سلااااام
آقای پوریا دل کانونیا هم خیلی براتون تنگیده مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ........... ورنه در محفل رندان خبری نیست که نیست
روز سیه مرگ شود شمع مزارت /// هر خار که از پای فقیری بدر آری
صائب
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پردهی صد راز نهان بود مرا
آن یار که عهد دوستداری بشکست.....می رفت و منش گرفته دامن در دست
می گفت : دگر باره به خوابم بینی.....پنداشت که بعد او مرا خوابی هست !!!!
تو نه عاشقی نه حیران ، نه غریبی نه پریشان
به چنین کسی چه گویم که چه روزگار دارم؟!
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید
ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند
کانکس که گفت قصه ما هم زما شنید
به به...آقا پوریا...منور فرمودین....تاپیک روشن شد به نور جمال شما
در عشق،دو عالم را من زیر و زبر کردم........اینجاش چه می جستی؟کو جای دگر دارد
مولانا
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر اید غم هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
ازدوست بپرسید که چرا میشکند
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسندست
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه ی جمشید و فریدون باشی
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش.....میسپارم به تو از دست حسود چمنش
حافظ