در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
به کوچه سار شب کسی در سحر نمی زند
(هوشنگ ابتهاج)
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
(حافظ)
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که بر دیده چه ها رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
(حافظ)
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
مرا می بینی و دردم زیادت می کنی هر دم
ز سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
(حافظ)
من بسر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایه بر دلم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
مگو آن که بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا افتد
مگوی آنچه طاقت نداری شنود
که جو کِشته گندم نخواهی درود
(سعدی)
در خراب مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری زکجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
مکن کاری که بر پا سنگت آیو
جهان با این فراخی تنگت آیو
(باباطاهر)
(باید با و می گفتین )
ولی با من بگو آن دیده ور کیست
که خاری دید و احوال چمن گفت
تویی تویی هم کیش من،هم کیش من....تویی،تویی هم خویش من؛هم خویش من
هر جا روم با من روی با من روی......هر منزلی محرم شوم؛ محرم شوی
مولانا