظیر ناکامی و کلافگی و ملال و رخوت و بیحالی و افسردگی و احساس بیهودگی بینجامد. هر یک از این مشکلات به‌تنهائی کافی است تا مانع پیشرفت معنوی شود.
بکوشید اوضاع و شرایط یا افرادی را که انرژی وجودتان را می‌مکند بشناسید و کنار بگذارید. به مآخذ سر و صدا ـ مثلاً رادیو و تلویزیون و پخش صوت و ویدئو و ترافیک و گردهمائی‌های پرازدحام ـ بنگرید. این صداها و سایر صداهائی را که مخل سکوت و آرامش است از زندگی‌تان حذف کنید، تا ببینید چگونه سطح انرژی‌تان ناگهان بالا می‌رود.
آیا احساس می‌کنید وقتی بعضی از افراد شما را ترک می‌کنند، احساس بیقراری و عدم تعادل می‌کنید؟ شاید در ظاهر، شخصی که با او وقت می‌گذرانید کاملاً خوشایند به‌نظر برسد. ولی وقتی می‌رود به‌نحوی احساس فرسودگی می‌کنید. طوری‌که انگار نیروی وجودتان را نیز همراه خود برده است. تا حد امکان، از این‌گونه افراد بپرهیزید.
اگر به خود اجازه بدهید که بیش از اندازه خسته و فرسوده یا گرسنه بشوید یا زیاد در معرض نور آفتاب یا باد قرار بگیرید، انرژی وجودتان از بین می‌رود. همچنین از این در و آن در گفتن و گپ زدن‌های غیرضروری و مشاجرات و ستیزه‌های شخصی و این به اصطلاح گزارش‌های خبری، جملگی از مکنده‌های انرژی به‌شمار می‌روند. 
گاه می‌بینید بدون هیچ دلیل خاص، کاملاً انرژی خود را از دست داده‌اید. در چنین مواقعی توجه کنید که به چه کار یا چه گفتار یا چه اندیشه‌ئی سرگرم بوده‌اید، یا چه خورده و چه آشامیده‌اید؛ تا بتوانید تا حد امکان نه تنها آن‌چه را که به‌طور نامحسوس نیز نیروی وجودتان را می‌مکد، از زندگی‌تان حذف کنید.














 


 

 

 

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکدهای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...

 

بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت:امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.



سگ نگهبان خانه بت پرست بهدنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...



مرد عابد یک قرص نان را جلویاو انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.



مرد عابد با عصبانیت قرص سومرا نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟



سگ به سخن آمد و گفت: من بیحیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...



تو بی حیایی، تو که عمریخدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...



[ltr] [/ltr]


[ltr] [/ltr]


[ltr] [/ltr]


[ltr] [/ltr]


[ltr]پسری جوان از شهری دور به دهکدهشیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟»[/ltr]


[ltr] [/ltr]


[ltr]شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجورجوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی[/ltr]


[ltr]
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن ازشاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید
[/ltr]


[ltr]
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هرکدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.
[/ltr]


[ltr]
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ایاست!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟»
[/ltr]


[ltr]
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت رابسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی
[/ltr]

 

 

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه هابود كه ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت: با تمام مال و دارایی كه داری، یك انجیل به من می دهی؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد.
سال ها گذشت و مرد جوان دركار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یك روز به این فكر افتاد كه پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی كه به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد. اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد. در كنار آن، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

 

 

مرد ثروتمندی همیشه مضطرب و نگران بود.

گرچه او از مال دنیاهمه چیز داشت اما قلبش شاد نبود.
این مرد خدمتکاری داشت که میدانست چگونه به خدا توکل کند.


یک روز هنگامی کهمرد خدمتکار متوجه شد اربابش تا سر حد مرگ مضطرب است،به او گفت:
"ارباب!آیا این حقیقت ندارد که خداوند جهان را پیش از آنکه شما در آن زاده شوید میگرداند؟"
ارباب گفت:"بله."
مرد دوباره پرسید:
"آیا این هم حقیقت ندارد که خداوند این جهان را پس از آنکه شما آنرا ترک کنید،باز هم خواهد گرداند؟"
مرد ثروتمند بار دیگر گفت:"بله."
مستخدم گفت:
"پس بهتر نیست
 بگذاریم زمانی هم که شما در این جهان به سر می برید،خدا آن را بگرداند؟"

 




MuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscularMuscular
روزی شیخ الشیوخ شبلی در مسجدی رفت تا دو رکعت نماز کند و زمانی را بیاساید.



اندر آن مسجد، کودکان به تعلیم مشغول بودند و وقت نان خوردن کودکان بود.


دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند: یکی پسر توانگری بود و دیگر پسر درویشی. در زنبیل این پسر منعم پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان خشک بود. پسر درویش پاره ای حلوا خواست.


پسر منعم او را گفت: «اگر خواهی که پاره ای حلوا به تو دهم، تو سگ من باش.» و او گفت: «من سگ توام.» پسر منعم گفت: «پس بانگ سگ کن.» آن بیچاره بکرد و پاره ای حلوا بگرفت.


بار دیگر بکرد و پاره ای حلوای دیگر بستد. شبلی در ایشان می نگریست و می گریست.
مریدان پرسیدند: «ای شیخ چه شد که گریان شدی؟» گفت: «نگه کنید که قانع بودن و حریص بودن به مردم چه رساند! اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت می کرد و طمع از حلوای او برمی داشت سگِ همچون خودی نمی گشت».


عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76