کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،

" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند."


گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس،
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند
باغ انار

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی‌ داشتیم که ما بچه‌ها خیلی‌ دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته‌ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت،

اکثراً فامیل‌های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه‌هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روز‌های بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم

اما خاطر‌ای که می‌خوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی‌ نیست اما درس بزرگی‌ شد برای من در زندگیم!

تا جایی‌ که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انار‌ها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه‌ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!

بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه‌ها و بوته‌های انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی‌ وقتا میتونستی، ساعت‌ها قائم شی‌، بدون اینکه کسی‌ بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی‌ از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی‌ از کارگرای جوونتر، در حالی‌ که کیسه سنگینی‌ پر از انار در دست داشت، نگاهی‌ به اطرافش انداخت و وقتی‌ که مطمئن شد که کسی‌ اونجا نیست، شروع به کندن چاله‌ای کرد و بعد هم کیسه انار‌ها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند،

دهاتی‌ها اون زمان وضعشون خیلی‌ اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انار‌های مارو میدزی!

صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی‌، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!

غروب که همه کار گار‌ها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انار‌ها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم می‌تونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی‌ بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی‌ به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی‌ بزنه، سیلی‌ محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی‌ اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!

بعدشم رفت پیش علی‌ اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی‌ کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی‌ بازی نکنی‌، علی‌ اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه‌های دیگه، دیدم علی‌ اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه‌ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه‌ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود…
عجب داستانی بود این ((باغه انار))

نقطه اوجش با این که داستان کوتاه بودش ولی یه جورایی نفس گیر بود

اینم یه داستانه جالب :

هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟

گفتم نه

گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !

گفت: اصلا عاشق بودي؟

گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
خیلی جالب و نو بود سها جون مرسی دارید.
(1389 ارديبهشت 23، 12:39)milad.1988 نوشته است: [ -> ]خیلی جالب و نو بود سها جون مرسی دارید.
سلام..
آقا میلاد با کی بودین؟؟؟؟17

فکر کنم منظورتون آقای isayno بود یا مهتاب جون یا آقا شاهد...53258zu2qvp1d9v
در هر حال من از طرف این دوستان ازتون تشکر میکنم..4fvfcja

موفق باشین..یاعلی.
این داستان رو به درخواست امیر حسین(توبه 18) پیدا کردم
امیدوارم که لذت ببرین


داستان امیرحسین و شاهد مریض


امیر حسین به یکی از کنسرت های لینک این پارک رفته بود [تصویر:  123.gif]
و در اثر سر و صدای زیاد، دچار یه ناشنوایی موقت شده بود
دکتر بهش گفته بود، تا 4 5 روز دیگه خوب می شه
از قضا، شاهد هم در همین موقع مریض شده بود و توی بیمارستان بستری شده بود [تصویر:  Count_Sheep.gif]
امیر حسین که از این ماجرا باخبر شده بود، می خواست بره عیادتش
اما در ضمن دوست نداشت، کسی از ماجراش خبر دار بشه
با خودش فکر کرد: چی کار کنم؟
چی بهش بگم؟ [تصویر:  23emu.gif]
......کاری نداره که
لب خونی می کنم
اول بهش می گم: چه طوری؟
می گه خوبم
بعد می گم: خوب، خدا رو شکر
بعد بهش می گم: چی خوردی؟
مثلا می گه : آش یا سوپ
منم بهش می گم: نوش جانت، دکترت کیه؟
می گه: فلانی
منم می گم: دکتر خیلی خوبیه، کارش درسته.

چون بگویم: چونی؟ ای محنت(=رنج) کشم
او بخواهد گفت: نیکم یا خوشم
من بگویم: شکر، چه خوردی؟ ای ابا(=پدر)
او بگوید: شربتی یا ماشبا(=آش)
من بگویم: نوش جانت، کیست آن
از طبیبان پیش تو؟ گوید: فلان
من بگویم: بس مبارک پاست او
چون که او آمد، شود کارت نکو

خلاصه، امیر حسین، پیش بینی های خودشو کرد و رفت به عیادت شاهد
امیر حسین: چه طوری؟
شاهد: مردم
-خدارو شکر!
شاهد با خودش گفت: چی می گه این Khansariha (134)

امیر حسین: چی خوردی؟
شاهد: زهر مار!
امیر حسین: نوش جانت!
شاهد باز ناراحتیش بیشتر شد [تصویر:  129fs4252631.gif]

امیر حسین: دکترت کیه؟
شاهد: عزرائیل!
امیر حسین: به به! خیلی خوش پا قدمه! خوشحال باش!
Khansariha (134)
گفت: چونی؟ گفت: مردم، گفت: شکر!
شد از این رنجور، پر آزار و نکر(=شگفت زده)
کین چه شکر است؟ او عدوی ما بده ست
کر(=ناشنوا)، قیاسی(=استدلالی) کرد و آن کژ آمده است
بعد از آن گفتش: چه خوردی؟ گفت: زهر
گفت: نوش جانت، افزون گشت قهر
بعد از آن گفت: از طبیبان، کیست او
که همی آید به درمان، پیش تو؟
گفت: عزرائیل می آید، برو
گفت: پایش، بس مبارک، شاد شو!


امیر حسین اومد بیرون و خوشحال با خودش می گفت: دلش رو بدست آوردم [تصویر:  bb8.gif]
شاهد که هنوز تو شک بود، از ناراحتی به خودش می پیچید و و می گفت: کجاست این فلان فلان شده؟ تا حقش رو کف دستش بذارم، اون وقت، مخم کار نمی کرد که جوابش رو بدم [تصویر:  onion015.gif]
خلاصه شاهد داشت می رفت بیرون، که یه دفه یه خانم با شخصیت رو دید [تصویر:  bf9.gif]
خانمه ازش پرسید: ببخشید آقا این آدرس رو بلدین؟
شاهد که انگار مریضیشم خوب شده بود، گفت: بله، اجازه بدین راهنماییتون کنم Khansariha (134)
ادامه داستان هم که سانسور....... Smiley-face-cool-2
وارد مسائل خانوادگی نشین لطفا
4fvfcja

حالا مولانا می گه: خیلی ها هستند که صبح تا شب، نماز می خونن و عبادت می کنن و فکر می کنن، خدا بهترین پاداش ها رو بهشون می ده و از همه به خدا نزدیکترن و مثل اون امیر حسین قصه ما، فکر می کنن کار درستی انجام داد، اما واقعا گناه کردن!
بس کسان، که ایشان عبادت ها کنند
دل به رضوان(=رضای خدا) و ثواب آن نهند
خود حقیقت، معصیت باشد، یقین
آن سیه(=سیاه) باشد، که پندارد سفید

برای همین ترس هاست که ما تو نمازمون می گیم: اهدنا الصراط المستقیم(خدایا ما رو به راه راست هدایت کن) و نمازم رو، مثل گمراهان و اهل ریا قرار نده
از برای چاره ی این ترس ها
آمد اندر هر نمازی، اهدنا
کین نمازم را، میامیز ای خدا
با نماز ضالین(=گمراهان) و اهل ریا

الهی آمین 53258zu2qvp1d9v
اینم موسیقی آخر فیلم-کلیک کنید

ممنون از توجهتون [تصویر:  dancegirl2.gif]

منبع: شرح مثنوی-کریم زمانی
ممنون از داستان قشنگت شاهد جان.حالا یه داستان از من.
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

(۱۸۷۲)
لئو تولستوی
این داستان رو برای باران خانم پیدا کردم
شاید بهتر باشه بگم این داستان باران خانم رو پیدا کرد 4fvfcja
چون دقیقا وقتی باران خانم تو تاپیک نماز صبح پرسید: چرا
بعدش رفتم یه چیزی بخونم این داستان رو پیدا کردم
شاید اینم همون قانون جذب باشه...


داستان معاویه و شیطان
شب بود. معاویه [تصویر:  4hba7gi.gif] از رفت و آمد مردم خسته شده بود.می خواست بخوابه. تمام درای قصر رو بست و گرفت خوابید....
در خبر آمد که معاویه
خفته بد در قصر، در یک زاویه

دم دمای صبح بود، یه نفر اومد و صداش زد و خواست بیدارش کنه، همین که چشمش رو باز کردف دید طرف غیبش زده!
ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد، پنهان گشت مرد

با خودش گفت: همه درای قصر بسته است. کی به خودش جرات داده که بیاد تو و من و بیدار کنه؟ :smiley-yell:
گفت اندر قصر، کس را ره نبود
کیست کاین(که این) گستاخی و جرات نمود

دور تا دور قصر رو گشت تا اونو پیدا کنه و دمار از روزگارش دربیاره!
پشت در یه بدبخت فلک زده ای رو دید که صورتش رو می پوشوند که کسی نتونه ببینش [تصویر:  sm194.gif]
معاویه گفت: اسمت چیه؟
گفت: شیطان!

او پس در، مدبری(=بدبخت) را دید، کو(که او)
در پس پرده، نهان می کرد رو(=چهره)
گفت: هی کیستی؟ نام تو چیست
گفت: نامم فاش، ابلیس شقی است!

معاویه: برای چی بیدارم کردی؟ راست بگو! و گرنه تیکه بزرگت گوشته! [تصویر:  onion015.gif]
شیطان:آخه وقت نماز صبح شده! برو سمت مسجد! Khansariha (134)
مگه نشنیدی پیغمبر گفته: به سوی طاعات و عبادات بشتابید پیش از آنکه بمیرید.
[تصویر:  onion001.gif]
گفت: هنگام نماز آخر رسید
سوی مسجد زود می باید دوید
عجلوا الطاعات قبل الموت گفت
مصطفی چون در(=گوهر) معنی می بسفت

معاویه یه لحظه از حرکت ایستاد و بعد از کمی تفکر گفت: نه نه تو داری دروغ می گی! بگو هدفت از این کار چیه؟ تو می خوای منو به کار خیر راهنمایی کنی؟! جلل خالق!
دزد می یاد خونه ما، می گه می خوام از وسایلت محافظت کنم!
Khansariha (134)
گفت: نی نی(=نه) این غرض نبود تو را
که به خیری رهنما باشی مرا
دزد آید از نهان، در مسکنم
گویدم که پاسبانی می کنم؟
من کجا باور کنم آن دزد را
دزد کی داند ثواب و مزد را؟

شیطان شروع کرد به تعریف داستان زندگی خودش: من اول فرشته بودم، مقرب درگاه خدا بودم، من یکی از عاشقان خداوند بودم
وقتی بچه بودم، خداوند بود که دست رحمتش رو بر سر من می کشید..... گهوارم رو خودش تکون می داد......اون با دستش خودش به من شیر داد.... Tears
حالا یه قهر موقتی با من کرده، من که از رحمتش ناامید نشدم، درهای رحمتش که بسته نشده، اصلا خدا عالم رو ساخته تا به بندگان رحمت کنه، مگه می شه ما رو نبخشه؟

......
بر سر ما دست رحمت می نهاد
چشمه های لطف از ما می گشاد
وقت طفلیم(=بچه گی)، که بودم شیر، جو(=جوینده)
گاهوارم را که جنبانید؟ او
از که خوردم شیر، غیر شیر او؟
که مرا پرورد؟ جز تدبیر او؟
خوی(=خلق و خو)، کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آنرا ز مردم واگشود؟(=باز کرد)
گر عتابی(=سرزنش) کرد دریای کرم
بسته کی گردد درهای کرم؟
اصل ذاتش، داد(=عدل) و لطف و بخشش است
قهر در وی، چون غباری و غش(=ناخالصی) است
از برای لطف عالم را بساخت
ذره ها را آفتاب او نواخت(=نوازش کرد)

باز شیطان ادامه داد: اونجا هم که من به آدم سجده نکردم، اولا که عاشق خدا بودم و نمی تونستم به کسی غیر خدا سجده کنم!
دوما هم این برنامه رو خدا ترتیب داده بود و مهره های شطرنج رو چیده بود و از من می خواست که بازی کنم! من کار دیگه ای نمی تونستم بکنم؟ خدا خواست تا با این نقشه شیطانی مثل من بوجود بیاد و به وسیله من انسانها رو امتحان کنه! اگه من این وظیفه رو انجام ندم کی انجام بده؟ من قربانی این ماجرام و باید تو این بازی می باختم!

.......
آن یکی بازی که بد(=بود)، من باختم
خویشتن را در بلا انداختم

معاویه گفت:درسته! من اینا رو قبول دارم،اما دقیقا به خاطر همین کارت-عنی شیطونی تو- بهت اعتماد ندارم و مطمئنم که می خوای منو اغفال کنی!
میلیونها نفر مثل من رو اغفال کردی، حالا اومدی منو راهنمایی کنی؟ Khansariha (134)
چه جوری می تونم در برابرت استدلال کنم؟ تو با خدا هم کوتاه نیومدی و دلیل آوردی!
الکی نیست خدا تو رو لعنت کرده
53258zu2qvp1d9v
.....
صد هزاران را چو من ره زدی(=گمراه کردی)
حفره کردی، در خزینه آمدی(خزینه: منظور دل انسان است)
آتشی، از تو نسوزم؟ چاره نیست
کیست، کز دست تو، جامه ش پاره نیست؟
.......

شیطان همچنان کم نمی آورد!: این عقده ها رو ول کن معاویه، کار من فقط اینه که مشخص می کنم که اصله، کی تقلبی! کی خوبه، کی بد! خوب رو تبدیل به بد نمی کنم که! من تقصیری ندارم...
من آینه ام، فقط نشون می دم که زشته کی خوشکل!
4fvfcja
گفت ابلیس: گشای این عقده ها
من محکم(=سنگ تشخیص)، اصل را و قلب را(=تقلبی را)
خوب را من زشت سازم؟ یزدان نی ام
خوب را و زشت را آیینه ام

معاویه عصبانی شد و گفت: صغری کبری نچین، من خودم ختم این حرفام، منو می خوای سیاه کنی؟ ما یه عمر تو لوله بخاری بودیم! 13
ای خدا به داد من برس!
راست بگو، منو برا چی بیدار کردی؟
شیطان:دلیل اینکه حرف منو قبول نداری، اینه که به من اعتماد نداری و تصور ذهنی اولیه ات از من بده!
تو چرا از من می نالی، برو از دست نفس خودت بنال که حرف حق تو گوشت نمی ره!
معاویه گفت: اگه راست نگی، همین جا می کشمت!
شیطان: چه جوری می خوای راست و دروغ رو از هم تشخیص بدی؟
معاویه از قول پیغمبر می گه: پیغمبر نشونیش رو داده؛ آنچه تو را به تشویش می افکند، واگذار و چیزی برگیر که تو را مشوش نکند. همانا راستی آرامش(دل) بخش است و دروغ (دل را) به ناآرامی می اندازد.

.....
دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن، هیچ نفروزد فروغ
در حدیث راست آرام دل است
راستی ها دانه دام دل است

خلاصه همچنان کل کل های معاویه و شیطان ادامه داشت و از معاویه اصرار و از شیطان انکار...13
تا اینکه بلاخره شیطان از معاویه ناامید شد و رازش رو فاش کرد:
می خواستم بری و به نماز برسی و پشت سر پیغمبر نماز بخونی!
اگه نمازت قضا می شد، اون قدر ناراحت می شدی و اشکات مثل
باران.. جاری می شد.
اون حسرتی که برای قضا شدن نمازمی خوردی از خود نماز ارزشش بیشتره...

گر نماز از وقت رفتی مر تورا
این جهان تاریک گشتی بی ضیا(=نور)
ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز

نشنیدی مگه: شخصی داشت به مسجد وارد می شد، دید پیغمبر با مردم دارن از مسجد خارج می شن
اون شخص خیلی ناراحت شد و آهی از سر درد کشید
یک اهل دلی گفت: حاضری نماز جماعت پشت سر پیغمبر رو با آهت معامله کنی؟
-بله از خدامه!
اهل دل شب خواب دید که هاتفی می گفت: ظاهرا آه آتشین خریدی ولی در واقع آب زندگی بود و بیماری های دلت رو شفا داد.


داستان کامل رو در شرح مثنوی- کریم زمانی-دفتر سوم بخونید
ممنون از توجهتون

[تصویر:  dancegirl2.gif]


منبع: قمار عاشقانه-عبدالکریم سروش-صفحه 142- داستان معاویه و ابلیس
ممنونم شاهد...
خیلی خیلی ممنونم 53258zu2qvp1d9v
عالي بود شاهد جان فوق العاده بود.حالا تو قصه هاي شبي كه ميخوام براي خواهرزاده ام تعريف كنم از بين داستانهاي شما ميگم.
مهتاب جان قصه شما هم خيلي قشنگ بود.
مرحبا دوستان،داستانهاي قشنگ تان را ادامه بدين.
اگر من هم بخوام داستان تعريف كنم ميتونم ديگه؟؟
باران خانم و تواب عزیز
خواهش می کنم
قابل شما رو نداشت 53258zu2qvp1d9v

تواب جان هر کسی می تونه داستان بذاره، محدودیت خاصی نداره 53258zu2qvp1d9v
داستان دوست 5 دقیقه ای من


از مترو بیرون اومدم طبق معمول همیشه ماشین‌های زرد رنگی به نام تاکسی یه طرف در مترو ایستاده بود.
طرف دیگه در خروجی مترو صدای چه چه موتور سواران بود که با هم سرود موتور رو با همنوازی لوله اگزوز پیر ماشین یک جوان تمرین می نمودن آسمان هم مثل سایر نقاط کشور دودآلود بود.

از خیابان اول با شگرد عجیبی رد شدم (سر تو عین گاو بنداز برو) از خیابان دوم هم به همون سبک عبور کردم به خیابون سوم که رسیدم مردم در حال عبور و مرور بودند که صدای عجیبی از میون جمع حواسم پرت کرد نا خودآگاه به پشت سرم نگاه کردم، که یه دفعه یه پسری رو دیدم که روی ویلچر نشسته و با پاش داره ویلچرشو جلو میبره! وسط خیابون بود ماشین بوق می‌زد آدم بزرگا اصلا بهش توجه نمیکردن کسی پشتشو نگرفته بود اول فکر کردم ویلچرش جای دست نداره اما دقت کردم دیدم داره اما آدم بزرگا دست بردن اونو ندارن.

سریع خودمو بهش رسوندم دستامو به کمر ویلچرش گره زدم ،
بهش گفتم چطوری دوست عزیز؟
سرشو بالا اورد نگاهی به من کرد گفت:خوخو خو خوبم دوست عزیز !!!

بهش گفتم کجا میری با این عجله؟
_ممم مترو !
_میرسونمت داداش .
_خخخخخخ خودت اووووووووونجا م ممی میریی؟
_نه من تازه از اونجا اومدم اما اونجا کار دارم

باهم همراه یک سفر ۵ دقیقه ای شدیم از روبروی مخابرات رد شدیم که اون پسر به من گفت : ساختمون محکمی ؟ من متوجه نشدم چی گفت دوباره حرفشو تکرار کرد باز من متوجه نشدم الکی گفتم آره.

آخه حواسم بهش نبود که ببینم چی میگه.دستم به ویلچر بود نگاهم به جلو گوشم به پشت سری که یه آدم بزرگ تو خیابون به بغل دستیش میگفت بنده خدا این حتما داداشش عمه منم...برا همینم حواسم اصلا به اون نبود فقط داشتم میرسوندمش مترو که یه دفعه باز صحبت کرد و گفت کیفت پاره میشه منم چون باز متوجه نشده بودم الکی گفتم آره!

رفیقم فهمید که من متوجه حرفاش نمیشم گفت گوشتو بیار جلو منم اوردم حرفشو باز تکرار کرد من این دفعه که متوجه شده بودم بهش گفتم فدای سرت اما جواب داد هرگز سالامت موجودی رو نگیر حتی اگر جون نداشته باشه!!!

اه خدای من این چی میگه بهش گفتم سنگین خسته میشی اونم با لبخند زیبایی که داشت به من گفت ما بب به چیزای سسس سنگین عادت داریم !!!

کیفمو دادم دستش که یه دفعه باز با من شروع کرد صحبت کردن گفت: ززز زندگی چطوره ببب برات؟ منم نمیدونستم چی بگم اگه میخواستم بگم سخت در مقابل زندگی اون زندگی من بهشت و به من می گفت ناشکری نکن.من بچه هم چون بلد نیستم مثل آدم صحبت کنم گفتم خوب سلام میرسونه خندید و باز چند دقیقه ای بینمون سکوت افتاده بود که یه دفعه نمیدونم چرا این سئوال رو ازش پرسیدم : خدا رو دوست داری؟

رفیقم حوصله جواب دادن به سئوالمو داشت گفت:نه ام ما هر ووووقت ببب باهاش بدتر صحبت می می میکنم بیش بیش بیشتر میآد طرفم.

این جمله‌اش منو خیلی تو فکر برد داشتم به خودم میگفتم این پسر عقب مونده ذهنی نیست عقب مونده جسمی اما من برعکس!!!

تو حین فکر کردن بودم که یه دفعه سئوال خودمو از خودم پرسید: تو چی؟؟

کی من؟ من خدا رو دوست دارم!
اما کاشکی بهش میگفتم خدا دوستیه واسۀ من که دیر دیر بهش سر میزنم.

به مترو رسیدیم مترو شلوغ بود مترو اول رفت مترو دوم هم همینطور مترو سوم که شد رفتیم جلو در وقتی داشت مسابقه هل بازی تموم می شد یکی تو اون جمع آدم بزرگا گفت: مترو واسه پا داراست!!

دنبالش گشتم پیداش نکردم سوار متروش کردم باز به من می خندید .میخواستم برم که به من گفت: دست تو جیجیجی جیبم کن، گفتم:چرا؟

گفت: یییی یه یادگاری ببب برا تو، دست کردم یه بلیط کهنه مترو بود که تا خرده بود گفت: این بببب برا تو تتتت تا حالا استفاده نکردم.

من اول قبول نکردم بعد از اصراری که کرد ورش داشتم، این دوست ۵ دقیقه‌ای به من یادگاری داد در مترو بسته شد من بیرون مترو و دوستم داخل و لبخند بر روی لبهاش.
اونجا بود که به خودم باز گفتم:
زرتشت گفت: گفتار نیک، پندار نیک، رفتار نیک
اسلام بیان کرد: مساوات ، برادری، یگانگی
و ما گفتیم: خود مهمیم، دیگری بمیرد!!!


در پناه امن یاد خدا،ایام به کام..یاعلی
53
.
داستانتون خیلی قشنگ بود سها خانم.ممنون.
اینم یه حکایت کوتاه از سعدی:
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
داستان خیلی قشنگی بود ؟؟ 17

من و باش فکر کردم خاطرس !!

اما اگه خاطره بود !!! باید احسنت گفت به این کارتون !! واقعا درسته در جامعه به این دوستان کم توجهی میشه اما در نظر خداوند این دوستان در کجا قرار دارند و ما کجا؟؟؟
نمیدونم. خاطرست سها خانم؟خاطره ی خودتونه؟
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76