کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
آبجي كوچيكه گفت : زودي ي آرزو كن . زودي ي آرزو كن ! آبــجي بزرگه چشماشو بست و آرزو كرد ...
آبجي كوچيكه گفت : چپ يا راست ؟ چپ يا راست ؟! 
آبــجي بزرگه گفت :  ــممم راست ! ...آبجي كوچيكه گفت : درسته ! درسته ! آرزوت برآورده ميشه ! هوراااا ... بعد دستشو دراز كرد و از زير چشم چپ آبــجي بزرگه م‍‍‍‍‍‍‍‍‍ژه رو برداشت . 
آبــجي بزرگه گفت : تو ك از زير چشم چپ برداشتي ؟!!
آبجي كوچيكه چپ و راست مرور كرد و گفت : خوب اشكال نداره ... دستش ــو دراز كرد و ي مژه ديگه از زير چشم راست آبــجي بزرگه برداشت و گفت : ديدی ؟ آرزوت ميخواد بر آورده شه . ديدي ؟ حالا چي آرزو كردي ؟؟ آبــجي بزرگه گفت : آرزو كردم ديگه مژه هام نريزه ...


بغض عجيبي روي صورت هر سه تاشون نشست . آبجي كوچيكه . آبــجي بزرگه و پرستار بخش شيمي درماني 


53535353

گاهی وقتا ........... 


قدر همدیگر رو بیشتر داشته باشیم53
53535353
اعتقادتان را به چند می فروشید؟
 مقیم لندن بود.تعریف میکرد که روزی سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.


راننده بقیه ی پول را که می پردازد ۲۰ پنس اضافه تر می دهد.


می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه؟


اخر سر بر خودم پیروز شدم و ۲۰ پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی…


گذشت و به مقصد رسیدیم.موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون اورد و گفت: آقا از شما ممنونم !

 پرسیدم بابت چی؟


گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم.با خودم شرط کردم اگر ۲۰ پنس را برگردانید،بیایم.


فردا خدمت می رسیم!


تعریف می کرد:تمام وجودم دگرگون شد.حالی شبیه غش به من دست داد.من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ پنس می فروختم.
عابد کنار برکه نشست!
دست هایش در آب بود که دید
آن سوی برکه
زنی گلو وگلوبندش را به نمایش گذاشته است!
چشمانش را بست
در سکوت خواند:
دور شو ! شیطان !
از من دور شو !
چشمانش را که گشود
زن صنوبری بود
گلوبندش
ماه...
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد! 


5353535353
مهم نیست که کی هسیتم و چی هستیم  مهم اینه که برای ترک گناهمون به هم کمک کنیم Khansariha (8)
5353535353
می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت از كار خود دست بكشد بنابراین اعلام كرد می خواهد ابزارهایش را با قیمتی مناسب به فروش بگذارد، پس وسایل كارش را كه شامل خود پرستی ، نفرت، ترس، خشم حرص، حسادت ، شهوت، قدرت طلبی و ... می شد به نمایش گذاشت
اما یكی از این ابزارها ، بسیار كهنه و كار كرده به نظر می رسید و شیطان حاضر نبود انرا به قیمت ارزان بفروشد.

كسی از او پرسید ‍« این وسیله گران قیمت چیست ؟»

شیطان گفت:« این نومیدی و افسردگی است .»

پرسیدند:« چرا این همه گران است؟».

شیطان گفت:« زیرا این وسیله برای من بیش از ابزارهای دیگر موثر بوده است . هرگاه سایر وسایلم بی اثر می شوند . فقط با این وسیله است كه می توانم قلب انسانها را بگشایم و كارم را انجام دهم . اگر بتوانم كسی را وادارم كه احساس نامیدی، یاس،دلسردی و تنهایی كند ، می توانم برنامه هایم را اجرا كنم . من این وسیله را روی همه انسانها امتحان كرده ام و به همین دلیل این همه كهنه است».



التماس دعا
یا زهرا53
از شیخ ِ بهایی پرسیدند : خیلے سخت می گذرد ، چـه باید کرد ؟


شیخ گفت: خودت که می گویی ، سخت مےگذرد ، سخت کــه نمی ماند!


پس خـــدا را شکــر کــه می گذرد و نمی ماند ....


.
ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.
به جوی رفتم آب بیاوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم.
برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: "ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ?متری در طول جغرافیایی "18'45ْ 21 و عرض جغرافیایی 15"80"12هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد!
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد...

آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده درمراسم شکار تربیت کند....

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌هاتربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تاپزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند,

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است,


پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه اینکار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت: کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان راببریم.


«صمد بهرنگی»
 
دزدى به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت ، اما چیزى نیافت که قابل دزدى باشد .

خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت :


اى جوان!سطل را بردار و از چاه ، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزى از راه رسید، به تو بدهم ؛ مبادا که تو از این خانه با دستان خالى بیرون روى ! دزد جوان ، آبى از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.

روز شد ، کسى در خانه احمد را زد ؛ داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه ، به جناب شیخ است .

احمد رو به دزد کرد و گفت : دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبى است که در آن نماز خواندى .


حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.


گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت : تاکنون به راه خطا مى رفتم .


یک شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم ، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بى نیاز ساخت .


مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم . کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت



یا علی
شمع خاموش
_____________
مردي كه همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسيــار دوست مي داشت
دخترك به بيماري سختى مبتلا شد.
پدر به هر دري زد تا كودك سلامتى اش را دوباره بدست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولى بيمارى جان دخترك را گرفت و او مُرد...
پدر درِ خانه اش را بست و گوشه گير شد. با هيچكس صحبت نمي كرد ، سركار نمي رفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
ولي موفق نشدند. شبي پدر روياي عجيبي ديد، ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند
همه فرشته هاي كوچك در حال شادي بودنند . هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يكي روشن بود . مرد جلوتر رفت و ديد فرشته اي كه شمعش خاموش است، همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسيد : دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترك به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن مي شود، اشكهاي تو آن را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي، من هم غمگين مي شوم هر وقت تو گوشه گير مي شوي من نيز گوشه
گير مي شوم نمي توانم همانند بقيه شاد باشم . پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد.
اشكهايش را پاك كرد، ناراحتي و غم را رها كرد و به زندگي عادي خود بازگشت.
شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظاهر شد. مردی ساعت ها با دقت  به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود. مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند. مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده. به این صورت که مایع خاصی از بدنش ترشح می شود که او را قادر به پرواز می کند.
بعضی اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام دهیم. اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا  کرده بود در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز کنیم.



[تصویر:  Homa-shop_091.jpg]
مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید . از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد . رسول اکرم به اوفرمود : « خشم مگیر » و بیش از این چیزی نفرمود .
 
آن مرد به قبیله خویش برگشت . اتفاقاً وقتی که به میان قبیله خود رسید ، اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمی پیش آمده ، از این قرار که جوانان قوم او دستبردی به مال قبیله ای دیگر زده اند و آنها نیز معامله به مثل کرده اند و تدریجاً کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده اند و آماده جنگ و کارزارند . شنیدن این خبر  هیجان آور خشم اورا برانگیخت . فوراً سلاح خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و اماده همکاری شد . در این بین گذشته به فکرش افتاد ، به یادش آمد که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده ، به یادش آمد که از رسول خدا پندی تقاضا کرده است و ان حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگیر .
 
در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم  به چه موجبی من سلاح پوشیدم و اکنون خود را مهیای کشتن و کشته شدن کرده ام ؟! چرا بی جهت من برافروخته و خشمناک شده ام ؟! با خود فکر کرد الان وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم .
 
جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت : « این ستیزه برای چیست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که جوانان نادان ما کرده اند ، من حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم . علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم . »
 
طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند ، غیرت و مردانگی شان تحریک شد و گفتند : « ما هم از تو کمتر نیستیم . حالا که چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر می کنیم . »
 
هر دو صف به میان قبیله خود بازگشتند .
 
داستان راستان شهید مطهری
روزی مرد فقیری از امام حسن علیه السلام درخواست کمک میکند اتفاقا در ان هنگام امام پولی در دست نداشتند به ان مرد فرمودند

امروز دختر خلیفه از دنیا رفته و خلیفه عزادار شده است نزد خلیفه میروی و با سخنانی که میگویم به او تسلیت میگویی تا به مقصود خود برسی

به او بگو:الحمدلله الذی سترها بجلوسک علی قبرها و لا هتکها بجلوسها علی قبرک!

(حاصل مضمون:حمد خدا را که اگر دخترت پیش از تو از دنیا رفت و در زیر خاک پنهان شد زیر سایه ی پدر بود ولی اگر خلیفه پیش از او از دنیا میرفت دخترت پس از مرگ تو دربدر میشد و ممکن بود مورد هتک حرمت قرار بگیرد...........

مرد فقیر به همین ترتیب عمل کرد و از خلیفه جایزه گرفت و خلیفه از او پرسید سخنان خودت بود گفت نه حسن بن علی علیه السلام)ان را به من اموخت(سیره ی پیشوایان صفحه ی 111 اثر مهدی پیشوایی)


و خلیفه شاید فهمید منظور دیگر امام حسن علیه السلام چه بود............
اینم خیلی زیباست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 

آورده اند که عیسی(ع)روزی بر جماعتی بگذشت،آن جهودان درشأن وی سخنان شنیع گفتند و عیسی(ع)ایشان را جز ثنا و محمدت*هیچ نفرمود.یکی از حواریون سوال کرد که:ای پیامبر خدا،این الفاظ شنیع را به ثنا و محمدت مقابله فرمایی؟»



حضرت عیسی (ع)فرمود:بر لفظ مبارک داند که هرکس آن خرج کندکه دارد.«چون سرمایه ی ایشان بدی بود،بد گفتند و چون ضمیر من جز نیکویی نبود،از من جز نیکویی در وجود نیامد.»



(جوامع الحکایات و لوامع الروایات،محمد عوفی)


محمدت:ستایش و مدح و ثنا

 
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76