یه روز شرلوك هلمز با دستیارش واتسن به تعطیلات میرند و در ساحل دریا چادر میزند و در داخل چادر می خوابند ....
نیمه شب هلمز بیدار میشه و واتسن رو هم بیدار میكنه بعد ازش میپرسه : واتسن تو از دیدن ستاره های آسمان چه نتیجه ای میگیری ؟؟!!
واتسن هم شروع میكند به فلسفه بافی در مورد ستارگان و میگه این ستاره ها خیلی بزرگند و به دلیل دوری از ما این قدر كوچك به نظر میرسند
و در سایر سیارگان هم ممكن حیات در آنها وجود داشته باشد و چند نوع انسان در كرات دیگر زندگی كنند ....
كه در این جا هلمز میگه : واتسن عزیز !!! اولین نتیجه ای كه می بایست میگرفتی اینه :
چادر ما رو دزدیده اند !
روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد
گفته میشود که "داوینچی"، هنگام کشیدن تابلو شام آخر، با مشکل پیداکردن سوژهای مناسب برای طراحی، مواجه شد. او میخواست "زیبایی" و "نیکی" را بهصورت حضرت مسیح (ع) و "زشتی" و "بدی" را به هیبت "یهودا" که از حواریون خیانتکار حضرت عیسی بود، به تصویر درآورد.
در انجیل آمده است:
مسیح درباره یهودا در شام آخر گفت: «کسی که با من نان خورده است، به من خیانت میکند.» "پطروس" به مسیح نزدیک شد و پرسید: "آن شخص کیست؟" و مسیح لقمهای گرفت و در دهان «یهودا» گذاشت و گفت : «عجله کن و کار را به پایان برسان!» یهودا از مخفیگاه خارج شد و ساعاتی بعد از آن، کیسهای پر از سکههای نقره در دست داشت. او به علمای قوم یهود قول داد که نهتنها مخفیگاه حواریون، که دقیقاً مسیح را هم برای سربازان رومی شناسایی کند. یهودا سربازان رومی را با خود به محفل مسیح میآورد. تعدادی از حواریون، خود را مسیح معرفی میکنند. کدام یک از این جمع مسیح است؟ یهودا پیش میرود و گونه مسیح را میبوسد! داوینچی با الهام از داستان انجیل، میخواست، زشتی و خیانت را اینگونه بهتصویر درآورد.
داوینچی بهدنبال یافتن مدلهای مناسب، بهناگاه در آیین مذهبی و همسرایی کلیسا، چهره مسیح را در صورت یکی از پسرانی که در خواندن سرودهای کلیسا شرکت کرده بود، یافت. از جوان دعوت کرد که از چهرهاش الگوبرداری کند و جوان خوشسیما و نیکپندار از دعوت او با کمال میل استقبال کرده، به چهره مسیح در تابلو ظاهر شد.
٣ سال گذشت و داوینچی به انتهای کار رسیده بود؛ اما هنوز مدلی از زشتی و بدی در اختیار نداشت تا توسط آن، صورت یهودای خائن و زشتپندار را به تصویر بکشد. کلیسا نیز او را برای اتمام کار نقاشی بر دیوار کلیسا، تحت فشار گذاشته بود و داوینچی همچنان دریافتن چهرهای مناسب، در هر کوی و برزنی میگشت تا عاقبت، جوانی مست، ژندهپوش و زشتسیرت را یافت که میتوانست الگوی مناسبی برای صورت "یهودا" در تابلوی شام آخر باشد.
او را که نمیتوانست از فرط پلیدی و مستی بر پاهایش بایستد، به کمک دستیاران به کلیسا آوردند تا آخرین مرحله از کار نقاشی تابلوی دیواری کلیسا، به پایان رسد.
جوان مست و پلید، به صورت نقاش خیره شد و درحالیکه با ناباوری تابلوی دیواری را برانداز میکرد، گفت: "این تابلو را قبلاً دیده است". داوینچی با حیرت پرسید: "چطور و کجا؟" جوان با مستی پاسخ داد: "سالها پیش و قبل از آنکه به این وضعیت اسفبار دچار شود، در گروه همسرایی کلیسا، سرودهای کلیسا را میخوانده و چهرهنگاری زبردست از او دعوت کرد تا طرح چهرة مسیح را از صورت او به تصویر درآورد!"
(1389 فروردين 21، 17:18)هورا نوشته است: [ -> ]
یعنی واقعی بووود؟
داستان پسرک رو میگین ؟ یا شام آخر؟
همون پسره که مست شده بوده
این که داستان مسیح واقعی بوده یا نه رو میتونین به چندخط پایین توجه کنین تا متوجه بشین
به نقل از ویکی پدیا :
Rumours
A common rumour surrounding the painting is that the same model was used for both Jesus and Judas. The story often goes that the innocent-looking young man, a baker, posed at nineteen for Jesus. Some years later Leonardo discovered a hard-bitten criminal as the model for Judas, not realizing he was the same man. There is no evidence that Leonardo used the same model for both figures and the story usually overestimates the time it took Leonardo to finish the mural
تصمیم با شما
سلام
قشنگ بود و ادم به فکر می انداخت
نمیخوام این صفحه قشنگ رو با گفتن کلمه زشت اعتیادمون به اون کثافت خراب کنم اما وقتی به اخر صفحه رسیدم و تمام داستانها رو خوندم نه جلوی گریمو میتونم بگیرم نه جلوی خوشحالیمو گریه از اینکه من چرا اینهمه با خدای خوبم بد کردم چرا دوسش نداشتم چرا تنهاش گذاشتم چرا یادم رفت شکر کنم و خوشحال از اینکه پیش شما هستم که با هر چیزی دارین کمک میکنین به همه امروز دومین روز من برای ترکه و من میگم که خدایا کمکم کن من میخوام که دوست داشته باشم یه روزی اگه روم شد منم یه داستان از خدای خوبم میذارم
اما تا هنوز نفس میکشم میگم که خدا جون به خدا من دیگه دوست دارم
دوچرخه سواری
زندگی مثل راندن یک دوچرخه است . شما نمی افتید مگر اینکه از پا زدن بایستید .
----
ابتدا خداوند را به عنوان یک مشاهده گر دیدم ، مانند داورم ، با نگه داشتن رد چیزهایی که من اشتباه انجام می دادم . به این ترتیب خدا می دانست وقتی می مردم ، آیا لایق بهشت بودم یا جهنم . او همیشه آنجا بود ، به نوعی مانند یک رئیس . وقتی او را دیدم، تصویرش را تشخیص دادم، اما در واقع او را اصلا نشناختم .
اما بعد ها ،وقتی نیروی والاترم را بهتر شناختم ، چنین به نظر می رسید که گویی زندگی تقریبا شبیه دوچرخه سواری بود ، روی یک دوچرخه ی دونفره ، و من متوجه شدم که خدا پشت سر من بودم در حالی که به من کمک می کرد پا بزنم .
نمی دانم چه وقت بود که او پیشنهاد کرد جایمان را عوض کنیم ، اما از آن پس زندگی چون گذشته نبود ... زندگی با نیروی برترم ، که زندگی را بسیار مهیج تر می سازد .
وقتی من تسلط داشتم ، راه را می شناختم . تقریبا خسته کننده بود اما قابل پیش بینی . همیشه کوتاهترین فاصله بین نقاط بود .
اما وقتی او راهنما شد ، او راههای نشاط آور را می شناخت ، بالای کوهها ، و در میان صخره ها و در سرعتهای خطرناک ، این تمام چیزی بود که برای توسل به او می توانستم انجام دهم! دیوانگی به نظر می رسید ، او مرتبا می گفت : " پابزن، پا بزن !"
نگران و مظرب شدم . پرسیدم : " مرا کجا می بری ؟" او فقط خندید و پاسخی نداد و من متوجه شدم که به او اعتماد می کنم . به زودی من زندگی خسته کننده ام را فراموش کردم و وارد ماجرا شدم ، و وقتی می گفتم" من ترسیده ام " او خم می شد و دستم را لمس می کرد .
او مرا نزد افرادی با هدایایی که احتیاج داشتم میبرد ، استعداد شفادادن ، پذیرفتن و شادی . آنها هدایایشان را به من می دادند تا سفر مرا قبول کنند. سفر ما ، من و خدا .
ما هنوز دور بودیم . او گفت : " هدایا را ببخش، آنها بار اضافی هستند . با وزن زیاد ." بنابراین من اطاعت کردم . آنها را به مردمی دادم که برخورد می کردیم و دریافتم که با بخشش دریافت می کردم و با این حال بار ما سبک بود .
در ایتدای سلطه بر زندگیم به او اعتماد نمی کردم . فکر می کردم او زندگیم را در هم فرو میریزد . اما او اسرار دوچرخه را می دانست ، می دانست چگونه آن را خم کند تا پیچهای تند را طی کند، به جاهای روشن صخره ای بپرد ، و به گذرگاههای خوفناک میان بر پرواز کند .
و من می آموزم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها پا بزنم و من لذت بردن از منظره و مسیر خنک روی صورتم را با همراه دائمی لذتبخشم ، با نیروی برترم ، شروع کرده ام .
و وقتی مطمئنم دیگر نمی توانم ادامه دهم ، او فقط لبخند می زند و می گوید : " پا بزن ...".
salam man taze varedam komakam konid
شاهد خیلی زحمت می کشی برای این داستانها، خدا خیرت بده، خدا کنه قدرت رو بدونیم دوستم
سلام داداش شاهد جان !
ايول !
خيلي داستان خوبي بود ! جدا ازش چيزهاي خوبي ياد گرفتم !
خيلي خيلي ممنون !
درپناه خدا !