کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
یه روز شرلوك هلمز با دستیارش واتسن به تعطیلات میرند و در ساحل دریا چادر میزند و در داخل چادر می خوابند ....
نیمه شب هلمز بیدار میشه و واتسن رو هم بیدار میكنه بعد ازش میپرسه : واتسن تو از دیدن ستاره های آسمان چه نتیجه ای میگیری ؟؟!!
واتسن هم شروع میكند به فلسفه بافی در مورد ستارگان و میگه این ستاره ها خیلی بزرگند و به دلیل دوری از ما این قدر كوچك به نظر میرسند
و در سایر سیارگان هم ممكن حیات در آنها وجود داشته باشد و چند نوع انسان در كرات دیگر زندگی كنند ....
كه در این جا هلمز میگه : واتسن عزیز !!! اولین نتیجه ای كه می بایست میگرفتی اینه :
چادر ما رو دزدیده اند !
4fvfcja
روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد
cheshmak
[تصویر:  Tongerlo%20laatste%20avondmaal.JPG]

گفته می‏شود که "داوینچی"، هنگام کشیدن تابلو شام آخر، با مشکل پیداکردن سوژه‏ای مناسب برای طراحی، مواجه شد. او می‏خواست "زیبایی" و "نیکی" را به‏صورت حضرت مسیح (ع) و "زشتی"‌ و "بدی" را به هیبت "یهودا" که از حواریون خیانتکار حضرت عیسی بود، به تصویر درآورد.

در انجیل آمده است:

مسیح درباره یهودا در شام آخر گفت: «کسی که با من نان خورده است، به من خیانت می‌کند.» "پطروس" به مسیح نزدیک شد و پرسید: "آن شخص کیست؟" و مسیح لقمه‌ای گرفت و در دهان «یهودا» گذاشت و گفت : «عجله کن و کار را به پایان برسان!» یهودا از مخفیگاه خارج شد و ساعاتی بعد از آن، کیسه‌ای پر از سکه‌های نقره در دست داشت. او به علمای قوم یهود قول داد که نه‌تنها مخفیگاه حواریون، که دقیقاً مسیح را هم برای سربازان رومی شناسایی کند. یهودا سربازان رومی را با خود به محفل مسیح می‌آورد. تعدادی از حواریون، خود را مسیح معرفی می‌کنند. کدام یک از این جمع مسیح است؟ یهودا پیش می‌رود و گونه مسیح را می‌بوسد! داوینچی با الهام از داستان انجیل، می‏خواست،‌ زشتی و خیانت را این‏گونه به‏تصویر درآورد.

داوینچی به‏دنبال یافتن مدلهای مناسب، به‏ناگاه در آیین مذهبی و همسرایی کلیسا، چهره مسیح را در صورت یکی از پسرانی که در خواندن سرودهای کلیسا شرکت کرده بود، یافت. از جوان دعوت کرد که از چهره‏اش الگوبرداری کند و جوان خوش‏سیما و نیک‏پندار از دعوت او با کمال میل استقبال کرده، به چهره مسیح در تابلو ظاهر شد.

٣ سال‏ گذشت و داوینچی به انتهای کار رسیده بود؛ اما هنوز مدلی از زشتی و بدی در اختیار نداشت تا توسط آن، صورت یهودای خائن و زشت‏پندار را به تصویر بکشد. کلیسا نیز او را برای اتمام کار نقاشی بر دیوار کلیسا، تحت فشار گذاشته بود و داوینچی همچنان دریافتن چهره‏ای مناسب، در هر کوی و برزنی می‏گشت تا عاقبت، جوانی مست، ژنده‏پوش و زشت‏سیرت را یافت که می‏توانست الگوی مناسبی برای صورت "یهودا" در تابلوی شام آخر باشد.

او را که نمی‏توانست از فرط پلیدی و مستی بر پاهایش بایستد، به کمک دستیاران به کلیسا آوردند تا آخرین مرحله از کار نقاشی تابلوی دیواری کلیسا، به پایان رسد.

جوان مست و پلید، به صورت نقاش خیره شد و درحالی‏که با ناباوری تابلوی دیواری را برانداز می‏کرد، گفت: "این تابلو را قبلاً دیده است". داوینچی با حیرت پرسید:‌ "چطور و کجا؟" جوان با مستی پاسخ داد: "سال‏ها پیش و قبل از آنکه به این وضعیت اسف‏بار دچار شود، در گروه همسرایی کلیسا، سرودهای کلیسا را می‏خوانده و چهره‏نگاری زبردست از او دعوت کرد تا طرح چهرة‌ مسیح را از صورت او به تصویر درآورد!"
1744337bve7cd1t81
یعنی واقعی بووود؟Tears
(1389 فروردين 21، 17:18)هورا نوشته است: [ -> ]1744337bve7cd1t81
یعنی واقعی بووود؟Tears

داستان پسرک رو میگین ؟ یا شام آخر؟
همون پسره که مست شده بوده
این که داستان مسیح واقعی بوده یا نه رو میتونین به چندخط پایین توجه کنین تا متوجه بشینcheshmak
به نقل از ویکی پدیا :
Rumours

A common rumour surrounding the painting is that the same model was used for both Jesus and Judas. The story often goes that the innocent-looking young man, a baker, posed at nineteen for Jesus. Some years later Leonardo discovered a hard-bitten criminal as the model for Judas, not realizing he was the same man. There is no evidence that Leonardo used the same model for both figures and the story usually overestimates the time it took Leonardo to finish the mural

تصمیم با شماcheshmak
سلام
قشنگ بود و ادم به فکر می انداخت
نمیخوام این صفحه قشنگ رو با گفتن کلمه زشت اعتیادمون به اون کثافت خراب کنم اما وقتی به اخر صفحه رسیدم و تمام داستانها رو خوندم نه جلوی گریمو میتونم بگیرم نه جلوی خوشحالیمو گریه از اینکه من چرا اینهمه با خدای خوبم بد کردم چرا دوسش نداشتم چرا تنهاش گذاشتم چرا یادم رفت شکر کنم و خوشحال از اینکه پیش شما هستم که با هر چیزی دارین کمک میکنین به همه امروز دومین روز من برای ترکه و من میگم که خدایا کمکم کن من میخوام که دوست داشته باشم یه روزی اگه روم شد منم یه داستان از خدای خوبم میذارم
اما تا هنوز نفس میکشم میگم که خدا جون به خدا من دیگه دوست دارم
دوچرخه سواری

زندگی مثل راندن یک دوچرخه است . شما نمی افتید مگر اینکه از پا زدن بایستید .
----
ابتدا خداوند را به عنوان یک مشاهده گر دیدم ، مانند داورم ، با نگه داشتن رد چیزهایی که من اشتباه انجام می دادم . به این ترتیب خدا می دانست وقتی می مردم ، آیا لایق بهشت بودم یا جهنم . او همیشه آنجا بود ، به نوعی مانند یک رئیس . وقتی او را دیدم، تصویرش را تشخیص دادم، اما در واقع او را اصلا نشناختم .

اما بعد ها ،وقتی نیروی والاترم را بهتر شناختم ، چنین به نظر می رسید که گویی زندگی تقریبا شبیه دوچرخه سواری بود ، روی یک دوچرخه ی دونفره ، و من متوجه شدم که خدا پشت سر من بودم در حالی که به من کمک می کرد پا بزنم .

نمی دانم چه وقت بود که او پیشنهاد کرد جایمان را عوض کنیم ، اما از آن پس زندگی چون گذشته نبود ... زندگی با نیروی برترم ، که زندگی را بسیار مهیج تر می سازد .

وقتی من تسلط داشتم ، راه را می شناختم . تقریبا خسته کننده بود اما قابل پیش بینی . همیشه کوتاهترین فاصله بین نقاط بود .

اما وقتی او راهنما شد ، او راههای نشاط آور را می شناخت ، بالای کوهها ، و در میان صخره ها و در سرعتهای خطرناک ، این تمام چیزی بود که برای توسل به او می توانستم انجام دهم! دیوانگی به نظر می رسید ، او مرتبا می گفت : " پابزن، پا بزن !"

نگران و مظرب شدم . پرسیدم : " مرا کجا می بری ؟" او فقط خندید و پاسخی نداد و من متوجه شدم که به او اعتماد می کنم . به زودی من زندگی خسته کننده ام را فراموش کردم و وارد ماجرا شدم ، و وقتی می گفتم" من ترسیده ام " او خم می شد و دستم را لمس می کرد .

او مرا نزد افرادی با هدایایی که احتیاج داشتم میبرد ، استعداد شفادادن ، پذیرفتن و شادی . آنها هدایایشان را به من می دادند تا سفر مرا قبول کنند. سفر ما ، من و خدا .

ما هنوز دور بودیم . او گفت : " هدایا را ببخش، آنها بار اضافی هستند . با وزن زیاد ." بنابراین من اطاعت کردم . آنها را به مردمی دادم که برخورد می کردیم و دریافتم که با بخشش دریافت می کردم و با این حال بار ما سبک بود .

در ایتدای سلطه بر زندگیم به او اعتماد نمی کردم . فکر می کردم او زندگیم را در هم فرو میریزد . اما او اسرار دوچرخه را می دانست ، می دانست چگونه آن را خم کند تا پیچهای تند را طی کند، به جاهای روشن صخره ای بپرد ، و به گذرگاههای خوفناک میان بر پرواز کند .

و من می آموزم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها پا بزنم و من لذت بردن از منظره و مسیر خنک روی صورتم را با همراه دائمی لذتبخشم ، با نیروی برترم ، شروع کرده ام .

و وقتی مطمئنم دیگر نمی توانم ادامه دهم ، او فقط لبخند می زند و می گوید : " پا بزن ...".
cheshmaksalam man taze varedam komakam konid
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا :

[تصویر:  1297969276.jpg]

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!?

1744337bve7cd1t81
این داستان رو هم به درخواست امیر علی جان(سایه 88) پیدا کردم
امیدوارم که خوشتون بیاد


داستان امیر علی و شترش

امیر علی ما [تصویر:  onion028.gif] یک شتر داشت به نام سم طلا که خیلی دوسش می داشت [تصویر:  000203B6.gif]
امیر علی با چندا از دوستاش یه برنامه ریختن تا دور دنیا رو با شترهاشون بگردن! Khansariha (134)
اونا به صورت کاروانی حرکت کردن و از شهرهای مختلف گذشتن تا به فنلاند رسیدن
تو فنلاند امیر علی اومد، یه سری به بازار موبایل بزنه، ببینه چه خبره، انقدر حواسش پرت گوشی های مختلف شد که یادش رفت شترش رو ببنده، شترش گم شد

اشتری گم کردی و جستیش چست(=چست و چابک=تیز)
چون بیابی، چون ندانی که آن توست؟

امیر علی این ور رفت، اون ور رفت، هیچ اثری از شتر نبود، به همراهاش گفت شما برین به برنامه کنسرت اتریش نمی رسین
[تصویر:  123.gif]
می دوی این سو و آن سو خشک لب
کاروان شد دور و، نزدیک است شب

خلاصه، کاروان رفت و امیر علی تنها موند Tearsتا شترش رو پیدا کنه
تو دشتا و جنگلا دنبال شترش می گشت، هر کی رو می دید بهش می گفت: یه شتر ندیدین از این ورا رد شه؟ صبح از دستم فرار کرده
هر کسی شترم رو پیدا کنه، مژدگانی خوب بهش می دم
Khansariha (46)
رخت(=لباس) مانده، بر زمین، در راه خوف
تو پی اشتر، دوان گشته به طوف
که ای مسلمانان! که دیده است اشتری
جسته بیرون بامداد(=صبح)، از آخری
هر که برگوید نشان از اشترم
مژدگانی می دهم، چندین درم(=درهم)

هر کسی یه چیزی می گفت:
یکی می گفت: شتر کیلو چنده؟ تو فنلاند که شتر پیدا نمی شه اسکول!
یکی به مسخره می گفت: یه شتر دیدم داش می رفت اون طرف [تصویر:  bb4.gif] قرمز نبود شترت؟
یکی می گفت: شترت گوشش بریده نبود؟
یکی دیگه می گفت: پالانش گل گلی نبود؟
- شترت یه چشم نبود؟
- شترت کچل بود و هیچی مو نداشت نه؟
Khansariha (134)
که اشتری دیدم می رفت، آن طرف
اشتری سرخی، به سوی آن علف
آن یکی گوید: بریده گوش بود
آن یکی گوید: جلش(=پارچه=پالان) منقوش بود
آن یکی گوید: شتر یک چشم بود
وان دگر گوید: ز گر(=کچلی)، بی پشم بود

هر کسی برای این که مژدگانی بگیره، یه چیزی می گفت
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه(=چرت و پرت)، هر خسی کرده بیان

مولانا می گه زندگی ما پر از این آدماس، هر کسی خودش همه چیز دون می دون و می خواد ما رو به شمت خوشبختی راهنمایی کنه، و همه می گن من شما رو به خدا نزدیک می کنم
همچنان که، هر کسی، در معرفت
می کند توصیف آن، غیبی صفت(=خدا)

فیلسوفه، یه چیزی می گه، آخونده یه چیز دیگه
یکی دیگه می گه، ول کن اینا رو، اینا چیزی نمی فهمن
اون یکی حرفای قشنگ زیاد یاد داره، و از این راه نون می خوره

فلسفی، از نوع دیگر کرده شرح
باحثی(=منبری=آخوند)گفت، او را کرده، جرح(=جراحی=نقد)

وان دگر، در هر دو طعنه می زند
وان دگر از زرق(=ریا)، جانی می کند

هر کدومشون تلاش می کنن تا بگن ما حقیم، اما مولانا می گه فکر نکن، هیچ کدوم حق نیستن
ولی باز مولانا میگه باز بین صحبتاشون حرف حق هم پیدا می شه
اگه پیدا نشه،کسی اصلا حرفشون رو باور نمی کنه
مثل این که سکه مسی رو بیان روکش طلا کنن و به آدم بفروشن...

هر یک از ره، این نشان ها، زآن(=به خاطر آن) دهند
تا گمان آید(=فکر کنی)که آنها، زان ده(=روستای حقیقت) اند
این حقیقت دان، نه حق اند این همه
نه به کلی، گمرهانند(=گمراهند) این همه
زآنکه بی حق، باطلی ناید(نمی آید) پدید
قلب را ابله(=نادان) به بوی زر(=طلا) خرید
...

حالا ادامه داستان
امیر علی همچنان دنبال شتر بود و احساس می کرد همه دارن بهش دروغ می گن و مسخرش می کنن [تصویر:  23emu.gif]
حتی یه نر تو راه بهش رسید و گفت: شترت گم شده؟ منم یه شتر داشتم که گمش کردم Khansariha (134)
و انگار حسودیش می شد که امیر علی شتر گم کرده
و می خواست صاحب شتر اون بشه!
اون به امیر علی گفت: بله هر کی پیداش کنه، پول خوبی بهش می دم!

که بلی، من هم، شتر گم کرده ام
هر که یابد، مژدگانی او دهم
تا در اشتر با تو همکاری کند
بهر طمع اشتر، این بازی کند

امیر علی هر چی می گفت: اون تکرار می کرد!
مثلا می گفت: نه شتر من قرمز نبود موهاش
اونم می گفت: شتر منم قرمز نبود!
امیر علی می گفت: شتر من کچل نبود
اونم می گفت: شتر منم کچل نبود! Khansariha (134)
اما کسایی بودن که واقعا نشونی درست رو می دادن
امیر علی خیلی خوشحال می شد، اونقدر که می خواست بال در بیاره....Khansariha (48)
یه دفه چشماش برق می زد و دست و پاهاش انرژی می گرفت [تصویر:  bb8.gif]
انگار همه دنیا رو بهش دادن

چون نشان راست، گویند و شبیه
پس یقین گردد، تو را لا ریب فیه(=در آن شکی نیست)
آن شفای جان رنجورت(=مریضت) شود
رنگ روی(=صورت) و صحت(=سلامتی) و زورت شود
چشم تو روشن شود، پایت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان

اما اون شخص که دنبال شتر نبود، هیچ تغییری درش احساس نمی شد
ولی امیر علی وقتی این شادی بهش دست می داد می گفت: تو راهنمای منی، برو، من هر چی بگی گوش می کنم و هر جا بری می یام...
خلاصه، مولانا می گه: فرق آدمایی که فقط یه چیزایی رو خوندن و از بر کردن و برای دیگران می گن، با کسایی که واقعا دنبال حقیقت اند و می فهمن چی کار می کنن اینه.
اما داستان امیر علی اینجا تموم نشد و امیر علی انقدر گشت و گشت که بلاخره شترش رو توی باغ وحشی در فنلاند به همراه یک خانم شتر دیگه پیدا کرد [تصویر:  Laie_23.gif] و اینجوری بود که فیلم ما هم مثل همه فیلمای ایرانی به خیر خوشی تموم شد.

ممنون از توجهتون
[تصویر:  dancegirl2.gif]
منبع: شرح مثنوی معنوی- کریم زمانی
شاهد خیلی زحمت می کشی برای این داستانها، خدا خیرت بده، خدا کنه قدرت رو بدونیم دوستم cheshmak
حال کردی سم طلا رو پوریا4fvfcja
سلام داداش شاهد جان !

ايول !

خيلي داستان خوبي بود ! جدا ازش چيزهاي خوبي ياد گرفتم !

خيلي خيلي ممنون !

درپناه خدا !
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76