کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
پدر سیلی محکمی به صورت پسر زد و گفت:
مگه این شام چه عیبی داره که لب نمی زنی؟

پسر در حالی که به نون و پنیر و مقداری سبزی چشم دوخته بود
از پای سفره به گوشه ای خزید و سر به بالین نهاد

صبح فردا وقتی غذای پسر در بقچه پدر جای می گرفت
پسرک دانست امروز بابا صبحانه دارد ...
چشمانش از شادی تر شد ...
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،
طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.
سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:
اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟
ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،
خطای تو را به حساب دیگران می گذارم …
مرد قبول کرد .
ابلیس خنده کنان گفت :
عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت
دختر کوچولو و پدرش از روی پلی می گذشتن. پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت: «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی توی رودخونه.»

دختر کوچیک گفت:«نه بابا، تو دستِ منو بگیر..»

پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی می کنه؟!


دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه ام بیوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من، با اطمینان، می دونم هر اتفاقی هم که بیفته، هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»

در هر رابطه ی دوستی، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره.
مردی ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭﺩﻳﺪ ﺗﺒﺮﺵ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ
ﺷﺪﻩ ، ﺷﻚ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﻳﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺖ .
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺩﺯﺩﻱ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺩﺯﺩ ﺭﺍﻩ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ، ﻣﺜﻞ ﺩﺯﺩﻱ ﻛﻪ ﻣﻲ
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﺁﻥ ﻗﺪﺭ
ﺍﺯ ﺷﻜﺶ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ
ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻲ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ
ﺍﺯ ﺍﻭ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﻛﻨﺪ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﺗﺒﺮﺵ ﺭﺍﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩ.
ﺯﻧﺶ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
. ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ
ﺯﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺁﺩﻡ ﺷﺮﻳﻒ
ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮﻭﺩ ، ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ.
"ﭘﺎﺋﻠﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ"
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ
ﺑﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ !
سه اتومبیل با هم در خیابان شلوغی مشغول لجاجت و رقابت بودند و در این راه برای اتومبیل های دیگر به شدت بوق می زدند که از سر راهشان کنار بروند ...

جلو تر چراغ قرمز بود ،

هر سه پشت چراغ قرمز ایستادند ...

ماشین هایی هم که ازسر راهشان کنار رفته بودند به آنها رسیدند .

- با این همه سرعت آمدند و حالا پیش بقیه ایستاده اند !

به یاد چه می افتی؟

- مرگ ...
هرچه دوستش به او گفت :


غلامرضا خم شو ، فایده ای نداشت


بعد از مراسم ازش پرسیدن ، چرا خم نشدی


برایت دردسر میشود ، او شاه مملکت است


گفت هر که میخواهد باشد :


تختی فقط برای بوسیدن دست مادرش خم میشود

( روحش شاد )
سلام303

باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید.

صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور میشد.

از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف می‌کند که، “باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد.” وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود.

مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد می‌کشید.

باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد.

رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد.

به او جواب دادند که متأسّفانه پزشک‌یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست.
باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت؛ “نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد.”
چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید، “از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟” باتلر گفت، “راستش را بخواهید نمی‌دانستم.

امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم.

هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد، “طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم.

با هم از عهدۀ این کار بر می‌آییم.” کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم

یا حبیب
مشورت با شریك زندگى

در بنى اسرائیل مرد نیكوكارى بود كه مانند خود همسر نیكوكار داشت مرد نیكوكار شبى در خواب دید كسى به او گفت: خداى متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نیمى از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختى و فشار خواهد گذشت اكنون بسته به میل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهى.
مرد نیكوكار گفت: من شریك زندگى دارم كه باید با وى مشورت كنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمى از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختى و تنگدستى خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم؟
زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب كن.
مرد گفت:
پذیرفتم.
بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را براى وسعت روزى انتخاب كرد. به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روى آورد ولى هر گاه نعمتى بر او مى رسید همسرش مى گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان كمك كن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتى به او مى رسید از نیازمندان دستگیرى نموده و به آنان یارى مى رساند و شكر نعمت را بجاى مى آورد تا اینكه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نعمت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانى از اعمال و رفتار تو كه در این مدت انجام دادى همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگى كن. [1]
روزی یکی از مشتریان امیل کوئه ، دانشمند و داروساز معروف فرانسوی ، اصرار داشت که بدون نسخه دارویی در اختیارش قرار دهند . او برای رهایی از دست این مشتری یک دنده و مزاحم چاره ی ساده ای اندیشید و چند قرص تقویتی را به عنوان دارویی موثر و معالج به او داد . چند روز بعد همان بیمار با رضایت کامل از نتایج دارو برگشت و از امیل کوئه سپاسگزاری کرد . در حقیقت آنچه این بیمار را درمان کرد ایمان او به دارو بود . او در ذهن خویش درمان را امر مسلم می پنداشت و در نتیجه تحقق این باور همان شد که او می خواست .

برنده هیچگاه تسلیم نمی شود وتسلیم شونده هیچگاه برنده نمی شود .
آدم شروری بود؛ برای اولین بار که قدم به مسجد گذاشت همه تعجب کردند. سه روز بعد قالیچه ی مسجد را دزدیدند. همه به او شک کردند ...

اکنون یک هفته از دستگیری دزد قالیچه گذشته ولی آن مرد دیگر به مسجد نیامده، چون هیچ کس توبه‌اش را باور نکرده بود.

ای کاش دیگران را باور کنیم.
آخرالزمان-میل گیبسون
و انسان تنها نشسته بود، غرق در اندوهی فراوان. همه حيوانات دور او جمع شدند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هر آرزویی داری بگو تا ما برآورده کنیم."

انسان گفت: "مي‌خواهم قدرت بینایی قوی داشته باشم."
كركس جواب داد: "بينايي من مال تو."
انسان گفت: "مي‌خواهم نیرومند باشم."
پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهي شد."
انسان گفت: "مي‌خواهم اسرار زمين را بدانم."
مار گفت: "نشانت خواهم داد."

و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتي انسان همه‌ی این هدایا را گرفت و رفت، جغد به بقيه حیوانات گفت: "انسان دیگر خيلي چيزها مي‌داند و قادر است كارهاي زيادي انجام دهد. من مي‌ترسم!"
گوزن گفت: "ولي انسان به هرآنچه میخواست رسید، ديگر غمگین نخواهد بود."

اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌اي درون انسان ديدم. اشتیاق و حرصی عميق كه كسي را ياراي پر كردن آن نيست. اين همان چيزي است كه او را غمگين مي‌كند و مجبورش مي‌كند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه مي‌دهد تا روزي هستي مي‌گويد: من تمام شده‌ام و ديگر چيزي ندارم پيشكشت كنم!"
بدگویان

یكی را از علما پرسیدند كه كسی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رفیقان خفته و نفسْ طالب و شهوت غالب، هیچ باشد كه به قوت پرهیزگاری از وی بسلامت بماند؟ گفت : اگر از مه رویان بسلامت ماند از بدگویان نماند.

شاید پس كار خویشتن بنشستن

لیكن نتوان زبان مردم بستن
پدر آیا نام من هم در بین شان هست؟

روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی یاداشتها و تنظیم وقت و زمان ملاقاتها و ... بود.
به طوری که وقتی دختر ۷ ساله اش به او نزدیک شد متوجه نشده بود.
دخترک پس از کمی سکوت گفت:

- پدر چی کار می کنید؟
- دخترم زمان و وقت ملاقات هایم را در کتابچهٔ یادشت می نویسم.
پس از چند لحظه سکوت دخترک گفت:
- پدر آیا نام من هم در بین شان هست؟

چگونه باید افهام و تفهیم

دهی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. بر حسب اتفاق گذر يك معلم به آن ده افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم ده از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان ده معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم ده در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.

شياد به معلم گفت: بنويس «مار»

معلم نوشت: مار

نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.

و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟

مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را زدند و از ده بيرون راندند.
ارزش دوستی

در جنگ جهانی اول یكی از سربازان به محض این كه دید دوست صمیمی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم كردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج كند.
مافوق به سرباز گفت: «اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فكر كردی این كار ارزشش را دارد یا ندارد؟»
دوستت احتمالاً مرده و ممكن است، حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی. حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز برای نجات دوستش رفت و به شكل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش كشید و بیرون آورد.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت. سربازی را كه در باتلاق افتاده بود معاینه كرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه كرد و گفت: «من به تو گفتم كه ممكن ارزشش را نداشته باشد، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و
مرگباری برداشتی.»
سرباز در جواب گفت: «قمندان صاحب ارزشش را داشت.»
مافوق: «منظورت چیست كه ارزشش را داشت؟ می شه بگویی؟»
سرباز: «بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی كه به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی كه او گفت احساس رضایت قلبی می كنم. او گفت: دوست من... می دانستم كه به كمك من میایی...»
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76