نمی دانم چه تاثیریست در عشق
که بیمارش به صحت نیست مایل
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور
كليه احزان شود روزي گلستان غم مخور
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مولوی
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
[ltr]نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی[/ltr]
[ltr] نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
[/ltr]
[ltr](سنایی)[/ltr]
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی ............... پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم
ما بدین ورنه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
مژده ی وصل تو کو؟کز سر جان برخیزم .............. طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
میان شک و یقین پیر می شود بی تو
دلی که طعمه زنجیر می شود بی تو
نیامدی که ببینی در این دیار غریب
غروب جمعه چه دلگیر می شود بی تو
وصل تو چون نمیدهد در ره عشق کام کس
چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر وسامان که مپرس
(حافظ)