تــرک افسـانـه بگـو حـافــظ و مـی نـوش دمی
که نـخـفـتـیـم شـب و شمـع بافسانـه بسوخـت
حافظ شیرازی
ترسم که در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
حافظ
تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من
شیخ بهایی
ناصحان خود پند پاکی می دهند
فارغ از یک لحظه پاکی از گناه
شاعر:saber8
هر دم ازین باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد
نظامی
در وصله هر گناهی از حال خوش خبر نیست
جــز ســـوز و ناله هامان از ان دگر ثمر نیست
شاعر:saber8
تو بر مایه دانش خود نایست
که بالای هر دانشی دانشی ست
فردوسی
تا کیم انتظار فرمایی --- وقت نامد که روی بنمایی؟
یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
شیخ بهایی
یک سخن کز دل براید بر لب این قوم نیست
گرچه از بانک اذان گوش فلک کر میکنند
شهریار
در سینه ام جای دلی خالیست ، یادم نیست
او را سپردم باز یا بستم؟! چه می دانم!
مست و ویلان ،خار و حیران ، پست شد
هــــرکه دل هـــمراه پســــتی ها گـــرفت
#بداهه ای از خودم
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه اماده کنی
حافظ