کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
در زمان حضرت عیسى(علیه‎السلام)، زنى صالح و عابد، زندگی می كرد.


وی وقتی زمان نماز فرا مى‎رسید، هر كارى كه داشت رها و به نماز مشغول مى‎شد.


روزى هنگام پختن نان، مؤذّن بانگ نماز فرا داد. زن نان پختن را رها كرد و به نماز مشغول شد؛ چون به نماز ایستاد،

شیطان در وى وسوسه كرد كه: «تا تو از نماز فارغ شوى، نان‎ها همه می‎سوزند.» زن به دل جواب داد: اگر همه نان‎ها بسوزد بهتر است كه روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد.


بار دیگر شیطان وسوسه كرد كه: پسرت در تنور افتاد و سوخت، زن در دل جواب داد: اگر خداى متعال قضا را بر این قرار داده كه من در حین نماز و پسرم به آتش دنیا بسوزد؛ من به قضاى خداى تعالى راضى هستم و از نماز فارغ نمى‎شوم كه خداوند خود، فرزندم را از آتش نگاه دارد.

مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم ؛ بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم . مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید ...

یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم
شاید شنیده باشید داستان پیرمردی را که می پنداشت گوش همسرش سنگین شده پس برای کمک به او با پزشکی مشورت کرد، پزشک از او خواست با انجام آزمایشی ساده میزان دقیق شنوایی همسرش را بیابد او نیز طبق دستور  پزشک هنگامی که همسرش سرگرم تهیه شام بود با فاصله ای از او پرسید شام چه داریم؟ اما پاسخی نشینید کمی جلوتر رفت و سوالش را تکرار کرد باز هم پاسخی نشنید بالاخره رفت درست پشت سر همسرش و پرسید شام چه داریم؟ این بار پاسخ را شنید اما بسیار متعجب تنها به همسرش نگاه می کرد پاسخ همسرش این بود: خوراک مرغ داریم این بار چهارم است که می گویم مگر نمی شنوی؟ حقیقت به همین سادگی و صراحت است، مشکل گاهی آن طور که ما فکر می کنیم در دیگران نیست و گاه در خودمان باید به دنبال آن بگردیم.
شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.

او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.
بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند.و نکات مثبت رو نمی بینند53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
ُ
سیره علامه بزرگوار آیت الله طباطبایی در چگونگی مدیریت زمان و دقت در صرفه جویی و بهرمندی از ثانیه ها و کمتر از ثانیه ها :


وقتی ایشان تفسیرالمیزان را می نوشتند ،نوشته هایشان نقطه ی اولیه نداشت.ابتدا بی نقطه می نوشتند بعد که مرور مجدد
می کردند ، ان را نقطه گذاری می کردند ، سوال کردیم که آقا! چرا اول بی نقطه می نویسید، فرمودند:


"من حساب کرده ام اول که بی نقطه می نویسم و بعد در مرور نقطه می گذارم چند درصد (چند دقیقه یا ثانیه ) در
وقتم صرفه جویی می شود"

پ.ن : اونوقت ما(خودم) ماهها و سال ها و روزها وقتمون رو هدر میدیم و عین خیالمون هم نیست!1276746pa51mbeg8j
زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟
او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویج‌ها را لمس کند و بگوید که چگونه‌اند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغ‌ها را بشکند، بعد از این که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید مفهوم این‌ها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده‌اند، آب جوشان، اما هرکدام عکس‌العمل متفاوتی نشان داده‌اند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می‌آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می‌کرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.

مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش می‌آید تو چگونه عمل می‌کنی؟ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم می‌آیم، اما در سختی‌ها خم می‌شوم و مقاومت خود را از دست می‌دهم؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می‌کند اما با حرارت محکم می‌شود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دل پذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر می‌شود تو بهتر می‌شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر می‌دهی.

آنچه مرا نکشد، مرا قوی تر خواهد ساخت و من شرایط سخت را به نفع خود تغییر می دهم.
معلم اسم دانش آموز را صدا كرد. دانش آموز پاي تخته رفت. معلم گفت: شعر بني آدم رو بخون.

دانش آموز شروع كرد:

بني آدم اعضاي يكديگرند

كه در آفرينش ز يك گوهرند

چو عضوي به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

به اينجا كه رسيد متوقف شد ....

معلم گفت: بقيه اش رو بخون! دانش آموزگفت: يادم نمياد.

معلم گفت: يعني چي ؟اين شعر ساده رو هم نتونستي حفظ كني؟!

دانش آموز گفت:آخه مشكل داشتم مادرم مريض ه، گوشه ي خونه افتاده ،پدرم سخت كار ميكنه. مخارج درمان بالاست، من بايد كارهاي خونه رو انجام بدم و هواي خواهر برادرهامو هم داشته باشم, ببخشيد....

معلم گفت: ببخشيد؟ همين؟! مشكل داري كه داري بايد شعر رو حفظ ميكردي, مشكلات تو به من مربوط نميشه!

در اين لحظه دانش آموز گفت:

تو كز محنت ديگران بي غمي

نشايد كه نامت نهند آدمي..!!53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
مردی را که، هفتاد سال یا صنم (نام بت) گفته بود، یکبار از زبانش اشتباهاً یاصمد «ای بی نیاز» صدا بر آمد خداوند توجهی به حال این مرد پیر نموده و او را به هدایت مشرف گردانید. ملایکه ها عرض کردند یا الله این مرد هفتاد سال یا صنم گفت: یکبار آنهم اشتباً نام تو را (یاصمد) به زبان آورد، و را قبول درگاهت نمودی! خداوند (ج) به ملایک می گوید: شما نمی دانید که من هفتاد سال منتظر بودم تا این مرد نام من را صدا کند، حال که من را خوانده است شرط دوستی نیست که او را نپزیرم….

یا صمد ....
یا صمد.........
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....
حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت .
جزامی ها داشتند ناهار می خوردند .ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و چیزهایی که تو آشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان.
یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
- مزاحم نیستم ؟
- نه بفرمایید.
حسین حلاج میشینه پای سفره .یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی .دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند . ولی تو الان....
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...

حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...

چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره ....

موقع افطار که میشه غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی

حسین حلاج در جوابش می گه :
اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند لقمه غذا ؟؟

53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
روزی « ناصرالدین شاه »، وزیر دفترش، « هدایت الله خان » را دید که گوشهایش از زیر کلاهش بیرون آمده بود. نظری خشم آلود به وی افکند و گفت:
« گوشهایت را زیر کلاه بگذار. »
وزیر دفتر در حالی که کلاه خود را روی گوش های می کشید گفت:
«بفرمائید قربان. این هم گوش های بنده. حالا ببینم کارهای مملکت، با رفتن گوش من در زیر کلاه درست می شود. »

53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
مورچه ای بر صفحه کاغذی می رفت. از نقش ها و خط هایی که بر آن بود حیرت کرد؛ آیا این نقش ها را خود کاغذ آفریده است یا از جایی دیگر است؟ در این اندیشه بود که ناگاه قلمی بر کاغذ فرود آمد و نقشی دیگر گذاشت. مورچه دانست که این خط و خال از قلم است، نه از کاغذ. نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقتی آشکار شد. گفتند: کدام حقیقت؟ گفت: بر من کشف شد که کاغذ از خود نقشی ندارد و هر چه هست از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم فقط صفحه می بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم قلمی روان خواهیم دید که می چرخد و نقش و نگار می آفریند. در میان مورچگان، یکی خندید. سبب را پرسیدند.گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمری گشت و گذار روی صفحات دانستم که آن قلم نیز اسیر دستی است که او را می چرخاند و به هر سوی می گرداند. انصاف بده که کشف من عظیم تر و شگفت تر است. همگان اقرار دادند به بزرگی کشف وی. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند؛ چون تا کنون می پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش ها نه کاغذ و نه قلم است، بلکه آن دو خود اسیر دیگری اند. این بار موری دیگر گریست. موران سبب گریه اش را پرسیدند. گفت: عمری بر ما گذشت تا دانستیم که نقش را قلم می زند، نه کاغذ. اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر. ندانم که آیا آن امیری که قلم را می گرداند به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگری است و این اسیران کی به امیری می رسند که او را امیر نیست ؟
دو بچه کنار قبر پدر نشسته بودند. یکی پسر فقیری بود و دیگری پسر ثروتمندی.
پسر ثروتمند به پسر فقیر گفت: قبر پدر مرا ببین که چه قدر زیباست و سنگ مرمر دارد، به قبر پدر تو هیچ شباهتی ندارد زیرا قبر پدر تو مشتی خاک است.
پسر فقیر گفت: تا پدر تو زیر آن سنگ های گران بر خود بجنبد، پدر من به بهشت رسیده باشد.
مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی ...
مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم!
دوستش گفت: اینها که می‌گویی که چیز بدی نیست!
مرد گفت: ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن در شان من نیست!
53
دکتر ماکسول مالتز، جراح پلاستیک، هر روز در مطب خود شاهد حضور انبوه کسانی بود که برای از بین بردن اشکالات و عیب های ظاهری خود به او مراجعه می کردند. او می دید که عمل جراحی پلاستیک منجر به تغییرات شگرف و عمیق شخصیتی در مراجعه کنندگان می شود، به نحوی که آنها با روحیه و اعتماد بنفس بالایی زندگی خود را آغاز می کنند. اما دکتر مالتز در دراز مدت متوجه شده بود که عمل جراحی همیشه موجب تغییر روحی و روانی افراد نمی شود. برخی علیرغم اینکه تغییر چشمگیری در زیبایی صورتشان رخ می داد، هنوز دچار خجالت و کمرویی بودند و تمایل به تنهایی وانزوا در آنها مشاهده می شد. این مسئله دکتر مالتز را به تامل وتحقیق در این زمینه واداشت، تا بالاخره بعد از مدت ها تفکر وکنکاش موفق به کشف و ارائه نظریه مهم ومعروف « تصویر ذهنی » گردید.

بر اساس این نظریه، در ذهنیت هر فرد، تصویر و باوری از خود شکل گرفته است. تصویر ذهنی هر فرد است که به او می گوید چه کسی هست و قادر به انجام چه کارهایی. سزاوار داشتن چه نوع زندگی است وامور و اتفاقات را تا چه اندازه می تواند کنترل کند. دکتر مالتز پی برد هرچند بعضی افراد دارای ظاهری مناسب و مطلوب اند، اما بخاطر مغشوش بودن سیمای درونی و ذهنی شان، احساس خوبی نسبت به خود ندارند وبا دست کم گرفتن خود زندگی شان را محدود می کنند. آنچه باید انجام گیرد، عمل جراحی برروی تصویر درونی افراد است. او پس از آن تا پایان عمرش وقت خود را صرف کمک به مردم برای از بین بردن چین وچروک صورت روانی آنها کرد.
___________________________________

" تنها كاري كه در هر لحظه بايد بكنيد اين است كه احساس خوبي داشته باشيد .
روزي " گاندي " با قطار در حال مسافرت بود ...به علت بي توجهي ، يك لنگه از كفش هاي نو او ، كه به تازگي خريده بود از قطار بيرون افتاد .
مسافران ديگر براي او تأسف خوردند ، ولي گاندي بلافاصله لنگه ديگر كفشش را هم به بيرون انداخت !
همه با تعجب به او نگاه كردند ... اما او با لبخندي رضايت بخش گفت :

" يك لنگه كفش نو برايم بي مصرف است ، ولي اگر كسي يك جفت كفش نو پيدا كند مطمئناً خيلي خوشحال خواهد شد . "
___________________________________

خوشبختي يگانه چيزي است كه مي توانيم بي آنكه خود داشته باشيم ، ديگران را از آن برخوردار كنيم .
53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76