دزدیده چون جان میروی،اندر میان جان من.....سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون میروی بی من مرو،ای جان جان بی تن مرو.....وز چشم من بیرون مشو،ای شعله ی تابان من
مولانا
نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا بگزاف ............... گر شب و روز درین قصه ی مشکل باشی
یا علی نام تو بردم نه غمی ماند نه همی،بابی انت و امی
گوییا هیچ نه همی به دلم بوده نه غمی،بابی انت و امی
استاد شهریار
طفلی است سخن گفتن،مردی است خمُش کردن......تو رستم چالاکی،نی کودک چالیکی
مولانا
یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرییل واژه ی بهتر نداشته است...
سید حمیدضا برقعی
تا خود چه فسون گفتی،با گل که شد او خندان!....تا خود چه جفا گفتی،با خار که پژمرده!
مولانا
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت ...
( سعدی )
تلخ کنی دهان من،قند به دیگران دهی.......نم ندهی به کشت من،آب به این و آن دهی
مولانا
یار مرا،غار مرا،عشق جگر خوار مرا
یار تویی،غار تویی،خواجه نگه دار مرا
[color]
[/color]
مولانا
[color]
[/color]
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من :::::::::::::::: خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
مهدی سهیلی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک ...... بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقد معانی میکرد ................. عشق می گفت بشرح آنچه بر او مشکل بود
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
( حافظ )