کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
استاد اصولا منطق چیست ؟

معلم کمی فکر کرد و جواب داد :

گوش کنید ، مثالی می زنم ،

دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.

شما فکر میکنید، کدام یک این کار را انجام دهند ؟هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیف!

معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر

آنرا نمیداند پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

معلم جواب داد : ....

نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و

کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام

عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم

تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

و از دیدگاه هر کس متفاوت است!
تُف به ريا

سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوع غذا نذری می‌پخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه می‌داد.
زمانی که همسایه‌اش فوت کرده بود دسته گل سفارشی‌اش آنقدر بزرگ بود که از درب منزل کوچک متوفی، رد نشد و مجبور شدند آن را دم در بگذارند.
وقتی مردی که در مراسم ختم کنار او نشسته بود و از بدبختی و بیچارگی مرد فوت شده و آینده نامعلوم دو بچه یتیم باقی مانده صحبت می‌کرد، او در فکر این بود که کارت ویزیتش را فراموش کرده روی دسته گل بگذارد؛ و حتما موقع خروج این کار را انجام دهد
یاد گرفتن ۹۹۹ روش ادیسون

روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع گروپ تلاش های زیادی کرده ای، اما موفق نشده ای، چرا؟ پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می دهید؟ ادیسون با خونسردی جواب می دهد:«ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته ام که گروپ چگونه ساخته نمی شود.»
مادر
مردی به محضر پیامبر ( ص ) آمده و گفت :
ای رسول خدا در دنیا هیچ کار زشتی نیست که من انجام نداده باشم .آیا توبه من قبول می شود ؟
پیامبر (ص) فرمودند :
آیا پدر و مادرت زنده هستند ؟
پدرم زنده است .
فرمودند : برو و به پدرت نیکی کن ( که همین نیکی به پدر موجب پذیرفتن توبه تو خواهد بود ) .
وقتی او رفت . پیامبر (ص ) فرمود :
ای کاش مادر این گناهکار زنده بود و به مادرش نیکی می کرد . زیرا نیکی به مادر به قبولی توبه اش نزدیکتر بود یعنی نیکی به مادر زودتر موجب قبولی توبه در پیشگاه خدا می شود .
در ستاد نماز گفتیم، آقازاده‌ها، دخترخانم‌ها، شیرین‌ترین نمازی که خواندید،برای ما بنویسید.
یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، همه ما بُهتمان زد،
دختر یازده ساله، ما ریش‌سفیدها را به تواضع و کرنش واداشت.

نوشت که ستاد اقامه نماز! شیرین‌ترین نمازی که خواندم این است كه:
در اتوبوس داشتم می‌رفتیم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می‌کند. یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم: نماز نخواندم، گفت: خوب باید بخوانی، اما حالا که اینجا توی جاده است و بیابان،
گفتم برویم به راننده بگوییم نگه‌دار. پدر گفت: راننده كه بخاطر یک دختر بچه نگه نمی‌دارد، گفتم: التماسش می‌کنیم. گفت: نگه نمی‌دارد.
گفتم: تو به او بگو. گفت:گفتم كه نگه نمی‌دارد، بنشین. حالا بعداً قضا می‌کنی. دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت بابا خواهش می‌کنم، پدر عصبانی شد، اما دختر گفت: پدر، امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم. می‌گفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد. زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون. دستِ کوچولو، شیشه کوچولو،سطل کوچولو.
شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت.

قرآن یک آیه دارد می‌گوید:کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها می‌گذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی کند، شیرین‌کاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمی‌خواهد بدهد.
«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/۹۶ یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها می‌گذاریم. لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد. منِ، بچه یازده ساله هم می‌توانم در فضای خودم امام باشم.

شاگرد شوفر نگاه کرد و دید كه دختربچه وسط اتوبوس نشسته و دارد وضو می‌گیرد، پرسید: دختر چه می‌کنی؟ گفت: آقا من وضو می‌گیرم، ولی سعی می‌کنم آب به كف اتوبوس نچکد. بعدش هم می‌خواهم روی صندلی، نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر یک كمی نگاهش کرد و چیزی به او نگفت. به راننده گفت: عباس آقا، ببین این دختر بچه دارد وضو می‌گیرد.

راننده هم همین‌طور که جاده را می‌دید، در آینه هم دختر را می‌دید. مدام جاده را می‌دید، آینه را می‌دید، جاده را می‌دید، آینه را می‌دید. مهر دختر در دل راننده هم نشست. راننده گفت: دختر عزیزم، می‌خواهی نماز بخوانی؟ صبر كن، من می‌ایستم. ماشین را کشید کنار جاده و گفت: نمازت را بخوان دخترم، آفرین.

چه شوفرهای خوبی داریم، البته شوفر بد هم داریم که هرچه می‌گویی: وایسا، گوش نمی‏ دهد. او برای یک سیخ کباب می‌ایستد، اما برای نماز جامعه نمی‌ایستد. در هر قشری همه رقم آدمی هست.

دختر می‌گفت: وقتی اتوبوس ایستاد، من پیاده شدم و شروع کردم به نماز خواندن. یک مرتبه اتوبوسی‌ها نگاهش کردند. یكی گفت: من هم نخواندم، دیگری گفت: من هم نخواندم. شخص دیگری هم گفت: ببینید چه دختر باهمتی است، چه غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی،آفرین، همین دختر روز قیامت، حجت است. خواهند گفت: این دختر اراده کرد، ماشین ایستاد. یکی یکی آنهایی هم که نماز نخوانده بودند، ایستادند به نماز. دختر می‏ گفت: یک مرتبه دیدم پشت سرم یک عده دارند نماز می‌خوانند. می‏ گفت: شیرین‌ترین نماز من این بود که دیدم، لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد. منِ، بچه یازده ساله هم می‌توانم در فضای خودم امام باشم.

ــــــــــــــــــــــــــ
حاج آقا قرائتی 
ــــــــــــــــــــــــــ

التماس دعا
یا زهرا53
هوا کاملا تاریک شده بود و او تمام طول روز در حال صعود بود. چند قدم تا قله بیشتر نمونده بود که پاش لیز خورد و پرت شد. درحال سقوط ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد و بدنش میان آسمون و زمین معلق موند. چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزنه خدایا کمکم کن.
صدایی آمد: واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات دهم. کوهنورد گفت: بله باور دارم. صدا گفت: اگر باور داری طنابی رو که به کمرت بسته ای پاره کن. یک لحظه سکوت .و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبه. روز بعد گروه نجات یک کوهنورد یخ زده رو پیدا کردن در حالی که دست هاش محکم طناب رو گرفته بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!! تا حالا شده این طوری ایمانتون آزمایش بشه؟ اگه ما جای اون بودیم چیکار می کردیم؟
آیا ما هم حاضر بودیم طنابمون رو ببریم؟ طناب ما چیزیه که ما محکم بهش چسبیدیم .ممکنه کمی عجیب به نظر بیاد .اما طناب ما شاید مال و ثروتیه که بهش چسبیدیم شاید اون درسیه که خوندیم شاید خانواده ای که بهشون وابسته ا یم و غیره...نمی خوام بگم این ها چیزای بدیه اما همون طوری که این طناب می تونه ما رو محافظت کنه، گاهی هم می تونه باعث مرگ ما بشه. واقعاً چقدر ما به خداوند ایمان داریم ؟!!!.....
پیامبر اکرم فرمودند: بهترین ایمان آن است که بدانی هر جا هستی خدا با توست.
اگر می خواهیم بدونیم چقدر ایمان داریم باید بینیم چقدر خدا رو با خودمون همراه می بینیم...
دلسوزی عزراییل برای دو نفر


روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :
یک :
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت
دو :
هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد
خدایت سلام می رساند و می فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
ولی آنها را رها نمی کنیم
شـروع کـرد بـه نـمـاز خـونـدن!

" اِیَّـاکَــ نـَعـبـُدُ وَ اِیـَّاکَــ نـَستـَعِـیـنُ "

چـنـان غـلـیـظ گـفـت ، کـه تـو دلـم گـفـتـم:

عـجـبـــ بـنـده ی مـخـلـصــــــی .....!

نـمـازش که تـمـوم شـد،

بـه دوسـتـش گـفـت :

بـدهـی بـالا آوردم .....

فـقـط تـو مـی تـونـی کـمـکـم کـنـی!!!!!!!!!!!53258zu2qvp1d9v
در جلد چهارم بحار الانوار علامه مجلسى است؛
زن بدكارى وقتى در مسافرتش بگودال آبى مى رسد، مى بيند سگى تشنه است
سر در گودال چاه آب مى كند و بر مى گردد
زبانش آويزان است از شدت عطش در بيابان سوزان
اجمالا اين زن بدكار از ديدن وضع سگ ناراحت شد خواست كارى بكند
ديد آب پائين گودال است چه بايد كرد،
بند و دلو مى خواهد كه آب را بيرون بياورد،
در اثر ترحّم گيسوانش را بُريد و بهم بست و بند درست كرد و بكفشش بست آب را بالا آورد جلوى روى سگ گذاشت تا سگ را سيراب نكرد نرفت ،
براى همين يك كار خداوند متعال او را آمرزيد بخاطر يك ترحم
همينكه بدكار است بخيالت مى رسد جهنمى است يقينا

از كجا؟
شايد همينكه به نظرت بدكار است فردا توفيق خيرى پيدا كرد اهل توبه شد.
پس كمك بر مؤمن چه ثوابى دارد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زبده القصص تأليف : على ميرخلف زاده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

التماس دعا
یا زهرا53
چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که ناگهان دو تا از آنها

به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند

و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند:

«که دیگر چاره‌ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.»


دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند

که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه‌های دیگر مدام می‌گفتند

که دست از تلاش بردارند چون نمی‌توانند از گودال خارج شوند

و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته‌های

دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می‌کرد.

هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می‌زدند که تلاش بیشتر فایده‌ای ندارد

او مصمم‌تر می‌شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.

وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرف‌های ما را نمی‌شنیدی؟»

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

پند اخلاقی با شما .....
اميرالمؤ منين عليه السلام با جمعى از پيروان در معبرى عبور مي‌نمود،
پيرزنى را ديد كهبا چرخ نخ ‌ريسى خود مشغول رشتن پنبه است
پرسيد پيرزن (بماذا عرفت ربك) خداى را بچه چيز شناختى ؟
پيرزن بجاى جواب دست از دسته چرخ برداشت طولىنكشيد پس از چند مرتبه دور زدن چرخ از حركت ايستاد
عجوزه گفت يا على عليه السلامچرخى بدين كوچكى براى گردش احتياج بچون منى دارد
آيا ممكن است افلاك به اين عظمت وكرات باين بزرگى بدون مديرى دانا و حكيم و صانعى توانا و عليم با نظم معينى بگردش افتند و از گردش خود باز نايستند؟
على عليه السلام روى باصحاب خود نموده فرمود (عليكم بدين العجائز) مانندپيرزنان خدا را بشناسيد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستانها و پندها جلد 1، مصطفى زمانى وجدانى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

التماس دعا
یا زهرا53
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت

تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد.

اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند

هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند

حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد.


ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.

آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند.


و خود هم از آن بالا رفت.


بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند.


پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:


«از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم»


مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست.


فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!
در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگي را وسط جاده قرار داد

و براي اينكه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي كرد.

بعضي از بازرگانان و مهمانان ثروتمند پادشاه،

بي تفاوت از كنار تخته سنگ گذشتند.

بسياري هم شكايت مي كردند كه اين چه شهري ست كه نظم ندارد.

حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي ست و…

با وجود اين، هيچ كس تخته سنگ را از وسط راه برنمي داشت.

نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود،

نزديك سنگ شد. بارهايش را بر زمين گذاشت

و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت

و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي ديد

كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود.

كيسه را باز كرد و داخل ان سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.

در يادداشت نوشته بود:

هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.

او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند

و بز به دنبال آن همان.عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد...

نه چوبي كه برتن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.

پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد

و گفت من چاره كار را مي‌دانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد

و آبزلال جوي را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد

و در پي او تمام گله پريد.

...چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟

پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت:

تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد

آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.

و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد

و خود را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش

و گاهي آن را مي‌پرستد!
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
مادر گفت : باقالی پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را می خوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
چند وقت بعد ..عملیات والفجر 8 ... درون اروند رود گم شد...
و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد..
1276746pa51mbeg8j
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76