کانون

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
[rtl]شخصي مهمانی را در زیر خانه خوابانیده نیمه شب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید.
 پرسید كه در آنجا چه می‌كنی؟
 گفت: در خواب غلتیده‌ام!
 گفت: مردم از بالا به پایین می‌غلتند تواز پایین به بالا می‌غلتی؟
گفت: من هم به همین می‌خندم.
عبيد زاكاني
[/rtl]

در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید
فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند
و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن
فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده
سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده
ولی خداوند فرمود :
اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند
در حال که من می خواهم راز زندگی در دستر س همه بندگانم باشد
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان
راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده
زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب
و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید 1
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.

وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.

منبع:
داستان های مثنوی معنوی


تکناز
در کنفرانسی به حاضران گفته شد نام خود را روی بادکنکی بنویسید.

همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.

سپس اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند .

همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند

ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند .

دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد .

طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند .


دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست .


وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید .


در حالی که شادی ما در شادی دیگران است .


شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید
 

منبع : اس ام اس راد
سه داستان قديمي ولي شنيدني!!!

***

نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود.
اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم سقف یک اتاق ، دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق, سه, چهار, پنج,........,هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!
صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند!
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید.
زیرنویس: این تنها ۸ دقیقه از زندگى این جانبازبود و شما طاقت نداشتید !

***

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد
زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم
کودک گفت: می دانستم با او نسبت دارید…

***

هنگامی که ناسا برنامه ی رفتن به فضا را آماده کرده بود با مشکل کوچکی روبه رو شد آن ها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند،جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزدبرای حل این مشکل....
آن ها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند.تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید،دوازده میلیون دلار خرج شد و در نهایت آن ها خودکاری را طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه هم می نوشت ، زیر آب کار می کرد و روی هر سطحی حتی کریستال هم می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه سانتی گراد کار می کرد .....
روس ها راه حل ساده تری را انتخاب کردند ، آن ها از مداد استفاده کردند!!!!!!!!!
همیشه یادمان باشد در برخورد با مشکلات می توانیم جور دیگری نیز فکر کنیم....1
روز سه‌شنبه در کلاس پنجم دبستان، به دانش‌آموران گفتم که شنبه امتحان تاریخ و جغرافیا دارید، شفاهی
روز پنجشنبه گفتم، امتحان تاریخ و جغرافیا داریم. همین امروز، کتبی.
همه اعتراض کردند که امتحان قرار نبود امروز باشد و قرار بود شنبه باشد.
همین طور قرار نبود کتبی باشد و قرار بود شفاهی باشد.
گفتم، همین است که هست. امروز است و کتبی است.
هر کس نمی‌خواهد بیاید جلوی کلاس بایستد.
از کلاس شصت نفری، سه نفر آمدند و جلوی کلاس ایستادند. سوالات را روی تخته نوشتم و بچه‌ها پاسخ‌ها را روی کاغذ نوشتند.
وقتی امتحان تمام شد گفتم:
از هر کدام از شما، ده نمره کم می‌کنم از تاریخ و ده نمره از جغرافیا.
و به این سه نفر بیست نمره می‌دهم در تاریخ و بیست نمره در جغرافیا.
تا بیاموزید که زیر بار ظلم نروید. درس امروز ما ظلم ستیزی است ...
شما دین خود را فروختید…

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.
صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.
اما خواهر باحجاب ما که روبند بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!
بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبند به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر طور می‌خواهی زندگی کن!»
خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود داخل نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبند را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:
«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت... در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین
مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم..

نتیجه: گاهی نداشته های ما به نفع ماست...
 برترین ها: «دنیای چرخ‌ها» مجله  مورد علاقه پسربچه نوجوانی بود كه هر روز با علاقه  صفحاتش را ورق می‌زد و تنها مجله‌ای بود كه او وقتش را پای دیدن تصاویر و مقالاتش صرف می‌كرد تا اینكه روزی، آگهی استخدام یك شركت اتومبیل‌سازی نظرش را به خود جلب كرد. آگهی درباره استخدام شركت «آرتی شوکاتی توکیو»  بود كه به یك شاگرد تعمیركار نیاز داشت.پسر بدون هیچ معطلی درخواست كارش را به شركت داد و  با تصمیمش موافقت شد. علاقه به اتومبیل و داشتن جدیت در كار، باعث شد كه مدیر شركت به او پیشنهاد باز كردن شعبه‌ای در دهكده‌اش بدهد و او مجبور بود گاهی اوقات تمام شب را نیز كار كند. تقریبا 20سالش بود كه سرانجام تصمیم گرفت به صورت مستقل كار كند و در كنار این فكر، جرقه دیگری نیز به ذهنش خطور كرد و آن ثبت اختراعش بود. نوجوان خوش‌ذوق اما با جیب خالی، كسی نبود جز«سوئی چیرو هوندا» كه  در سال 1938 دانشجوی فقیری بود كه  تنها آرزویش این بود كه یك حلقه پیستون طراحی كند و آن را به شركت تویوتا بفروشد. او برای این كار پس‌اندازهای كمش را صرف خرید قطعه می‌كرد و حتی جواهرهای زنش را نیز فروخت.
اولین شكست هوندا

هوندا تلاش‌های شبانه‌روزی برای طراحی اختراعش را آغاز كرد و در این راه تمام پس‌اندازش را صرف ایده‌اش كرد اما سال‌ها تلاش و زحمت هوندا به نتیجه نرسید، زیرا جواب كارخانه تویوتا درباره اختراع هوندا منفی بود. جواب منفی تنها به شركت تویوتا ختم نشد. فكر می‌كنید واكنش استادان و دانشجویان در برابر  اختراع هوندا چه بود؟ هیچ كس نظر موافقی در مورد اختراع او نداشت و علاوه بر این همه او را مورد تمسخر قرار دادند. تصورش را بكنید، اگر این شرایط برای هر فرد دیگری به وجود می‌آمد، مطمئنا دلسرد می‌شد اما هوندا نه تنها دلسرد نشد بلكه 2 سال دیگر از وقتش را برای تحقیق‌هایش در مورد اختراعش صرف كرد، زیرا یكی از فاكتورهای مهم و اصلی برای موفقیت را در اختیار داشت و آن چیزی نبود جز پشتكار و داشتن هدف. هوندا تصمیم گرفته بود هدفش را به انجام برساند و در این راه تحت تاثیر هیچ نظر مخالف و مانعی قرار نگرفت اما «انعطاف‌پذیری» یكی دیگر از فاكتورهای موفقیت هوندا بود، زیرا بعد از اولین شكست، تصمیم گرفت تغییراتی در اختراع خود به وجود بیاورد. او قطعا كمی هم دلسرد شده بود اما  البته نه آن اندازه كه او را از ادامه كار  منصرف كند. هوندا در تلاش دوباره‌اش تصمیم گرفت اختراعش را با كیفیتی بهتر به كارخانه ارائه دهد و این بار موفقیت را در آغوش كشید و كارخانه تویوتا اختراعش را خرید.



دومین شكست

بعد از اینكه كارخانه تویوتا اختراع هوندا را خرید، او تصمیم گرفت اختراع خود را وسعت بدهد و كارخانه تولید حلقه پیستون  را به زودی راه بیندازد. در آن زمان ژاپن درگیر جنگ جهانی دوم بود و سیمان در كشور با كمبود جدی رو به رو شده بود. هوندا برای راه‌اندازی كارخانه‌اش به سیمان نیاز داشت اما تجربه شكست اول به هوندا یاد داده بود كه وقتی هدفی را در ذهنت شكل داده‌ای، باید آن را به سرانجام برسانی، حتی اگر موانع بزرگی بر سر راهت قرار بگیرد. با این افكار او و همكارانش شبانه‌روز تلاش كردند تا مشكل سیمان را برطرف كنند و این مشكل برطرف شد و هوندا توانست كارخانه‌اش را راه‌اندازی كند. اما شكست بزرگی بر سر راه هوندا بود. در طول جنگ، ایالات‌متحده كارخانه هوندا را بمباران كرد و هوندا به دلیل این اتفاق،كارخانه‌اش را به تویوتا فروخت. دوران بعد از جنگ هم مشكلات خودش را داشت. ذخایر كشور بسیار پایین آمده بود و هوندا حتی برای اتومبیل  شخصی‌اش با كمبود  سوخت رو به رو شده بود اما یك سؤال بزرگ هوندا را از این بحران نجات داد
سؤالی كه هوندا را نجات داد

بعد از مشكلاتی كه جنگ جهانی دوم برای كشور ژاپن به وجود آورد و فروش كارخانه هوندا و اوضاع مالی بد اقتصادی كه همه مردم را تحت تاثیر قرار داده بود، باز هم برای هوندا جای ناامیدی باقی نگذاشت. او سؤال بزرگی را در ذهنش مطرح كرد: «با همه این مشكلات آیا  با وجود وسایل اندكی كه در اختیار دارم، راه دیگری برای كسب درآمد وجود دارد؟» موتور كوچكی در اتاق هوندا وجود داشت، او آن را روی دوچرخه‌اش سوار كرد و آن لحظه  تنها هوندا بود كه شاهد اختراع اولین موتورسیكلت جهان بود. او تصمیم گرفت این اختراع را به تولید انبوه برساند اما با آن وضعیت مالی بد، انجام این كار تقریبا غیرممكن بود.



شكست سوم

هوندا نامه‌ای به تمام صاحبان فروشگاه‌های دوچرخه‌سازی فرستاد و از آنها خواست كه در این طرح سرمایه‌گذاری كنند. از بین 18 هزار نامه‌ای كه هوندا برای صاحبان فروشگاه‌ها فرستاد، 3 هزار نفر به پیشنهاد هوندا  جواب مثبت دادند و با این استقبال 3 هزار نفری، اولین موتورسیكلت ملی تولید شد. اما موتورسیكلت‌های تولیدی خیلی مورد توجه قرار نگرفتند، زیرا بیش از حد بزرگ و سنگین بودند، به همین دلیل تعداد محدودی آن را خریدند اما  هوندا باز هم ناامید نشد، زیرا 2 تجربه قبلی‌اش به او یاد داده بود كه هرگز نباید ناامید شد. او باز هم تغییراتی در اختراعش به‌وجود آورد و موتور سبك‌تری را به بازار عرضه كرد. نام این اختراع «بچه خرس» بود و این بار با استقبال خیلی زیادی همراه شد. با این اتفاق و گذراندن شكست‌های متمادی و كسب تجربه‌های فراوان، شركت هوندا به موفقیت چشمگیری رسید.
رمز موفقیت هوندا چه بود؟

اگر یك‌بار دیگر زندگی هوندا را با دقت بخوانید، متوجه می‌شوید كه روبه‌رو شدن او با شكست‌هایش كاملا با مردم عادی متفاوت بوده است و این همان تفاوت بین افراد موفق و آدم‌های عادی است. انسان‌هایی كه در زندگی‌شان به جایی نرسیده‌اند، تصور می‌كنند كه آدم‌های موفق هرگز شكست را در زندگی‌شان تجربه نكرده‌اند اما مشاهیری كه شما نامشان را شنیده‌اید، بارها و‌‌بارها طعم شكست را چشیده‌اند اما نحوه واكنش آنها در مقابل شكست كاملا منطقی و هوشمندانه است. هوندا نمونه بارزی است كه شكست تاثیر جدی روی او نگذاشت. وی در تمام لحظات دنبال روشی بهتر برای از پا درآوردن موانع بود. دیدگاه منطقی او در مورد شكست راه انعطاف‌پذیری را برایش باز گذاشت و در كنار پشتكار و جدیتی كه برای غلبه بر موانع داشت، باعث موفقیت چشمگیر هوندا شد. انعطاف‌پذیری فاكتور  بسیار برتری بود كه هوندا به همراه خودش داشت. هنگام معرفی یك محصول یا ایده، اگر با وجود مخالفت همچنان روی نظرتان تاكید كنید و سعی در تغییر و اصلاح ایده یا نظرتان نداشته باشید، نمی‌توانید به موفقیتی كه تصورش را می‌كنید، برسید. هوندا با مخالفت و استقبال نكردن مردم از موتورسیكلت‌های تولیدی‌اش، به فكر تغییر و بهتر كردن محصولش افتاد و با همین طرز فكر توانست در  این صنعت انقلاب بزرگی را به پا كند. علاوه بر آن اعتقاد داشتن به هدفی كه انتخاب كرده بود، راه را برای موفقیت هوندا بازكرد. شما هم می‌توانید مانند هوندا محكم به هدف‌هایتان بچسبید و با رعایت فاكتورهایی كه برایتان گفتیم، مسیر موفقیت را طی كنید. فقط كافی است باور كنید!
فقط دعا كنيد پدرم شهيد بشه!

خشكم زد. گفتم دخترم اين چه دعاييه؟

گفت:آخه بابام موجيه!

گفتم خوب انشاالله خوب ميشه، چرادعاكنم شهيد بشه؟

آخه هروقت موج ميگيردش و حال خودشو نميفهمه شروع ميكنه منو

و مادر و برادر رو كتك ميزنه! ، امامشكل ما اين نيست!

گفتم: دخترم پس مشكل چيه؟

گفت: بعداينكه حالش خوب ميشه ومتوجه ميشه چه كاري كرده.شروع

ميكنه دست و پاهاي همهمون را ماچ ميكنه و معذرت خواهي ميكنه.

ما طاقت نداريم شرمندگي پدرمون را ببينيم.
ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ !
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭﺭﺩ ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ .
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﺏﺭﯾﺰﻡ !
ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ ! ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
ﯾﻪ ﭘﻨﺞ ﺩﯾﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﭽﺖ ﺑﻮﺩ ...
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ
ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ
ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮﺵ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ !
ﭘــﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﻲ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭﻱ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ ....
ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳﺖ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﻱ ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷﻲ ...
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﺖ ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ ...
هنگامیکه گالیله در اثر شکنجه و تهدیدات کلیسا مجبور شد به اشتباه خود پی ببرد و به صاف بودن کره زمین "اعتراف" کند، یکی از شاگردان گالیله به سمت او آمد و تُف بر زمین انداخت و
گفت : " تُف به سرزمینی که قهرمان ندارد. "

گالیله در جواب گفت : " تُف به سرزمینی که به قهرمان احتیاج دارد...!!

یكی از شاگردان شیوانا همیشه روی تخته سنگی رو به افق می نشست و به آسمان خیره می شد و كاری نمی كرد. شیوانا وقتی متوجه بیكاری و بی فعالیتی او شد كنارش نشست و از او پرسید چرا دست به كاری نمی زند تا نتیجه ای عایدش شود و زندگی بهتری برای خود رقم زند.

شاگرد جوان سری به علامت تاسف تكان داد و گفت: «تلاش بی فایده است استاد! به هر راهی كه فكر می كنم می بینم و می دانم كه بی فایده است. من می دانم كار درست چیست اما دست و دلم به كار نمی رود و هر روز هم حس و حالم بدتر می شود!»

شیوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش كوبید و گفت: «اگر می دانی كجا بروی خوب برخیز و برو! اگر هم نمی دانی خوب از این و آن، جهت و سمت درست حركت را بپرس و بعد كه جهت را پیدا كردی آن موقع برخیز و در آن جهت برو! فقط برو و یكجا منشین!
 
از یكجا نشستن هیچ نتیجه ای عاید انسان نمی شود. فرقی هم نمی كند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داری در حین فعالیت و كار به آنها فكر كن! اگر می خواهی معنای زندگی را درك كنی در اثنای كار و تلاش این معنا را دریاب. مهم این است كه دائم در حال رفتن به جلو باشی! پس برخیز و راه برو
داستان در مورد دختر كوچكی است كه در یك كلبه محقر دور از شهر در یك خانواده فقیر به دنیا آمده بود.
 زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شكننده ای بود.
 همه شك داشتند كه زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملك را با هم گرفت. تركیب خطرناكی كه پای چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود.

چون مادری داشت كه او را تشویق و دلگرم می كرد. مادرش به او گفت: «علی رغم مشكلی كه در پایت داری، با زندگیت هر كاری كه بخواهی می توانی بكنی، تنها چیزی كه احتیاج داری ایمان، مداومت در كار، جرات و یك روح سرسخت و مقاوم است.»



 بدین ترتیب در 9 سالگی دختر كوچولو بست های آهنی پایش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها می گفتند كه هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول كشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یك معجزه بود.


او یك آرزوی باور نكردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در 13 سالگی در یك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند كه این كار را كنار بگذارد، اما روزی فرا رسید كه او قهرمان مسابقه شد.

از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شركت كرد و برنده شد. در سال 1960 او به بازی های المپیك راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یك دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال كسی نتوانسته بود او را شكست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیك گرفت.


آن روز او اولین زنی بود كه توانست در یك دوره المپیك 3 مدال طلا كسب كند...


در حالی كه گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود..... 
.

 امام علی (علیه السلام) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟

 آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم، یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد،

 پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.

 امام علی (علیه السلام) فرمودند: بر تو حد را اجرا می کنم.

 آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته،

 پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه می شود، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه می شود.

 امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را می کند؟

 مرد به مردم نگاه کرد و گفت، این مرد.

 امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت می کنی؟

 ابوذر عرض کرد: بله امیرالمؤمنین.

 فرمودند: تو او را نمی شناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا می کنم.

 ابوذر عرض کرد: من ضمانتش می کنم یا امیرالمؤمنین.

 آن مرد رفت و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود.

 اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد و در حالی که خیلی خسته بود، در برابر امیرالمؤمنین قرار گرفت

 و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی.

 امام علی (علیه السلام) فرمودند: چه چیزی باعث شد برگردی در حالی که می توانستی فرار کنی؟

 آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت ... 

 امیرالمؤمنین از اباذر سؤال کردند: چرا او را ضمانت کردی؟

 ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت ... 

 اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم.

 امیرالمؤمنین فرمودند: چرا؟ 

 گفتند: می ترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت ... 





و من این حکایت را نوشتم تا نگویند "دعوت به خیر" از بین مردم رفت ... 



خدایا به عزت و مقام امیرالمؤمنین امام علی (علیه السلام) چنان کن سر انجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار ... 


53
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76