اصرار عجیب پسر کوچولو
يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی
قصه ی ما ميده .بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که
پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره
.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن
.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره
يادم مره!
امیری به شاهزاده
گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر
تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست
.
شاهزاده گفت:عاشق نیستی
!!!!
عاشق به غیر نظر نمی کند
ایمان به خدا
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود٬ به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند میشنید مسخره میکرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان٬ سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر برای تعمیر خالی شده بود
یه روز یه پسر انگلیسی با طعنه به یه پسر مسلمون میگه:
چرا خانوم هاتون نمی تونند به مردا دست بدن یا لمسشون کنند. یعنی مردای مسلمون اینقدر
شهوت پرستن که نمی تونند خودشون رو کنترل کنند؟
پسر مسلمون لبخندی میزنه و می گه:
ملکه انگلستان میتونه به هر مردی دست بده؟ و هر مردی ملکه اگلستان رو لمس می کنه؟
پسر انگلیسی با عصبانیت میگه:
نه!! مگه فرد عادیه ، فقط افراد خاصی می تونند با اون رابطه داشته باشند.
پسر مسلمون می گه: خانومای ما هم ملکه هستند!!!
( که به نظر من خانومای ایرانی از ملکه هم بالاتر و با ارزش تر هستند)
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد . به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند . ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید . زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.
پدر کاپوت ماشین را بالا زده بود داشت با آچار ماشینش رو درست می کرد.
که یک دفعه متوجه میشه بچه 10 ساله اش داره با یه چیزی روی ماشین خط می اندازه. . .
پدر بدون اینکه فکر کنه چند ضربه با آچار به دست بچه اش می زنه . . .
بیمارستان . . .
بچه: بابا کی انگشتام دوباره رشد می کنه؟
پدر جوابی نداشت . . . بر می گرده به رف ماشین می ره و با عصبانیت به ماشین لگد می زنه
که متوجه خراشیدگی رو ماشین میشه که نوشته بود :
(پدر عزیزم دوستت دارم)!!!!
بسم الله الرّحمن الرّحیم
داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند.
نویسنده : محمدرضا مهاجر
منبع
کوزه چشم حریصان پر نشد ... تا صدف قانع نشد پر در نشد
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد....
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :
- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!
سلام
بچه ها توجه داشتی باشین که بعضی از داستانهایی که اینجا میزارین
اسمشون داستان کوتاهه که با داستانک فرق داره
اگه به صفحه اول و اولین پست مراجعه بکنید متوجه میشید
پس لطف کنید داستانها رو در تاپیک خودشون قرار بدین
با تشکر از دوستانی که لطف میکنن و با تاپیک سر میزنن
-------------------------------------
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...
صدای غرش آسمان را شنید ...
بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد ..
ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد...
دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...
اقا تولد 40 اگه میشه لطفففففففا حتما بگین کدوم داستانااااااااااااا...ممنونننننننم..
روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا كنیم ، حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به كنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است ، اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود
(1390 آبان 18، 21:36)alone نوشته است: [ -> ]اقا تولد 40 اگه میشه لطفففففففا حتما بگین کدوم داستانااااااااااااا...ممنونننننننم..
سلام
الون خانوم ممنون از داستانک هایی که میزارین
چشم
به عنوان مثال یک پستی که خودتون نوشتین رو مثال میزنم
http://www.ktark.com/showthread.php?tid=972&pid=114541#pid114541
البته پستهای دیگه ایی هم هست که کاملا داستان کوتاهه ولی چون خودتون خواسته بودین منم پست شما رو به عنوان مثال مطرح کردم
یه خاصیتی که داستانک داره اینه که به صورت داستان روایت نمیشه
مثلا مثل داستان نمیگه که : روزی 2 مرد.... یا روزی در شهری....
و اینکه خیلی خیلی کوتاهه و اگر لغات رو کنار هم بزاری حتی یک پاراگراف هم نمیشه
پس منتظر داستانک های خوب شما هستیم
راستی شما خودتون هم میتونید داستانک بنویسین
از اتفاقات روزانه خودتون
موفق باشین
مشتری متمولی وارد سلمانی یک شهر کوچک شد . آرایشگر ساده با دیدن یک آدم شیک پوش و مرتب در مغازه اش ذوق زده شد و به گرمی از او استقبال کرد .
سپس خمیر ریش را توی دستش خالی کرد . تف گنده ای به داخل آن انداخت و با فرچه شروع به مالیدن ان به صورت مشتری نمود !
مشتری با عصبانیت پرسید : داخل خمیر ریش تف انداختی ؟
سلمانی جواب داد : چون شما مشتری مخصوص ما هستید این کار را کرده ام. برای مشتریان معمولی مستقیماً توی صورتشان می اندازم ....
========
بزرگترین مشکلات بشر از عدم آموزش او نشات میگیرد ... گاهی کارهایی را انجام میدهیم که زشت و اشتباه هستند ...
ولی تاکنون کسی آموزش در این خصوص به ما نداده است ...
سکه
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مياندازم، اگر رو بيايد پيروز ميشويم و اگر پشت بيايد شکست ميخوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوقالعادهاي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً ميخواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود
نشان