از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
سعدی
متن کامل این شعر
(اینجا)
من تماشای تو میکردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
و چنان محو که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!
هوشنگ ابتهاج
ﺑﻪ ﻣﯽ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﻧﮕﻴﻦ ﮐﻦ ﮔﺮﺕ ﭘﻴﺮ ﻣﻐﺎﻥ ﮔﻮﻳﺪ
ﮐﻪ ﺳﺎﻟﮏ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﺯ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺭﺳﻢ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺎ
ﺷﺐ ﺗﺎﺭﻳﮏ ﻭ ﺑﻴﻢ ﻣﻮﺝ ﻭ ﮔﺮﺩﺍﺑﯽ ﭼﻨﻴﻦ ﻫﺎﻳﻞ
ﮐﺠﺎ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﺣﺎﻝ ﻣﺎ ﺳﺒﮑﺒﺎﺭﺍﻥ ﺳﺎﺣﻞ ﻫﺎ
از داغ غمت، هر که دلش سوختنی نیست
از شمع رخت، محفلش افروختنی نیست
گرد آمده از نیستی، این مزرعه را برگ
ای برق مزن، خرمن ما سوختنی نیست
حبیب خراسانی
تـــا بــدیــن جـــا بــهر دینــار آمـــدم
چـــون رســیدم مســت دیــدار آمـــدم
تا نگريد طفلك حلوا فروش
ديگ بخشايش كجا آيد به جوش
مولانا
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
حافظ
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
بیعنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهستش ورق
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا…
مولانا
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
خیام
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
مانیز بسازیم به تقدیر الهی
یا رب اسیرم و دل من در پناه توست
بی تابم و قرار دلم یک نگاه توست
چندان اسیر خواهش نفسم که غافلم
از دست رفته را طلب بارگاه توست
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
مولانا
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
سعدی
مي رود عمر عزيز ما، دريغا چاره چيست
دي برفت و ميرود امروز و فردا، چاره چيست
تا ابد این دل من گیر به زنجیر کسیست
گیر آنی که خودش مایل و پیگیر کسیست!
ماهان یونسی
ترسم از آن قوم که بر دردکشان می خندند
بر سر کار خرابات کنند ایمان را
«حافظ»