تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این بِه ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
سعدی
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
«حضرت حافظ»
من آن گلبرگ مغرورم / که می میرم ز بی آبی
ولی با ذلت و خواری / پی شبنم نمی گردم
ناشناس
مسئله مرگ و زندگی نظر توست
میکشی و زنده میکنی به نگاهی
فاضل نظری
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد زان شهد شیرین
خوشا شهدی که هرک از وی یک انگشت
به دست آرد به هر تلخی کند پشت ...
جامی
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
تاب بنفشه میدهد طرّه ی مشکسای تو
پرده ی غنچه میدرد خنده ی دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
حافظ
وه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
مولوی
من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم
《حضرت حافظ》
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گلّه آشناست
«پروین اعتصامی»
تماشا میشوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم
سید حمیدرضا برقعی
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست
«شیخ اجل سعدی شیرازی»
تاب بنفشه میدهد طرّه مشکسای تو
پردهٔ غنچه میدرد خندهٔ دلگشای تو : )
حافظ