(1398 تير 15، 2:39)مرد مجاهد نوشته است: [ -> ]بسم الله الرحمن الرحیم
تصمیم گرفتم به یاری خداوند درباره گناه و عادت زشت خودارضایی، دریافتهای متدبرانه بنویسم؛
یعنی بتونیم لایه های پشتی یا جلویی مرتبط با این عادت رو ببینیم؛
به این معنی که به این عادت عمیقتر نگاه کنیم و ارتباطش با سایر لحظات و کیفیات زندگیمون رو بکاویم؛ ...
الهی به امید تو ...
سلام
دریافت سوم: صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق (یا حضور در جاری لحظات)
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
پرده اول
داشت زندگیش رو میکرد .. همه چی خوب بود .. بهترین خودش بود .. ولی ..
روزی چیزای جدیدی در درونش حس کرد .. حرفای جدیدی از بیرون شنید .. با منظره های جدیدی مواجه شد ..
نفهمید چی شد که یه کار بد و زشتی رو مرتکب شد .. یه خاطره بد تو ذهنش حک شد ..
پرده دوم
چند وقتی یا چند سالی رو افتاد تو لوپ اون کار زشت .. دلش شکست .. روحش .. عزتش .. خسته شد ..
یه خاطره بد گذشته، تبدیل شده بود به یه توده غلیظ و سیاه و متراکم .. یه چیزی که هر بار یادش میفتاد تمام وجودش پر خجالت و حسرت میشد ..
پرده سوم
داشت روزای زندگیش رو با اشک و آه میشمرد .. تقریبا همه جا تاریک بود .. خسته شده بود .. میخواست کاری کنه ..
یه نور مقدس قلبش رو روشن کرد .. نور توبه خدا .. رحمت بی منتهاش ..
پرده چهارم
ترک کرد .. پاک شد .. دیگه به جسم خودش مسلط شده بود .. خوشحال و شادان بود ..
پرده پنجم
داشت زندگیش رو میکرد .. همه چی خوب بود .. از بهترین خودش هم بهتر شده بود .. ولی ..
یه روز یه پوست موز پاش رو لغزوند .. افتاد .. دلش شکست .. اشکش جاری شد ..
به جسمش مسلط تر از گذشته بود .. هر جور شده، دوباره پاک شد .. ولی ..
به اندازه جسمش رو ذهنش تسلط نداشت .. ذهنش مدام یه توده سیاه رو میدید از گذشته ..
پرده ششم
میتونست جسمش رو کنترل کنه .. ذهنش، اما، بدقلقی میکرد ..
مدام به گذشته سر میزد و یه چیز ترسناک، چندشناک یا شهوتناک در می آورد از وسط اون توده غلیظ و میذاشت جلوی چشمش ..
دیگه کم کم، قهرمان داستان، فهمیده بود که ذهنش شده مساله جدیدش .. مساله ای که باید حلش کنه ..
پرده هفتم
داشت زندگی روزمره اش رو میکرد .. همه چی نه خیلی خوب و رویایی بود و نه خیلی بد و کابوسناک .. قهرمان، عادت کرده بود این وسط بمونه ..
ترسیده بود .. از روزای خیلی خوب .. چون تو اون توده سیاه گذشته دیده بود که بعدش روزای خیلی بد اومدن بارها .. قهرمان، محتاط شده بود ..
یهو یه ترس از آینده افتاد تو جونش .. نکنه فردا .. نکنه سال دیگه .. کارام عقبه ..
حالا علاوه بر یه توده سیاهی که پشت سرش بود و حس میکرد داره میاد که یقه اش رو بگیره، یه کوه یخ وحشتناک رو هم میدید که بهش نزدیک و نزدیک تر میشد ..
پرده هشتم
قهرمان ما، ناخدای داستان، از گرداب متنفر بود .. اما .. از ترس اون توده سیاه و اون کوه یخ، کشتیش رو فروبرد توی گرداب خودارضایی ..
یه لحظه همه چی محو شد .. نه دیگه از توده سیاه خبری بود .. نه از کوه یخ .. چند لحظه ای از تنگنا، خودش رو بیرون اومده فرض کرد ..
تازه فکر میکرد کلی چیزای جدید هم کشف داره میکنه اون زیر .. وسط گرداب .. همه چی میچرخید و جلوه گری میکرد ..
پرده نهم
داشت چرخ میزد وسط گرداب .. یهو .. اما .. دید داره نفسش تموم میشه .. جریان سهمگین گرداب داره کشتیش رو متلاشی میکنه .. استخوناش رو خرد میکنه ..
ترسید .. فهمید .. بینا شد .. آخه یه نوری رو تونست به سختی از اون بالا تشخیص بده ..
ولی این کافی نبود .. دستی هم به سمتش دراز شد .. دست رو گرفت و نور رو دنبال کرد ..
وقتی به سطح رسید .. نفس کشید .. اما .. امواج متلاطم ترسوندش .. این طرف اون طرف سر چرخوند .. عجیب بود! ..
دیگه نه از توده سیاه خبری بود .. نه از کوه یخ .. فهمید.. فهمید که یه فریب .. یه توهم .. یه بازی مسخره بوده فقط ..
پرده دهم
این فهمیدن، به قیمت شکستن کشتی کوچکش تموم شده بود .. اما .. ضرر نکرد .. کشتی نجات .. کشتی وسیع نجات به سمتش اومد ..
سوار کشتی شد .. دیگه تنها نبود .. دیگه از خودش بزرگتر شده بود .. وسیعتر .. دیگه خودارضا نبود .. خودآزار نبود .. از خود راضی نبود .. وسیع بود ..
پرده یازدهم
داشت زندگیش رو میکرد .. فهمیده بود که باید بهترینی باشه که میتونه .. درست در همین لحظه .. در جاری سیال لحظه ها، روی عرشه کشتی وسیع نجات، شناور بود ..
به عقب که نگاه میکرد، چشماش پر اشک و لبخندی تلخ میشد .. چه مسیری رو طی کرده بود ..
به جلو که نگاه میکرد .. پشت امواج دریاها، شهری بود .. که در آن شهر، پنجره ها رو به تجلی باز بود .. که در آن، وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان بود ..
که در آن، دست هر تارک 10 روزه شهر، شاخه عشق و معرفت و امیدی بود ..
پرده دوازدهم
نزدیکیهای شهر که رسید .. در روشنترین و درخشانترین ساعات روز .. نوشته ای نورانی را بر ساحل شهر، خواندنی میدید ..
نوشته بود ..
به درستی، حسین، چراغ هدایتی است و کشتی نجاتی ..