من از ان روز که در بند توام ازادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
سعدی
من : پنجره ها نبض حقايق هستند
او: مردم ده با تو موافق هستند
ناگاه صداى خيس رعدى پيچيد
باران كه بيايد همه عاشق هستند
یاد باد انکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من ویار نبودیم وخدا با ما بود
حافظ
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن*
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
(حافظ)
نوش دارويى و بعد از مرگ سهراب آمدى
سنگدل اين زودتر ميخواستى حالا چرا؟
اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاى در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاى قفس خوش نبوده ام
من یاد تو را سجده کنم ای صنم اکنون
برخیز و بیا خود بت بتخانه من باش..
دانی که شدم خانه خراب تو حبیبا
اکنون دگر آبادی ویرانه ی من باش..
شب ميرسد از راه و شفق سرخ ترين است
وان ابر دگر لكه خونش به جبين است
تا خون كه نوشد چه كسى را بفروشد
اينبار يهودا كه شب بازپسين است
تن زنده والا به ورزندگی است
که ورزندگی مایه زندگی است
به ورزش گرای وسرافراز باش
که فرجام سستی سر افکندگی است
ملک الشعرای بهار
تا بر گذشته مى نگرم عشق خويش را
چون آفتاب گمشده مياورم به ياد
مى نالم از دلى كه به خون غرقه گشته است
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
دانی که چرا ز میوه ها سیب نکوست؟
نیمی رخ عاشق است و نیمی رخ دوست
این زردی و سرخی که در آن می بینی
زردی رخ عاشق است و سرخی رخ دوست
تا تو نگاه میکنی ،کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟